گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

چهارشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۶

گفتی سابقه‌ی فرهنگی چند ساله؟


دو هفته‌ای مهماندار خانواده بودم که آمده بودند از چهارگوشه‌ی دنیا. بعد از سالها دیدار٬ وقت برای خوابیدن کم می‌آوردیم چه برسد به کارهای دیگر.روزی از این روزها که از قضا هوای همیشه ابری انگلیس با ما سر مهربانی داشت و آفتاب بفهمی نفهمی می‌درخشید همه با هم شال و کلاه کردیم تا به راندهی پارک لیدز برویم و کبابی راه بیاندازیم. این راندهی پارک جای بسیار با صفایی است٬ پارکی بزرگ با یک دریاچه‌ی مصنوعی و یک قلعه‌ی قدیمی در کنارش و یک بنای نوساز در وسطش٬ همان که عکسش را اینجا می‌بینید. بخاطر شباهتش به مقبره‌ی حافظ ما آن را حافظیه می‌نامیم! دردسرتان ندهم تا در پارک جاگیر شویم٬ راه افتادیم تا گردشی بکنیم و البته چون یک مهمان شیرازی هم داشتیم حتمآ حافظیه شهرمان را نشانش دهیم تا او هم بعد از سالها غربت نشینی یاد دیاری کرده باشد.به بنا که رسیدیم و طوافی به دورش کردیم٬ هنوز فاتحه خواندمان تمام نشده بود که چشممان روشن شد به این دو خط یادگاری که یکی دیگر از هموطنان ساکن انگلیس ما بر روی این بنا نوشته بود:


به گمانم به اندازه‌ی کافی گویا هست. عرق شرم بر بدن انسان می‌نشیند و از هموطنی با اینگونه حیوانات احساس تنفر می‌کند.امیدوارم کسی متوجه نشود که این نوشته به فارسی است.
به قول آن عزیزمان گویا ما چون عرضه‌ی یادگار گذاشتن ناممان به درستی را نداریم پس از سوی دیگر بام رفته و هر چشمه‌ای که یافتیم یک کارخرابی در آن می‌کنیم تا ناممان جاودانه بماند!
این مختص اینجا هم نیست. به همان تخت‌جمشید و پاسارگادمان هم رحم نکرده‌ایم. در و دیوار سی‌و‌سه پل عالی‌قاپو هم پر از همین مزخرفات است. می‌توانم ادعا کنم از بناهای تاریخی ایران هر کجا را که دیده‌ام از این نشان فرهنگی ایرانیان بی نصیب نمانده است. راحتتان کنم : به گمان من تفاوتی هم بین این فحش خواهر و مادری که اینجا نوشته شده و آن عاشقانه نویسی و تاریخ‌گذاری های جاهای دیگر وجود ندارد. در ضمن همه‌ی اینها را یک نفر ننوشته است. اینها همه کار خودمان است. بخشی بزرگی از این هفتاد میلیون می‌نویسند و بخش کوچکی بی‌تفاوت تماشا می‌کنند و هیچ‌کس هیچ نمی‌گوید. بخش کوچکی کلاهبرداری و دزدی می‌کنند و بخش بزرگی تحسین و تمجید زرنگی! ایشان در کلاه‌برداری. شکر خدا هر ایرانی‌ای که می‌خواهد از انگلستان برای همیشه برود هرچه بتواند کلاه‌برداری می‌کند و بعد فلنگ را می‌بندد. از خریدن چند خط موبایل و استفاده از آنها تا آنجا که می‌شود و البته پرداخت‌نشده رها کردنشان و رفتن تا وام گرفتن و ... . اسمش را هم می‌گذارند زرنگی. باقی هم تماشا می‌کنند و حسرت می‌خوورند که چرا خودشان نمی‌توانند این کار را بکنند. در ژاپن به ایرانیان به چشم خلافکار نگاه می‌کنند. آن مشتی بچه تهران با افتخار می‌گوید که خلاف ایتالیا دست ایرانیان است(منظور مواد مخدر است) خوب چشمتان روشن. برای هیچ‌کس هم مهم نیست که چگونه برای دوزار منافع شخصی همه با هم لنگهایشان را داده‌اند هوا و ترکمان می‌زنند به دوزار آبروی باقی مانده برای ایرانیان. می‌خواهم بگویم همه‌ی گناه بی‌آبرو و ارزش شدن امروزمان در دنیا را گردن جمهوری اسلامی و رهبرانش نیاندازید٬ خودمان هم کم آبرو نبرده‌ایم. به عبارت بهتر اکثریتمان توفیر چندانی با رهبرانمان نداریم٬ اگر بدتر نباشیم!
من هم اگرمی‌خواستم فیلمی مانند سیصد بسازم٬ مردمانی با رهبرانی آنچنانی(تلویزیونتان را روشن کنید تا ببینید چنانی!) و نشانگانی فرهنگی اینچنینی را جز به آن‌گونه نشان نمی‌دادم. هرچند باز چهره‌ي ایرانیان در آن فیلم تخیلی از چهره‌ی واقعی آقای رئیس‌جمهور زیباتر است!
و برادر٬ جان دل٬ انسانی که هنوز به آن درجه از فهم نرسیده است و نادانی و بیسوادی و بی‌فرهنگی‌اش را اینگونه نشان می‌دهد... شایسته‌اش همان رئیس جمهور است!

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.