گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶

چرا ما در این دایره سرگردانیم!

گویا ما برای خودمان یک پا آدم قابل اعتمادی شده ایم و خودمان بی خبریم! عرض می کنم چه طور:
چندی پیش با یکی از دوستان ایرانی بودیم: عزیزی دیگر از راه رسید و بعد از سلام و چه خبر معمول دو دوست ما شروع کردند به صحبت: آن هم از آن صحبتهایی که در اینجا کسی هرجا و جلوی هرکس نمی کند. اشتباه نکنید، اصلآ منظورم مسائل خانوادگی نیست، بلکه کاملآ برعکس، موضوع گفتگو حول مسائل کاری و بیزینسی! بود. آخر اینجا ایرانیانی که من دیده ام حاضرند درباره ی کل جریان هم خوابگی دیشبشان با زنشان حرف بزنند اما خدای ناکرده یک کلمه از دهانشان در نرود که مثلآ یکی از آنها می خواهد یک دکان فکستنی آن سر انگلیس بخرد! اگر باورتان نمی شود بروید از آنهایی که دیده اند بپرسید تا ببینید که عین حقیقت است! حالا همه اش به کنار فقط خواستم بگویم چقدر من آدم قابل اعتمادی شده ام که دو نفر ایرانی در برابرمن درباره ی مسائل بیزینسی! صحبت می کنند.به هرحال، خلاصه اش اینکه آن نفر دوم قصد خرید دکانی داشت و پول کم آورده بود و به نفر اول پیشنهاد می کرد که بیاید و شریک شود و سرمایه بگذارد و این حرفها.
حالا همه اش به کنار، در نهایت نفر اول از نفر دوم یک مهلت کوتاه تا روز بعد خواست تا جواب دهد.
نفر دوم رفت و من ماندم و آن نفر اول. از سادگی(آخ که چقدرهم من ساده ام) پرسیدم:
فلانی، چرا همین الان جوابش را ندادی؟ قصد مشورت با خانمت را داری؟
گفت: مجتبا جون هرچی می خوای بگی بگو، اما راستش من یک اعتقادی دارم و قبل از تصمیم گیری باید یک کاری بکنم.
پرسیدم چه کار؟(البته اینبار بیشتر از روی فضولی بود نه سادگی)
گفت: راستش من باید استخاره کنم.
گفتم بابا بی خیال، استخاره کیلو چنده؟
گفت من یک اعتقادی دارم باید انجام دهم. نکنم نمی شود!
از شما چه پنهان از اینجا به بعدش سادگی مان رفت و فضولی مان حسابی گل کرد. پرسیدم:
خوب حالا چطوری استخاره می کنی؟
گفت با قران.
گفتم خوب چطوری؟
گفت راستش می دهم کسی بگیرد؟
گیر سه پیچ داده بودم و طرف هم اصلآ مایل به توضیح نبود.
پرسیدم: کی؟
گفت زنگ می زنم ایران برایم بگیرند.باز پرسیدم کی؟
گفت نمی دونم به خدا!
گفتم یعنی چی نمی دونی؟
گفت راستش یک شماره هست زنگ می زنم استخاره می گیرم!
باحاله نه؟ منم برایم همین اش جالب شد.
گفتم خوب این شماره ی کیه؟
گفت نمی شناسم. نه من اون رو می شناسم و نه اون من رو.
گفتم پس چه جوری؟
گفت: یک شماره هست زنگ می زنم می گم می خواهم با حاج آقا صحبت کنم و یا می خواهم استخاره بگیرم. بعضی وقتها می گن مثلآ بعد زنگ بزن یا حاج آقا دارند نماز می خوانند. بعد وقتی با حاج آقا صحبت کردم می گم می خواهم یک استخاره بگیرم و بعد اون مثلآ می گه این کار خوبه یا شره یا صبر کن یا یه چیزی مثل این.
یک سوال منطقی می پرسم:
- خوب این بابا چی گیرش می یاد که این کارها را بکنه؟
می گوید: حاج آقا نباتی چی گیرش می یاد که با یک تیکه نبات همه را شفا می ده و اونقدر آدم هر روز در خانه اش صف می کشند؟ برای رضای خدا! یک آدم خیره!
می گم بابا یارو هرچقدر خیر باز نمی شه که صب تا شوم بشینه توی خونه اش تلفنی واسه ملت استخاره بگیره، خرج زن و بچه اش از کجا می یاد؟
گفت : اینهاش را من دیگه نمی دونم اما هرچی تاحالا ازش پرسیدم درست گفته به خدا!
علاقمند شدم، گفتم: اگر می شه شماره را بده من هم یک امتحانی بکنم. جالبه اینکه یکی وقتش را رایگان بگذاره برای اینکه برای دیگران استخاره بگیره.
گفت: حرفی نیست اما قبلش باید اجازه بگیرم. این شماره را همه ندارند.
یک مرتبه مهم ترین سوال به نظرم آمد:
-این بابا کجا هست؟ تهرانه؟
پاسخ: نه، قم ِ!
خوب بالطبع همه چیز برایم روشن شد. همانطور که حتمآ برای شما هم روشن شده است. باورتان بشود یا نه من حتا می توانم چهره ی آن بابا را هم تصور کنم. آن بابایی که در قم نشسته و از بیت المال و و خمس و زکات و فطریه و عیدیه و هزار و یک چیز دیگر ِ من و شما خرج زندگی اش در می آید تا آقا در خانه اش بنشیند و رایگان فال و استخاره برای خلق الله بگیرد و خرافات انتشار دهد! حرف هم بزنی متهم به هزار و یک چیز می شوی. بابا اگر اینگونه است پس من هم می توانم آدم خیری باشم، یکی پیدا شود خرج زندگی و دانشگاه من را بدهد قول می دهم روزی هشت ساعت برایش استخاره بگیرم، آن هم همه جور! تازه یادم هست پدربزرگم فال نخود هم بلد بود، گمانم چیزهایی یادم مانده، کسی خواست فال نخود هم می گیرم! دیگر خَیِّرتر از این! حاج نبات و حاج قند و شکر هم به این خیِّری نیستند!
حالا شوخی اش به کنار تلخی داستان ماجرای این هموطن ماست که نمونه ی بارز هزاران دیگری است که من و شما هر روز در کنارمان می بینیم، اگر خودمان یکی از آنها نباشیم. وقتی طرف بعد از چند سال زندگی در انگلیس، وقتی به قول خودش چندین کشور را دیده و سفر کرده، سالها آلمان بوده، باز هم از وسط شهر لیدز زنگ می زند به قم تا استخاره کند ببیند آیا ده یا بیست هزار پوند برای خرید یک مغازه ی شریکی سرمایه گزاری کند یا نه، دیگر چه انتظاری برای ساختن دارید؟ خودمان را گول نزنیم. همه کارمان همین است. تازه این آدم کسی است که به قول خودش از ایران خارج شده برای فرار از آدمهایش! از حماقتهایشان! از حکومتش! گهگاه دیده اید که در همینجا اشاره ای به بعضی از همین دوستان وبلاگ نویس کرده ام. کسانی که متعلق به همین دسته اند. همین آدمهای معمولی. همینها که کنارمان هستند، بسیار خوش برخورد، بسیار مهربان، بسیار دوست داشتنی و مردم دار. اما ذهنیتشان اینگونه است. انسانهایی که از دانستن و روشن شدن گریزانند، و واقعیت این است: بیشتر مشکلات امروز من و شما برخاسته از حماقتهای همین انسانها است، نه از حکومت، نه از قدرتهای بیگانه و نه حتا از فلان و بهمان دین. از انسانهایی است که همه چیز را احمقانه می خواهند. باور کنید در همان کشورهای عربی که اسلام در اصل متعلق به آنها و برخاسته از ریشه و فرهنگ ایشان است، در همان دوبی و کویت و عربستان هم هیچ کس تصمیم گیری هایش را ه استخاره نمی سپارد. ما_ایرانیان با فرهنگ_ از رئیس جمهورمان گرفته تا بقال سر کوچه مان، به جای اندیشیدن و عاقلانه تصمیم گرفتن همه چیز را به استخاره و فال سپرده ایم و بالطبع بعد از هر گند زدنی همه ی تقصیرها را به خواست الهی تعبیر می کنیم تا شانه از بار مسئولیت را خالی کنیم.
و برادر من تا ما اینگونه ایم، چرخش چرخ نیز همینگونه خواهد بود!

پانوشتها:
1. اولآ دم این رفقای ما گرم! من چه آدم دهن قرصی هستم، ماجرای بیزینسشان را به کسی نگفتم اما بر روی اینترنت قرارش دادم!
2. آن رفیق ما به ان شماره ای که داشت زنگ زده بود و می گفت گویا آن حاج آقا فوت کرده است اما از همانجا شماره ی دیگری به او داده اند که می تواند برای استخاره کردن با آن تماس بگیرد، خود بخوان حدیث مفصل... .
3. سه تر از این می خواستید؟ متاسفانه تمامی این ماجرا حقیقت دارد و گفتگوها تقریبآ به همین شکل صورت گرفته است. تلخ ترین بخش داستان برای من اینجاست که با وجود زیستن در انگلیس مجبورم مجاورت با اینگونه تفکرات را همچنان تحمل کنم.
4. اصلآ نگران نباشید، برای امتحان هم شده می خواهم در اولین فرصت آن شماره استخاره را بگیرم و زنگی بزنم و اسشتخاره کنم و ببینم آیا باید به این چرت نویسی در وبلاگ ادامه دهم یا نه؟ اگر دیدید دیگر چیزی ننوشتم بدانید: یا مرده ام! و یا استخاره کرده ام بد آمده است.
5. سالها پیش در نمایش بابک، پور خون اشاره ای به این بخش فرهنگ ایرانی\اسلامی کرده بودم، به طعنه و طنز. همان زمان به همین دلایل شاید نمایش مجوز اجرا نگرفت. امروز دوباره یا آن درد می افتم و آن زخم که گذر بیش از پنج سال نه تنها ترمیمش نکرده که گویا عمیق تر هم شده است. امید که فرصتی دست دهد تا بتوانم نمیشنامه ی بابک را در همینجا برای خواند بگذارم.

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

نمی‌دانم تا کنون از اکبر سردوزامی چیزی خوانده‌اید یا نه؟ لینک وب‌سایتش همین بغل در بخش داستانی‌ها قرار دارد(آخر او داستان‌نویس است در اصل!).سردوزامی از آنهایی است که در نوشته‌هایش از واژگان ممنوعه یعنی همینها که معمولن با نوشتن دو یا سه نقطه سانسورشان می‌کنیم زیاد استفاده می‌کند٬ و البته به عمد. اینکه بعضی وقتها زیاد از حد است( به اعتقاد من) چیز دیگری است. به هر حال٬ من یکی گهگاه سری به کشکولش( یعنی همان وب‌سایتش) می‌زنم. اگر رفتید خودتان می‌بینید که از شیر مرغ در آن یافت می‌شود تا جون آدمیزاد٬ از عکس‌های لخت‌و پتی تا تصاویر و شاهکارهای هنری.همه‌اش به کنار این یک مطلبش را من خیلی خوشم آمد٬ این داستان پناهندگی‌اش را. فقط بگویم برای بالای هجده سال است٬ و البته دوستان بسیار مبادی آداب نیز نخوانند بهتر است. همه‌ی مطلب به کنار آن گفتگوی نهایی سردوزامی و گلشیری٬ آنجا که گلشیری به او می‌گوید اکبر برو و دل سیری از عزا در آور.... یکی از باحال‌ترین بداهه جواب‌دادن‌‌ها است که اگر گفتگو به راستی به همین شکل بوده باشد٬ جنبه‌ی دیگری از شخصیت گلشیری را نشان می‌دهد. خودتان بخوانید:
گوشه‌ای از روایت فرار اکبر ما
جامعه‌شناسی از نوع غير خودمانی...
همینطور از بخت بلندم سر از این وبلاگ در آوردم و یک نگاه گذرا کردم و این مطلب و عکس را دیدم:انگشتر فیروزه‌ی انگشتر کوچکم.بنا به روایت راوی(در متنی که شما هم می‌توانید بخوانید) این عکس در سالهای ۵۸ یا ۵۹ گرفته شده است٬ تصویر پشت سرمثلآ مقبره‌ی علی‌بن‌موسی‌الرضا است. باقی هم که پیداست. متن هم که هست. آن عکس ِ سی سال پیش و این نوشته‌ی جوان امروز کافی هستند تا نشان دهند آن زمان از کجا خوردیم این علم را و امروز از کجا می‌خوریم همان علم را!در کنار هم مقایسه‌شان کنید: طرز تفکر جوان امروز ایرانی را(همینها که امید ساختن ایران را ازشان داریم و جا و بیجا به رخ عالم و آدم می‌کشیمشان) با طرز تفکر سی سال پیش.باز هم به دقت به عکس نگاه کنید. تصویر پشت سر بارگاه ملکوتی علی‌بن‌مو‌سی‌الرضا است٬ نه سفارت انگلیس!چقدر جلو رفته‌ایم؟ از کدام سو؟ رو به عقب؟!!
با احترام جناب جواد بیژنی نویسنده‌ی مطلب انگشتر عقیق... که در پست قبلی لینکش را قرار داده بودم به ای‌میل من یادداشتی فرستاده‌اند که به احترام‌شان عینآ اینجا بازچاپش می‌کنم. توضیحات بیشتر را بعدآ برای ایشان و دیگر دوستان در همینجا خواهم نوشت.اما نامه‌‌‌ی ایشان:
سلام دوست عزیز
امروز که داشتم آمار بازدید وبلاگمو بررسی می کردم دیدم بازدید کننده ای از آمریکا با لینکی از وبلاگ شما اومد. چون آدرس وبلاگتون آشنا نبود کنجکاو شدم وبلاگتون ببینم. ولی متاسفانه دیدم وبلاگتون فیلتر شده. کنجکاویم بیشتر شد و خلاصه با فیلترشکن اومدم وبلاگتون ودیدم بله! شدم سوژه آخرین پست وبلاگتون در هر حال چند مطلب بود که خوایتم برای شما و بازدید کنندگان وبلاگتون عرض کنم
1- هر کی که یه نگاه گذرا به وبلاگم داشته باشه می بینه که اصلا قصد اینو ندارم که به مسائل سیاسی و حتی اجتماعی بپردازم بیشتر موضوعات شخصیه و یک سری عکس که با توجه به دغدغه های هنری گرفتم و یا برام جنبه نوستالوژیک دارن.
2- عزیزم علاوه بر شما تو همون پست من و انگشتر فیروزه انگشت کوچیکم دوست دیگه ای هم بابت عکس آیت ا.. خمینی به من خرده گرفت و اما سوال من از شما و دوستانتون: چرا به هر چیزی با دید سیاسی نگاه می کنید آیا مطلب این پست بوی سیاست می داد؟ شما و دوستانتون احتمالا از اون آدمایی باید باشید که آگه عاشقی رو ببینید که یک تار موی معشوقشو توی کتابش با حساسیتی فوق العاده نگاه میکنه به بی عقلیش پوزخند می زنید. اینو گفتم بدونید هر چیزی رو نمیشه با خط کش کوتاه علوم روز اندازه گرفت. عشق به خاطرات و مقدسات دینی از همین نوعه. حتی یه مسیحی که صلیبی رو عاشقانه به سینه اش فشار میده.
3- من جوون ایرونی که شما ازم ناامید شدی همونی ام که سرم واسه چیزی که شما ها دغدغه امروزتون سالها پیش درد می کرد. خیلی زیاد هم. سالها از پی هم اومدن. از ناکارامدی و رنگ عوض کردن دوستانتون که همش ادعا دارند و نظریه پردازی میکنن خسته شدم. نه من خیلی از هم سالان من.هیچ به این فکر کردید شعار های بی اثر شما چند قدم هر چند کوچیک ما رو به سمت همون چیزهایی که آرزوشو دارید جلو برده. قدری منصف باشید. دیر نیست خود شما عم چند وقت بعد از این تکرار خسته بشید و نومید برین دنبال دلمشغولی های کوچیک . مث هنر و ادبیات. جایی که آدمای پر ادعا فضا رو شلئغ نمی کنن. جایی که مجازیه و دنیا رو جوری که دوست دارید می بینید
4- عزیزم قصدم تکدر خاطر شما نبود. بخششید منو. در هر حال اگه صلاح دونستید پاسخ منو در جواب اون پست منعکس کنید
با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
توضيح

گفته بودم مختصر و کوتاه درباره‌ی آن عکس خواهم نوشت٬ الوعده وفا!شاید لازم باشد اول از همه تاکید کنم که آنچه گفته می‌شود به منظور یک شخص خاص نیست و در این مورد نویسنده‌ی آن مطلب.اول از همه اگر نگاهی به تیتر آن مطلب بیاندازید عنوانش هست: جامعه‌شناسی غیر خودمانی! منظور من از برگزیدن این تیتر صرفآ یادآوری کتاب معروف جامعه‌شناسی خودمانی بود و تاکید بر اینکه این مشت ِ نمونه‌ی خروار است.اما خود عکس٬ از من بپرسید به عنوان یک شاهکار و سند مهم معرفی‌اش می‌کنم٬ چرا؟همه‌ی ما از این عکسهایی که به عنوان رسم و جزء جدایی‌ناپذیر مراسم زیارت مشهد شده‌اند زیاد دیده‌ایم. اگر مثل من تا کنون گذرتان به آن‌ور‌ها نیافتاده باشد باز هم به احتمال زیاد در خانه‌ی دوستی و یا آشنایی دیده‌اید. می‌خواهم بگویم این شکل از عکس٬ یعنی یک معمولآ یک خانواده یا همان زوار ایستاده در برابر پارچه‌ای نقاشی شده و یا عکسی از مرقد علی‌بن‌موسی‌الرضا ریشه‌ای طولانی در فرهنگ اسلامی ایرانیان دارد.(البته واضح است که منظور از بعد از ورود عکاسی به ایران است!). راستش نمی‌دانم اولین این عکسها متعلق به چه سالی است و ای کاش کسی تحقیقی در این مورد می‌کرد. به هر حال همانطور که جناب بیژنی عزیز در متنشان اشاره کرده‌اند زیارت مشهد عناصر جدایی ناپذیری دارد که همه می‌شناسند٬ کبوترها٬ گنبد طلا٬ همان تسبیح و انگشتر نقره و عطر٬ همان عکسها و ... .حال نگاهی دوباره به این عکس بیاندازید:
برای دیدن عکس کلیک کنید
عکس در سال ۵۸ یا ۵۹ گرفته شده است. در زمان اوج انقلاب ایران. سوال من این است ٬ علی‌بن‌موسی‌الرضا چه ربطی به خمینی دارد؟ چه دلیلی دارد که این دو باید با یکدیگر بیامیزند؟ چه کسی این کار را می‌کند؟سوال دوم اینکه: خوب٬ رفتیم زیارت٬ می‌خواهیم عکسی هم بگیریم٬ به سلامتی. چه دلیلی برای تعویض لباس و رفتن در ظاهر عربی داریم؟ یعنی با لباسهای معمول همان زمان نمی‌شد عکس انداخت؟حتمآ شما هم چون من بسیار دیده‌اید ایرانیانی را که تمام ماجرای انقلاب را زیر سر انگلیس و آمریکا می‌دانند. طبق معمول و به همان سنت حسنه ما که از هر گناهی مبراییم٬ هرچه هست زیر سر دیگران است. این عکس نشانی برای همین دسته افراد است که نه برادر٬ همه چیز زیر سر انگلیس و آمریکا نیست. من منکر نقش آنها نمی‌شوم اما در وهله‌ی اول این ما بودیم که خوب سواری می‌دادیم که آنها توانستند سوارمان شوند به هر طرف که می‌خواهند برانندمان.به اعتقاد من حتا اگر بخواهیم با دیدگاه اسلامی به داستان نگاه کنیم باز هم دلیلی برای قاطی کردن خمینی با علی‌بن‌موسی‌الرضا نداریم. اگر مسلمان هم باشید باید بپذیرید که چهارده معصوم همان چهارده‌تا بودند و بس و هیچ انسان دیگری به آن رده نخواهد رسید. اما ما ایرانیان چون دست به تندروی‌مان خوب است٬ پایش بیافتند معصومانی معصوم‌تر از آن چهارده تن هم می‌سازیم. خلاصه‌اش اینکه مشکل از خود ماست٬ اگر نه دلیلی بر این همه رنگ عوض کردن نیست. و جالب‌تر از همه اینکه مایی که تا دیروز اینگونه همه‌چیز را با یکدیگر مخلوط می‌کردیم امروز در سرمان می‌زنیم تا بگوییم اینگونه نیست. که ولی فقیه بی‌ اشتباه معصوم وجود ندارد. که تمامی انسانها جایز‌الخطا هستند. که ان تصویر تنها یک نقاشی بود و کولاژی از دو عکس٬ امکان واقعیت‌پذیری ندارد.اینها را هم بد نیست اضافه کنم که این تند‌روی ما همیشه و همه‌جا به همین شکل بوده است. شکل دیگرش که من امروز نگرانش هستم تندرویهای ناسیونالیستی است. امروز بعضی به جای آن دشداشه به نشانهای کهن از انواع و اقسامش آویخته‌اند و به جای ایستادن در برابر آن پرده٬ در برابر پرده‌ای منقش به نقشهای تخت‌جمشید و غیره عکس می‌گیرند. یک‌مرتبه آخرین بازماندگان سلسله‌ی پهلوی را در رده‌ی کوروش قرار می‌دهند و باز به شکلی دیگر همان بازی را تکرار می‌کنند. عشق به وطن را با سلطنت‌طلبی می‌آمیزند. ایران دوستی را شاه دوستی معنا می‌کنند. این هم همان است برادر٬ تنها پالان عوض شده است و بعید نیست چند سال دیگر از این یکی سوراخ گزیده بشویم!این‌را گفتم که متوجه باشید منظور مذهب یا حس‌های شخصی نیست٬ منظور من ما و نوع برخوردمان است.اما مشکل دوم من یادداشت نویسنده است که بهترین شکلی که می‌توانم توصیفش کنم این است که گویا دوست ما هنوز آن لباسها را از تن در نیاورده است.اما یک نکته را ایشان درست می‌گویند و من با آن صد در صد موافقم و اگر جایی یادداشت من از این دایره خارج شده است با تمام وجود معذرت می‌خواهم. و آن اینکه در محدوده‌ی شخصی صد‌درصد هرکسی مختار است هرچه می‌خواهد بکند. به قول ایشان دل به یک تسبیح یا صلیب ببندد٬ هرگونه که از لحاظ روحی تسکین می‌یابد با خدای خود راز و نیاز کند. همه در محدوده‌ی شخصی و به من و شما و هیچ احدالناس دیگری(چه گنده تر و چه کوچکتر) کوچکترین ربطی ندارد.برای من تنها این دیدگاه نشانی بود از تفکری که به طور عام بر جامعه‌ی ایران حاکم است. و چنان تفکری به گمان من شایسته‌اش همان است که امروز به آن دچار است. وقتی هنوز سوراخی را که از آن گزیده‌شده‌ایم نشناخته‌ایم و باز به یاری جستن دست به همانجا می‌بریم٬ دیگر چه امید به تغییر و بهتر شدن؟ این دیدگاه مرا به یاد دوستان دانشجویی می‌اندازد( افتخار آشنایی‌شان از زمانهایی است که با دوستان دانشجو زیاد می‌تابیدم) که در اوج مخالف‌خوانی و اصلاح‌طلبی دم از معلم شهید!!!! شریعتی و استاد دکتر سروش می‌زدند و اعتقاد داشتند که آن نوع نگاه و آن تفکر چیزی‌ متفاوت است و نمی‌توانستند بپذیرند این آش ِ تلخ ِ امروز دست‌پخت همان حضرات است٬ و از این نگاه در نهایت جز آن حاصل نمی‌شود. و این است که آدم را از فردای ایران ناآمید می‌کند. اگر همه می‌گویند امیدوار هستند به فردا٬ متاسفم٬ اما من نیستم. به گمان من راه درازی مانده تا ما بتوانیم از این دایره‌ی تکرار بیرون برویم٬ باید خود را بشکنیم و تغییر دهیم.همین.اما جدا از این همه٬ جناب بیژنی باز دو ای‌میل دیگر ارسال کردند که من از ایشان ممنونم و امیدوارم توانسته باشم با این چند خط منظورم را درست بیان کنم. از همه‌ی اینها گذشته اگر باز هم سری به وبلاگ ایشان بزنید بد نیست٬ عکسهای زیبایی دارد.دوم ااینکه خواستم خطی بنویسم به توضیح برای آن دوستی که با نام یه‌نفر( راستی چرا ما شهامت بین رک خود را نداریم و باید همیشه پشت اسامی و القاب نامهای مستعار پنهان شویم؟) کامنت گذاشته بودند٬ دیدم ایشان بهتر از من ذهن من را می‌خواند و می‌فهمد من چه می‌اندیشم و به چه علت چه می‌کنم و غیره٬ پس حتمآ ایشان می‌دانند منظور من چیست و مثل همیشه ذهن مرا پیشاپیش می‌خوانند و دیگر نیازی به باز‌گويي نیست! با این همه از توضیح مفصلش بسیار سپاسگزارم٬ من یکی را شاد کرد.
تلويزيونهای ايرانی- بخش اول: فيلم و سريال

دیشب را مهمان چندتن از دوستان بودم. دور هم و گپ و گفتگو و باقی قضایا. خانه‌ی این دوستان یکی از آن مکانهایی است که من هر دو یا سه ماه یک بار که می‌روم فرصتی دست می‌دهد تا نگاهی گذرا به شبکه‌های ماهواره‌ای بیاندازم٬ دست کم خوبی‌اش این است که آدم دستش می‌آید در آن‌سوی دنیا چه می‌گذرد و در رویاهایش دلش برای چه چیزی تنگ شده است!ما بودیم و گپ و گفتگو و پیکی که نم‌نم خالی می‌شد و کنترلی که دست به دست می‌چرخید و کانالهایی که دائم عوض می‌شدند و آخر سر هیچ‌چیز دندان‌گیری یافت نمی‌شد و باز از نو: گردش کانالی!شبکه‌ی مهاجر که هیچ٬ راستش مزخرف‌ترین شبکه‌ی تلویزیونی که تا کنون دیده‌ام همین است. اگر روزی٬ کسی٬ جایی دهان ِ گردانندگان و برنامه‌سازان این شبکه را به هر نحوی مورد عنایت قرار داد٬ خدایش خیر دهاد که حق کرده است. برنامه‌های کپی شده آن هم به شکل مزخرفش. مسابقه‌ی یافتن خواننده٬ دیدن نره‌غولهایی که چشمهایشان را می‌بندند و با حس شهرام ناظری آهنگ ابی می‌خوانند. همان آهنگهایی که تا دیروز اگر نوارش را در ماشین یا خانه‌ی کسی می‌یافتند هفت پشتش را می‌سوزاندند.کانال را عوض می‌کنیم: یک سریال ایرانی٬ بد نیست٬ ببینیم هنر تلویزیون در این چند سال به کجا ارتقا!!!! یافته است؟هرچه نگاه می‌کنی کمتر می‌بینی. مزخرف پشت ِ مزخرف. بازیهای به تمام معنا بد. کارگردانی زیر صفر. فیلمنامه هیچ. دیالوگهایی که در نمایشهای مدرسه‌ای هم بچه‌ها از نوشتنشان ابا داشتند:دخترم٬ من دارم می‌روم٬ لطفآ زیر غذا را گرم کن. گرسنه نمانید!به جان فیلمنامه‌نویس همان سریال ِ دوریالی٬ مزخرفی مانند همین با همین لفظ قلمی از دهان یک خانم چادری متعلق به طبقه‌ی متوسط ایرانی در آمد.بازیها گریه‌آور٬ به تمام معنای کلمه. حتا بازیگرانی که در خاطره‌ی من در گروه خوبها قرار می‌گرفتند٬ امروز بدترین بازیهای را ارائه می‌دهند. با خودم که قضیه را سبک و سنگین کردم به این نتیجه رسیدم که گویا این حضرات همان زمان هم آش ِ دهان‌سوزی نبودند. این ما بودیم که به خاطر بزرگ شدن با این اشکال و سالها دمخور بودن با آنها به این شکل خو کرده بودیم و بد بودنش را نمی‌فهمیدیم. امروز که بعد از مدتها و با فاصله به همان خوبها و شاهکارهای دیروز می‌نگرم٬ می‌بینم بسیاری‌شان هیچ‌چیزی برای گفتن ندارند.سطح برنامه‌ها در حد زیر صفر است. راستش نمی‌شود گفت در حد صفر٬ چرا که من این درجه را برای بعضی برنامه‌ی اینجا به کار می‌برم٬ برای مزخرفاتی از جنس بیگ‌برادر. امروز می‌توانم راحت بگویم سطح درک و فهم و شعور بینندگان و علاقمندان ایندسته از برنامه‌ها نیز در همین حد زیر صفر است. به گمان من نمی‌شود سر سوزنی ذوق و درک زیبایی در وجودت باشد وباز بتوانی مزخرفاتی چون آنچه من دیشب دیدم را تا به اخر ببینی و هفتگی دنبال کنی و وقت برایش بگذاری. پشکل هم در کله‌ی آدم باشد در برابر این‌دسته مزخرفات صدایش در‌می‌آید.یکی دو سریال دیگر هم از کانالهای دیگر پخش می‌شوند٬ همه کم و بیش در همین مایه.در ایام نوجوانی وقتی فیلمی مانند گنج قارون را تماشا می‌کردم و بعد فیلمی از سینمای آمریکا می‌دیدم با خودم می‌اندیشیدم که آیا سازندگان آن مزخرفات در آن زمان فیلمهای آمریکایی را نمی‌دیدن؟ اگر با آن سینما آشنا بودند پس چگونه می‌توانستند تن به ساختن آن مزخرفات دهند؟ امروز دوباره همین سوال را با خودم تکرار می‌کنم. نه در مقایسه تلویزیون با سینما که در همان مقایسه‌ی سینمای ایران و آمریکا با هم. گیرم هنوز در امکانات فنی دچار کمبود و مشکلیم٬ در مسائل تکنیکی چه؟ چرا نمی‌شود فیلمی ساخت که همه‌ی بازیگرانش خوب باشند و زیبا بازی کنند؟ چرا من می‌توانم درباره‌ی تک‌تک بازیگران و شخصیتهای فیلمی مانند پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته که سه دهه پیش از این ساخته شده حرف بزنم و بنویسم٬ از بازیهای تک‌تک‌شان لذت ببرم و تنها شیفته‌ی جک نیکلسون به عنوان بازیگر اول فیلم نباشم٬ اما همین کار را در قبال یک فیلم ایرانی نمی‌توانم بکنم؟ واقعآ فیلمی به یاد دارید که در آن بیش ازدو یا سه بازی خوب دیده‌ باشید؟ همان‌ها هم انگشت شمارند. چهارتا کات ساده زدن٬ سر سوزن خلاقیت در کارگردانی٬ دوتا گره‌افکنی درست در فیلمنامه٬ پرداخت چهارتا شخصیت به یاد ماندنی. اینها همه اینقدر مشکل است؟ و بعد این همه بوق و کرنا درباره‌ی سینمای ایرانی که از این همه بدیهیات عاجز است. ما هنوز از ساختن کاری بهتر از دایی‌ جان ناپلئون و هزاردستان عاجزیم. صادقانه نگاه کنیم همان کارها هم با توجه با تاریخ ساختشان خوب حساب می‌شوند٬ اگرنه در ترازوی امروزآنهاهم آنچنان آشهای دهان‌سوزی نیستند٬ تنها قابل خوردن‌اند٬ همین و بس. با این همه از ساختن چیزی در همان حد هم عاجزیم. از آفریدن دو یا سه شخصیت همانند آنها که در دایی جان ناپلئون است. اما تا دلتان بخواهد نان به هم قرض می‌دهیم و به‌به و چه‌چه الکی می‌کنیم.تبلیغ یک فیلم ایرانی هم دیدم. پارک‌وی٬ فیلم تازه‌ی جناب جیرانی.در تبلیغ فیلم گفته شد که به طور همزمان در سینماهای اروپا( انگلیس و آلمان).من از آلمانش بی‌خبرم٬ اما در همین انگلیس تا آنجا که من برنامه‌ی سینماها را چک کرده‌ام چنین چیزی ندیده‌ام. از چین و هنگ‌کنک و هند فیلم هست٬ اما از ایران نه! به گمان‌ام آخرین باری که نام‌ فیلمی ایرانی را در لیست سینماهای اینجا دیدم٬ فیلم‌ بهمن‌قبادی بود٬ آن هم در اکرانهای ویژه. البته در این مورد داستان را می‌دانم. فقط خواستم اشاره کنم که نمایش یک شب و دو شب یک فیلم برای یک سری تماشاچی مشخص آن هم در یکی دو سینمای درجه دو در لندن یا خیلی زور بزنند و هنر کنند(که معمولآ نمی‌کنند) منچستر معنایش اکران همزمان در سینماهای اروپا نیست. حدااقل دروغی بسازید که خر باور کند. سینمای ایران حالا حالاها راه دارد برای رفتن تا بتواندوارد رقابت و بازی برای اکران در خارج در ایران بشود. اگر یادتان باشد یکی دو سال پیش همین جملات و تبلیغات را درباره‌ی اکران همزمان دوئل هم می‌کردند. برای اکران یک فیلم در سینماهای اروپا اولین چیزی که مورد نیاز است به روز کردن تکنولوژی متناسب با سالنهای اینور است. چیزی که ما با همه ادعایمان هنوز نداریم٬ اما همان سینمای هندی که معمولآ با تمسخر از آن یاد می‌کنیم سالهاست به دستش آورده است.دیگر چیزی که دیدم تبلیغات تلویزیونی بود: نه ذوق٬ نه سلیقه...هیچ. دریغ از یک ایده‌ی نو. دریغ از یک جو خلاقیت تصویری٬ همه‌اش وراجی در جهت معرفی کالا٬ حرفها و جملات تکراری.از همه بیشتر هم تبلیغ برای درمان کچلی! آیا مهمترین مسئله‌ی و نیاز امروز در ایران درمان کچلی‌ است که همه به آن گیر داده‌اند و انواع و اقسام داروهای گیاهی و شیمیایی را تجویز می‌کنند؟این بخش فیلم سریال و هنرهای نمایشی‌اش بود. اگر بعدها باز دل و دماغش بود از بخش موسیقی هم چند خطی خواهم نوشت(بگو خدا نکند!!!).
خودکشی يک کارگر... به همين سادگی!
اگر توانستید و گریه در میانه‌ی کار امانتان نبرید٬ این گزارش را تا آخر بخوانید. تلخ است٬ تلخ٬ تلخ.آدم دلش می‌خواهد بی‌پروا قلمش را براند و بگوید هرچه ناسزاست(که سزایشان است) به سازندگان این فجایع٬ از آن بالای بالایش٬ تا آن پایین پایین.کار دیگری از دست کسی بر می‌آید؟
کتاب به سبک ايرانی۱
این
گزارش بی‌بی‌سی واقعآ خواندن دارد. بحث کتاب و کتابخوانی میان ایرانیان است٬ البته خارج‌نشینان!این گله از کتاب‌نخوانی ایرانیان سر دراز دارد. پیشتر هم عباس معروفی در مصاحبه‌ای سربسته اشاره کرده بود. به هر حال گزارش را بخوانید٬ چیزهای بسیاری دستگیرتان می‌شود.اگر این گزارش را مقایسه کنید با این یکی٬ باز موضوع جالب‌تر می‌شود.در جایی نویسنده اشاره به قشر کتابخوان(در آمریکا) می‌کند و می‌گوید اکثرآ آدمهای بالای پنجاه سال هستند و بیشتر کسانی هستند که توانایی خواندن به زبان دیگر(انگلیسی) را ندارند. این سوی مسئله شاید درست باشد٬ اما به تجربه‌ی روزانه‌ی خودم٬ بر اساس هزار موردی که هر روز می‌بینم( اگر کم است این رفیق بلاک‌پول نشینمان آماده است تا به عنوان یک شاهد عاقل و بالغ حضور پیدا کرده و شهادت بدهد!) می‌توانم بگویم اصلآ فرهنگ کتابخوانی از میان نسل جدید ایرانی رخت بربسته است. نه تنها کتابخوانی٬ که فرهنگ به طور کلی باروبنه‌اش را از این جماعت برداشته و رفته است. اینانی که دست‌کم من می‌بینم٬ توانایی خواندن به زبان دیگر را هم که ندارند٬ آنهایی هم که دارند نمی‌خوانند. از اینترنت و رسانه‌های گروهی تنها مزخرفاتشان به کار ایرانیان می‌آید و بس. یا در چت رومها پلاسند و یا در سایتهای پورنوگرافی و سکسی.همین امروز یک وبلاگ پورنوگرافی و سکسی راه بیاندازید و چهارتا عکس دربوقی در آن بگذارید و چهارخط گل‌واژه‌ی مزین به اسامی آلات تناسلی چاشنی‌اش کنید و ببینید در کمتر از یک هفته رکورد بازدید بهترین وبلاگهای فرهنگی را نمی‌شکنید. تعارف ندارد٬ برای ما زیر شکم حرف اول را می‌زند.می‌گویید نه٬ اگر گذرتان به اطراف ما افتاد٬ از اولین ایرانی‌ای که در خیابان دیدید بپرسید از کجا می‌توانم چند کتاب فارسی تهیه کنم؟ و بعد ببینید چند نفر پاسخی برایتان دارند. بعد از این پرسش ببا لحنی دوستانه بگویید که مسافرید و بدتان نمی‌آید تا در اینجایید سری به جایی بزنید و خستگی در کنید(منظور که روشن است؟) و بعد ببینید چند تا آدرس دریافت می‌کنید!همین شهر ما٬ لیدز. تا دلتان بخواهد رستوران و مغازه‌ی ایرانی دارد. چیزی بیش از نیاز یک شهر به اندازه‌ی لیدز. اما اگر کتاب ایرانی می‌خواهید باید به یکی از همان فروشگاههای ایرانی(دکان بگویم بهتر است) مراجعه کنید تا چهارتا کتاب عهد تیغ‌علی‌شاهی در یکی از قفسه‌هایش-جایی بین ترشی‌ها و چای خشک- بیابید٬ که آنها هم بیشتر به درد مقوا سازی می‌خورند٬ قیمتها هم که بماند٬ پول خون طلب می‌کنند.این از شکم و آن هم زیر شکم٬ دیگر به عنوان ایرانی چه کم داریم؟ قربانش بروم سابقه و تاریخ پر بار و نشانهای فروهرمان هم که به‌پاست٬ گور بابای کتاب و کتابخوانی و فرهنگ. گور بابای به روز بودن.البته باز هم جای تاکید دارد که مشکل اینوری‌ها دیگر مشکل مالی نیست. اینها دیگر دستشان می‌رسد پول یک کتاب را بدهند٬ حتا چندبرابر قیمت واقعی. به هر حال برای زیر شکمشان که پنجاه و شصت پوند می‌توانند خرج کنند٬ برای یک غذا خوردن ساده‌ی بیرونشان هم بیست یا سی پوند٬ آنوقت زورشان به کتاب هشت پوندی نمی‌رسد؟ همان ایرانش ملت کم خرجهای آنچنانی می‌کنند اما تا به کتاب خریدن می‌رسند یاد بدهکاریهایشان می‌افتند؟ به خودمان هم دروغ بگوییم؟این را قبلآ گفته‌ام٬ باز تکرارش می‌کنم: با همین رفیقمان مش رحیم رفتیم لندن٬ یکی از جاهایی که خیلی واجب بود برویم همین فرهنگسرای لندن بود. دوستی که لندن میزبانمان بود قرار شد روزی ما را به آنجا ببرد. به قول خود آن گرانقدر پنج یا شش سالی بود که ساکن لندن بود و بچه‌ی لندن به حساب می‌آمد. از یک روز قبل از هشتاد نفر آدم نشانی پرسید تا بلکه بتوانیم این فرهنگ‌سرا را پیدا کنیم(گویا در این همه مدت هیچ کس نیازش به آنجا نیافتاده بود!)٬ پیدا کردیم و با هزار گشتن یافتیمش. رفتیم و چند کتابی خریدیم و برگشتیم. بعد از بازگشت یکی از دوستان بسیار عزیز ایرانی دیگر! وقتی فهمید مش رحیم پنجاه٬ شصت پوندی پول کتاب داده است فرمود:(با لهجه شیرازی بخوانید لطفآ):تو ....خله؟ رفتی این همه پول کتاب دادی؟ عامو دیوونه‌ای تو!و البته گوینده‌ی این جمله آنقدر پول دارد که اگر از همین امروز در خانه بنشیند و بخورد و بخوابد تا یکی دو نسل بعد از او هم کم نمی‌آورند.آن یکی که کتاب می‌خواند خوابش می‌گیرد٬ دیگری سر درد می‌گیرد و ... .درد ریشه‌ای تر از این حرفهاست.نکته‌ی دیگر اینکه در آن گزارش جا افتاده است٬ متاسفانه حداقل در بین اینهایی که من در اینجا دیده‌ام٬ دسترسی به بعضی کتابها ساده نیست٬ گویا کتابفروش‌ها از فروش بعضی کتابها می‌ترسند٬ حتا اگر سراغی از انها بگیری با سردی جوابت می‌دهند.نمی‌دانم شاید حق دارند.ادامه دارد...
کتاب به سبک ايرانی۲

دیروز وقت نشد تا مطلب را کامل بنویسم٬ این چند خط ادامه‌ی
یادداشت قبلی است:اول از همه دوباره لینک این مصاحبه‌ی عباس معروفی با روزنامه‌ی اعتماد را اینجا می‌گذارم٬ به کار می‌آید. فقط وقتی وارد صفحه‌ی تازه شدید بروید به پایین صفحه تا مصاحبه را بیابید.
از نایابی بعضی کتابها می‌گفتم. بخشی گویا به علت مسائل دیدگاهی است. یعنی بالطبع صاحب کتابفروشی دیدگاهی دارد و کتابهای مخالف با آن را نمی‌آورد.یک بخش دیگر مربوط به کتابهای سیاسی می‌شوند٬ کتابهایی که می‌توانند دردسر ساز بشوند. و البته این مشکل درباره‌ی کتابهای ضدمذهب و نقد مذهب نیز صدق می‌کند. البته از دیدگاه خودم به گردانندگان این کتابفروشی‌ها حق می‌دهم. به هر حال او هم قصد دارد سالی یک بار سری به ایران بزند٬ پس قاعدتآ برایش نمی‌ارزد تا با گذاشتن یک کتاب در ویترین مغازه‌اش برای مدت طولانی( آخر اینگونه کتابها از آنجا که ضاله‌اند٬ در میان ما خریداری هم ندارند٬ نه اینکه غیر ضاله‌هایش دارند!) سابقه و آینده‌اش را خراب کند و برای خودش دردسر بسازد(لازم به توضیح است در این مورد به هیچ وجه منظورم فرهنگسرای لندن نیست که دست کم کتابهایی را می‌شد در آنجا یافت که در دست داشتنشان به تنهایی در ایران جرم است!).البته این تنها شامل کتابها نمی‌شود. سایر محصولات فرهنگی نیز به همین درد دچارند. در همان هزار سی‌دی فروشگاه که می‌گردی به زور چهارتا کار به دردبخور پیدا می‌کنی. آنها هم معمولآ کارهای قدیمی هستند و باقی-متناسب با سلیقه‌ی روز- آهنگهای تلق‌تولوق آبکی است که ماشاءالله٬ هزارماشاءالله خوب هم فروش دارند. از پرویز صیاد صمدهایش را می‌توانی پیدا کنی٬ بی‌ بو و بی خاصیتهایش فراوانند اما آنها که باید در دسترس باشند نیستند. خبری از فروخزاد نیست. هرچه بگردی کمتر می‌یابی‌اش. باز دم‌ ِ این داش مهران ما گرم که سی‌دی خاطره‌ها‌یش را از آن سر دنیا برایمان فرستاد. باقی به همین شکل!
نکته‌ی دیگر اینکه باز همین کتابفروشی‌ها به همت کسانی راه افتاده‌اند که متعلق به نسل قبل می‌باشند٬ نسلی که با کتاب بزرگ شد٬ می‌خواند٬ درک می‌کرد و به جهان اطرافش اهمیت می‌داد. چه آنها که در آمریکا هستند٬ چه اینجایی‌ها. از نسل جدید هیچکس چنین کاری نمی‌کند. اگر دوزار سرمایه هست بهتر است تا با آن دست‌کم یک پیتزایی راه بیاندازند یا شغلی مشابه. و ابته باز هم حق دارند. این واقعیتی است که هرچه نسلهای نخست مهاجران ایرانی دلایل مهاجرتشان فرهنگی و سیاسی بود٬ نسلهای آخر دلایلشان تنها اقتصادی است و بس. یعنی همه برای پولدار شدن به اینجا آمده‌اند. از ایرانش اهل خواندن وفهمیدن نبودند٬ بالطبع اینجا هم به دنبالش نیستند.خدا آخر و عاقبت نسل بعد را به خیر کند!
اما چرا این همه روده درازی؟برای اینکه همین جماعتی که کوچکترین رابطه‌ای با کتاب-اولین نماد فرهنگی- ندارند٬ وقتی به دور یکدیگر جمع می‌شوند فریادشان بلند است که ما الیم و بل! فرهنگ ما یک سر و گردن بالاتر از اینوری‌هاست. ما فهمیده‌تریم. با دانش‌تریم٬ آگاه‌تریم٬ باسوادتریم و هزار مزخرف مشابه!من یکی ملتی را که بالاترین تیراژ کتابش و اوج شاهکارش ۳۰۰۰ نسخه است با فرهنگ نمی‌دانم! فرهنگ مظاهر خودش را دارد٬ این چه ملت با فرهنگی است؟ فرهنگش را از مزخرفات فهیمه‌رحیمی‌وار گرفته و به آن می‌نازد؟ یا از میان آهنگهای اندی؟ و بعد این فرهنگ را بالاتر می‌داند؟ ملت‌ بی کتاب ملت با فرهنگی نیست!به سوادی می‌نازند که از بساطهای پامنقلی٬ از چهار کلمه نصفه و ناقص از این و آن شنیدن سر هم کرده‌اند؟ دست کم این جامعه اگر رفتگرش نمی‌تواند مثل ایرانیان درباره‌ی همه‌چیز اظهار نظر کند٬ کارش را که درست انجام می‌دهد. دانش لازم و کافی برای انجام کارش را دارد. آنرا آموخته است. ما چه؟ یکی‌مان در یک رشته به تمام متخصص هستیم؟ در همه‌چی سر می‌کنیم و از همه‌چیز نصفه ونیمه می‌دانیم و گمان می‌کنیم این یعنی باسوادی! یعنی همان حکایت یک ده آباد و صد شهر ویران! این تفکر صد شهر ویرانی غالب بر ما (که برمان شبهه شده خیلی هم درست است!) نمودش در شکل عینی جامعه‌مان نیز پیداست. براستی صد شهر داریم که تنها از شهریت اسمش را به ارمغان برده‌اند. از همان تهران شروع کنید و بروید به سایر شهرها و شهرستانها. همه ویران. همه درندشتهایی بی سامان٬ بی ساختار٬ شلوغ با شهرسازی غلط!حال بیایید همین‌ور را نگاهی بکنید٬ دهاتهایی می‌بینید از صد شهر ما زیباتر و آبادتر و حساب‌شده تر. از آن تفکر آن بر می‌خیزد و از این یکی این!تا دیروز سال به سال بود و دریغ از پارسال٬ امروز باید بگوییم نسل به نسل و دریغ از نسل پیش! نسل کتابخوان و با فرهنگ و فهمیده‌مان اوج کار درست کردن و سازندگی‌اش شد آن انقلاب اسلامی٬ وای اگر این نسل جدید ِ پرمدعای بی سواد بخواهد کاری کند! خداوند همه‌مان را عاقب به خیر کند.
ديکتاتورهای پنهان
بحث عکسهای برهنه‌ی آقای تونیک حسابی جنجالی شده است. داستان همچنان در سایت رادیو زمانه دنبال می‌شود و و کماکان این و آن نظر می‌دهند.نکته‌ی اولش اینکه گویا همچنان ما خیلی از دنیا جدا افتاده‌ایم. موضوع این عکسها متعلق به امروز و دیروز نسیت و این آقا سالهاست که این کار را می‌کند. تازه به گوش عده‌ای رسیده‌است گویا!اینها به کنار٬ دوباره در این مورد می‌نویسم برای روشن شدن بعضی از دوستان٬ منظورم حکم دادن نیست٬ منظور باز کردن نظر خودم در این مورد است.عزیزی در یادداشت قبلی زحمت کشیده است و پیغامی کذاشته که تمام و کمال می‌توانید بخوانید.یه نفر:آیا شما حاضرید که خواهر،مادر و یا احیانا ً همسرتان را جلوی دوربین آقای اسپنسر تونیک بفرستید؟ قبل از هر چیز لازم است که از این دوست برای وقت گذاشتن به نوشتن و بیان نظرش تشکر کنم. خیلی از ما این کار را نمی‌کنیم٬ هر چند باید بکنیم! ای کاش اگر اینگونه پایبند عقیده‌شان هستند نامشان را نیز می‌نوشتند. نام و نشان من همه اینجاست٬ پای آنچه که می‌گویم. متاسفانه یکی از عادات ماست گویا که حاظر نیستیم مسئولیت انچه را می‌گوییم گردن بگیریم.اما پاسخ این دوست عزیز:دوست من٬ اگر مرا دشمن نمی‌دانی...مشکل من عکسهای آقای تونیک نیست. مشکل حتا وجود یا عدم وجود چنین چیزی نیست. مشکل من دیدگاه شماست. ذهن بسته نگر و واپس‌مانده‌ای است که همچنان خود را قطب جهان مي‌داند و شایسته به صدور حکم. دیکتاتور نهفته‌ای که تمامی دیکتاتورهای بزرگ از آبشخور آن سیراب می‌شوند٬ و دریغ که این دیکتاتور بیشتر مواقع با چهره‌ای مظلوم٬ در قالب انسانی ترحم‌برانگیز خود را می‌نمایاند. مشابه این سخن در همان صفحه‌ی نظرات رادیو زمانه هم مطرح شده بود. شاید توسط خود شما٬ شاید هم یکی دیگر چون شما. با همین واژگان و با همین استدلال میان تهی و نابخردانه. دوست عزیز من٬ مشکل اینجاست که شما هنوز این را درنیافته‌اید و یا نمی‌خواهید دریابید که مادر٬ خواهر٬ همسر و برادر و پدر و هر کس و کاردیگر من در وهله‌ی اول٬ پیش از آنکه نسبتی با من داشته باشند یک انسان مستقل٬ دارای مغزی مستقل٬ دارای قوه‌ی تعقل و تفکر است. می‌بینند٬ می‌خوانند٬ می‌شنوند٬ می‌فهمند و تحلیل می‌کنند. حال من چه حقی دارم که بخواهم در این مورد برای ایشان نظری بدهم؟ من برای خودم اجازه‌ی تصمیم‌گیری دارم. در مورد مسئله فکر می‌کنم. تحلیلش می‌کنم و شاید هم چون بعضی تنها از روی احساس و بی دانش نظری می‌دهم و تصمیمی می‌گیرم.خود من علاقه‌ای به حضور یافتن در مقابل دوربین ایشان و یا هر کس دیگری ندارم. دلایلی هم برای خودم دارم. بالطبع اگر هم کسی از بستگان من و یا دوستان من بخواهد چنین کاری بکند نظرم را خواهم گفت٬ موفق یا مخالف. اما به خود اجازه‌ی محدود کردن ایشان را نمی‌دهم. این همان کاری است که دیکتاتورها می‌کنند. حکومت‌های خودکامه می‌کنند. همان چیزی است که من و شاید شما از آن می‌نالیم. این همان تفکری است که به خود اجازه می‌دهد در خیابان بریزد و هرکس را مطالق میلش نبود بازخواست و بازداشت کند. به زعم خودش اصلاح کند!می‌دانم توقع زیادی است که بخواهم اینگونه بیاندیشی. این‌گونه اندیشیدن چیزی است که ما در ایرانمان٬ همان کشور گل و بلبل با سابقه‌ی تمدن طولانی و چه و چه نداریم٬ شاید زمانی‌ شمه‌ای از ان را داشتیم٬ اما تا آنجا که من می‌دانم دیرزمانی است که از دستش داده‌ایم. و من امیدی به یافنتش در دوران حیاتم ندارم. چرا که شما٬ دیدگاه دگم شما٬ ذهن بسته‌تان به آسانی تغییر نخواهد کرد. یک قالب یخ هم برای آب شدن نیاز به زمان دارد٬ چه برسد به اذهان سنگ شده‌ای چون این.از سوی دیگر حتا اگر اینگونه نخواهید بیاندیشید یک گام پس‌ می‌روم و کوتاه می آیم. شاید(باور دارم که نه٬ اما به فرض محال می‌پذیریم) شما اجازه داشته باشید برای کس و کارتان تصمیم بگیرید٬ و یا بستگان شما نادان‌تر از شما هستند و قدرت تفکرشان مشکلی دارد و شما که دانای! فامیل هستید حق تصمیم‌گیری در مورد ایشان را دارید. شاید اصلآ ایشان این حق را به شما داده‌اند٬ در این صورت من اجازه ندارم درباره‌ی ایشان سخنی بگویم. اما باقی چه؟ آیا دیگران هم این حق را به شما داده‌اند؟ هزاران نفر هستند که آزادانه می‌اندیشند و دوست دارند که این کار را بکنند٬ من و شما سر پیازیم یا ته آن که بخواهیم تصمیم بگیریم؟ بگوییم آری یا نه؟ مگر وارد حریم من و شما شده‌اند؟ مگر خواسته‌اند از به قول شما مادر و خواهر من و شما عکس بگیرند که اینگونه بر آشفته‌اید؟ مگر عکسهایشان را به زور آورده‌اند و به دیوار اتاق شما آویخته‌اند؟ به من و شما چه؟ تا وقتی که وارد حریم خصوصی من و شما نشده‌اند و به آن تجاوز نکرده‌اند حقی برای ممنوع کردن کسی نداریم. خیلی هنر داریم نظرمان را مودبانه و با منطق درست(نه چیزی چون این یکی که اکنون مطرح کرده‌اید) بیان می‌کنیم. اگر فکر می‌کنیم جایی کسی بیراه می‌رود ما به عنوان مصلحان جهان٬ تنها کسانی که بد و خوب را می‌فهمند٬ وارد عمل شده و راه درستی را که می‌شناسیم با دلیل و برهان مطرح می‌کنیم. دلیلی برای زور نیست.عین همین مطالب را هم برای مسئله‌ی امروز ایران و بگیر و ببندهایی که به اسم مبارزه با بد حجابی در جامعه راه افتاده و عده‌ای عقده‌های چندین و چندساله‌شان را دگرباره بیرون می‌ریزند بیان می‌کنم. حجاب فلان دختر به من و شما چه؟ خیلی پاکید نگاه نکنید. هرچند می‌دانم نمی‌توانید. آیا لازم به یاد آوری است که ما ایرانیان در چشم چرانی و علاقه به تماشای پورنوگرافی چه رتبه‌ای در دنیای اینترنت یافته‌ایم؟مشابه دیگر این داستان در زمان شاه ودر جریان جشنهای دوهزاروپانصد ساله رخ داد. تا آنجا که من شنیدم گروهی تیاتری(گروتوفسکی‌بود؟) نمایشی اجرا می‌کنند و آن نمایش صحنه‌هایی دارد و باز همه مثل شما فریاد بر می‌آورند که وای بجنبید که فلان و فلان به باد رفت. آخر مگر کسی برایتان دعوت‌نامه فرستاد که بروید به تماشای چنین کاری. همین عکسها٬ همه می‌دانند چیست٬ در همه‌جا پیش از نمایش دادن توضیحی درباره‌اش داده شده است. شما پیش از آنکه وارد صفحه‌ی عکسها شوید می‌دانستید چه چیزی در انتظارتان است٬ هر چند می‌دانم ارضایتان نکرد و توقعتان بالاتر بود! اما چرا وارد می‌شوید؟ چرا می‌بینید؟ در همین غرب هر محصولی که نشانی از اینگونه مسایل(سکس یا خشونت) داشته باشد با برچسبهایی که معنایشان برای همه در جامعه مشخص است معرفی شده و بالطبع وقتی شما فیلمی با برچسب بالای هجده سال می‌خرید دیگر نباید انتظار دیدن صحنه‌ای مانند سریالهای دوریالی تلویزیون داشته باشید که زن و شوهر با لباس و حجاب کامل به رختخواب بروند و البته در دو تخت مجزا هم بخوابند! حق انتخاب دارید.نظرتان محترم است تا وقتی که نخواهید به کسی تحمیلش کنید.مشکل برهنگی نیست. مشکل حجاب نیست. مشکل بی حجابی نیست. مشکل حکومت‌های خودکامه نیستند. مشکل ذهن‌های بسته و منجمد شده برای سالیان سال است که در ذات دیکتاتور پرور هستند. آن دیکتاتورهایی که می‌بینید یکی همانند شماست٬ آن برادر ریشویی که در خیابان به خود اجازه‌ی لگد زدن(جفتک‌پرانی برازنده‌تر است) به دختر نامحرم را می‌دهد همچون شما فکر می‌کند. شما امکان عملی کردن و نشان دادن عقیده‌تان را بیشتر از این ندارید٬ او دارد. شاید اگر شما به جای او بودید٬ چند برابر بدتر می‌کردید.برای آب شدن هر منجمدی حرارت لازم است. باشد که این چند سطر شمعی باشد و کمکی بکند به آب شدن ذهن ِ منجمد‌ ِ سخت‌تر از سنگتان. به امید آن روز
چند لينک
عوام می پسندند، خواص فقط نفرین می فرستند!مطلبی جالب برای علاقمندان کتاب و کتابخوانی٬ آمارش از همه جالب‌تر است. لیست کتابها و نویسندگان مورد علاقه‌ی دانشجویان را نگاهی بکنید و ... خودتان بخوانید و بفهمید!
من زمانه‌ای بدتر از امروز در نشر کتاب ندیده‌ام.گفتگو با جمال‌میرصادقی.
ماموران نیروی انتظامی چه شکلی‌اند؟لطفآ دستورالعمل را به دقت بخوانید و ذهنیتتان را اصلاح کنید!
اگر تا الان نمی‌دانستید که عمل زرین‌کلک چه اندازه فاجعه‌آمیز بوده است٬ پس بخوانید و آگاه شوید.خداوند به گردانندگان این سایت عقل و به استاد زرین‌کلک صبر عطا نماید٬ به ما هم هرچه داد٬ داد...دستش درد نکند!
آموزش اثبات حقانیت با دزدی٬ چه آینده‌ای برای کودکان پرورش یافته با این سیستم انتظار دارید؟باز جای شکرش باقی است که قصد به راه راست کشاندن مردان بالغ را ندارند٬ اگرنه حتمآ از برنامه‌هایی شامل استریپ‌تیز و پورنوگرافی استفاده می‌کردند. مثلآ خانم مجری به همراه هر تکه از لباسش که در می‌آورد شعاری می‌داد و یا بر روی بیکینی‌اش مثلآ مرگ بر آمریکا نوشته شده بود! برای حفظ ادب صفحه باقی خیال‌پردازی برای تهیه برنامه‌ای به این روش را به خودتان می‌سپارم. فقط لطفآ زیاده‌روی نکنید!این تصویر هیچ ربطی به خبر بالا و آموزش اسلام و مسایل ضد آمریکایی ندارد.هیچ ربطی به سکس و پورنوگرافی هم ندارد.عکسهای جدید آقای اسپنسر تونیک عکاس معروف است در مکزیک.این آقا شهرتش برای عکاسی برهنه یا نود است و تا کنون در کشورهای مختلف پروژه‌های زیادی را در این زمینه اجرا کرده. در اکثر این پروژه‌ها چندین هزار مرد و زن به شکل داوطلبانه با عکاس همراهی کرده و لخت مادرزاد به مکانهای انتخاب شده رفته و آنچه عکاس خواسته است را انجام داده‌اند.
این عکسهای گرفته شده در مکزیک است. با فشردن نشانه‌های « و » در بالای عکسها٬ عکس‌ها را عوض کنید.
این هم سایت خود عکاس و چند‌تا از شاهکارهایش.آیا اصلآ به مخیله‌تان خطور می‌کند که روزی روزگاری این آقا به ایران هم بیاید و چنین اتفاقی در ایران هم بیافتد. سر هرچه بخواهید شرط می‌بندم به عمر من و شما کفاف نمی‌دهد! و البته امیدوارم فرق کار هنری را با عکاسی پورنو درک کنید.
نسبت سينمای ايران و جشنواره ها. حسین پاکدلاین‌ را علی‌الحساب بخوانید تا بعد مفصل درباره‌ی این نسبت صحبت کنیم. تازه کتاب سراب‌ سینمای اسلامی نوشته‌ی رضا‌علامه‌زاده را تمام کرده‌ام و با توجه به ان چیزهای زیادی برای گفتن هست. امیدوارم هرچه زودتر خود کتاب بر روی اینترنت در معرض دست همه قرار بگیرد تا سره از ناسره باز شناخته شود.٫
این‌جور مواقع می‌گویم: اگر من شکل ترومپت هستم٬ این بابا راست می‌گوید! سایت جشنواره تیاتر دانشجویی. ای کاش معنای کلمات را هم می‌گفتند!
این هم خودکشی! خانم‌ها بخوانند و لذت ببرند٬ هرچند همه می‌دانند حقیقت چیز دیگری‌ است!( منظورم به هیچ‌وجه بهتر نیست)احتمالآ جمع‌آوری کننده‌ی این جملات کسی بوده مانند این رفیق ما که انبانی پر از این‌گونه جملات قصار دارد و برای هر چیزی( حتا کارهای گلاب‌به‌رویتان) یکی رو می‌کند. اگر جمع‌آوری کننده زن است و مجرد٬ ان‌شاءالله که این دو به هم برسند!
طبق معمول تازه از راه رسیده‌ام٬ آخرین خبری که توجه‌ام را جلب کرده‌است این داستان بی‌حجاب سازی یک دانشجو توسط نور‌الدین زرین‌کلک است٬ آن هم کی‌؟ در بحبوحه‌ی این بگیرو‌ببندهای مبارزه‌ با بی‌حجابی.متن خبر می‌گوید که به گفته‌ی زرین‌کلک ماجرا شاخ‌وبرگ اضافی پیدا کرده است و در اصل اینقدر بزرگ نبوده است.یکم اینکه اصلآ بزرگ نبوده است. متاسفم برای آن دانشجویی که بعد از این همه سال درس‌خواندن آن هم در رشته‌ی هنر هنوز از بدیهیات هیچ نمی‌داند و دربند یک تار مو‌است.دوم اصل ماجرا کاملآ بی اهمیت است٬ تلخی‌ در حواشی‌ای است که بعد ازآن ساخته می‌شوند و دسته‌ای از دانشجویان(دریغ از واژه‌ی دانشجو) به همراه استادان اکثرآ بی‌سوادشان- که معمولآ دل خوشی از قدیمی‌های باسواد‌تری که به خاطر دانششان در مسند امور قرار گرفته‌اند نه ریششان! ندارندـ در دانشگاه داد و هوار راه انداخته‌اند و به شیوه‌ی سی سال پیش سعی دارند با چسباندن انگ و تهمت و توهین یکی را به زیر بکشند:«بر روي پلاكاردهايي كه بر روي نرده هاي دانشگاه تهران نصب شده يا در دستان دانشجويان ديده مي شد، چنين شعارهايي به چشم مي خورد: «استاد نامسلمان اخراج بايد گردد»، «غيرتي ها كجايند؟»، «بي حرمتي نسبت به حجاب تا كي؟»، «امسال فاطميه چه زود رسيد»، «استاد آمريكايي شرمت باد»، «وا مصيبتا؛ كشف حجاب اجباري دختر چادري در دانشگاه اسلامي»، «انقلاب فرهنگي تكرار بايد گردد»، «دانشگاه اسلامي جاي منافقين نيست»، «حاشا به غيرت اساتيد»، «دانشگاه بايد از حضور ليبرال ها و كمونيست ها پاك شود». جمعي از اساتيد و مسئولان دانشگاه تهران هم در اين تجمع حضور داشتند» سینمای‌مابراستی این شعارهای‌ احمقانه خنده‌دار نیست؟سوم این همان دانشگاهی است که همه‌جا تا بحث تغییرات در ایران به میان می‌آید از دانشجویانش به عنوان امیدهای سازندگی و نویدبخشان تحول و تغییرات در ایران نام برده می‌شود. چیزی که حال‌ِ من یکی را به هم می‌زند. با عرض پوزش اما سالها در کنار دانشجویان شریف ایرانی بوده‌ام و دیده‌ام که هنوز روشنفکر‌ترینشان دنبال شریعتی و سروش است واز رسالات آنها طلب راه‌کار برای سازندگی ایران فردا می‌کند. البته منکر یک بخش کوچک ِ براستی روشن‌فکر و آگاه نمی‌شوم. اما واقعیت این است که آن بخش آنقدر اندک و کم‌اند که در برابر باقی به چشم نمی‌آیند. هرچند همه از کردیت آنها برای روشنفکرنمایی استفاده می‌کنند. اینها همانهایی هستند که در هر ماجرایی اولین قربانیان نیز می‌شوند.و آخر اینکه حیف از زرین‌کلک که عمر گرانمایه را به آموزش دادن به این‌دسته آدمها و سروکله زدن با آن دسته می‌گذراند. ای کاش قدرشناسی بیاموزیم
می‌خواهم تا وقتی که می‌ميرم زنده باشم.............گفتگويی با پائولو کوئيلو
مقدمه‌ی من:
آن زمان که ایران بودم و تازه تب کوئیلو همه‌جا را فرا گرفته بود من هم دچارش گشتم. کیمیاگر را خواندم و همراهش رفتم و تا مدتها به همه پیشنهاد خواندنش را می‌دادم(هنوز هم گهگاه به بعضی می‌دهم!). یکی از این کسان خواهرزاده‌ی خودم ایلیای عزیزم بود که به بهانه‌ی تولدش چند جلدی ازکتابهای تازه منتشر شده‌ی کوئیلو را برایش خریدم و فردای تولدش دانه‌دانه از او قرض کردم و خواندم و برگرداندم!گذشت تا یکی‌دوسال پیش که عزیزی از ایران به این‌طرف‌ها می‌آمد و ایلیا برای اولین بارچند جلدی کتاب برایم همراه آن مسافرفرستاد که در میانشان دو کتاب از کوئیلو هم بود. یکی
زهیر با ترجمه‌ی فارسی و دیگری یازده‌دقیقه به زبان انگلیسی که هنوز گویا در ایران چاپ نشده است و با توجه به اینکه قهرمان داستان یک فاحشه است و ماجراهای داستان پیرامون اوست٬ فکر هم نمی‌کنم به این زودی‌ها اجازه‌ی چاپ بگیرد. و این یازده‌دقیقه اولین کتابی است که تمام و کمال به انگلیسی خواندم.امروز در حین ورق زدن روزنامه‌ی مترو چشمم به عکس کوئیلو افتاد و مصاحبه‌ای کوتاه با او به بهانه‌ی چاپ و پخش کتاب تازه‌اش در انگلیس. دروغ نگویم وسوسه‌اش به جانم افتاده که بخرم و بخوانمش!(از آن حرفهای ضد افه‌ی روشنفکری زدم!) در همان اتوبوس مصاحبه را خواندم. در فاصله‌ی استراحت بین کلاسها ترجمه‌اش کردم و در هنگام تایپ کردن بازنویسی!
این قصه را خواندم تا بهانه‌ای بتراشم برای ایرادهای احتمالی این ترجمه! و البته لازم به ذکر است که این گفتگو اولین ترجمه‌ی من از انگلیسی به فارسی است. این سه اولین با کوئیلو را اگر بخواهم به زبان و با توجه به فلسفه‌اش تفسیر کنم باید بگویم:اینها همه نشانه است! نشانه از چه؟ نمی‌دانم!
مقدمه‌ی روزنامه‌ی مترو
پائولو کوئیلو٬ نویسنده‌ی برزیلی٬ کسی است که تا کنون حدود نود میلیون نسخه از کتابهایش به فروش رفته است. رمان سال ۱۹۸۸ او٬ کیمیاگر٬ به ۶۳ زبان ترجمه شده و حدود ۴۰ میلیون نسخه فروش داشته است. او نقد و شناخته شده است برای زبان نوشتاری ساده و فلسفه‌ی دوران تازه‌اش. طرفدارانش با شوق داستانهای رمزآمیزش را می‌خوانند و دنبال می‌کنند. آخرین کتابش٬ جادوگر پورتوبلو(The witch of portobello)٬ هم اکنون منتشر شده و در کتابفروشی‌ها است.
متن گفتگو با پائولو کوئیلو:
وقتی می‌نویسم‌ سعی می‌کنم خودم را بهتر بشناسم...
مترو: کتاب جدیدتان درباره‌ی چیست؟
کوئیلو: درباره‌ی کشف و بروز دادن توانایی‌ها و هدایایی است که در وجود همه‌ی ما نهفته است اما بدانها توجهی نمی‌کنیم. چیزهایی چون کشف و شهود٬ دوستی و دلسوزی و رحم. همچنین درباره‌ی چهره‌ی زنانه‌ی خداست.
مترو: خیلی پیچیده به نظر می‌آید.
کوئیلو: اصلآ٬ کاملآ برعکس. شخصیت اصلی در بانک کار می‌کند٬ درگیربا اتفاقها و مشکلات واقعی٬ یک زندگی واقعی. در کل کتاب من درباره‌ی چیز پیچیده‌ای صحبت نمی‌کنم. درباره‌ی رقص و هنر نوشتن حرف می‌زنم٬ درباره‌ی یک آدم معمولی در یک موقعیت معمولی از یک زندگی معمولی.
مترو: چرا کتابهایت اینقدر خوانده می‌شوند و جذاب هستند؟
کوئیلو: توضیح دادنش مشکل است٬ برای اینکه به زبانهای بسیاری ترجمه شده‌اند و آدمهای زیادی با پس‌زمینه‌های متفاوت فرهنگی آنها را خوانده‌اند. من برای خودم کتاب می‌نویسم٬ اما همه‌ی انواع بشر سوالهای یکسانی دارند٬ حتا اگر پاسخهایشان یکسان نباشد. فکر می‌کنم همین دلیل جذابیت آنها برای دیگران است. من برنامه‌ریزی نمی‌کنم برای پرسیدن پرسشهایی که مردم در ذهنشان دارند. وقتی می‌نویسم سعی می‌کنم خودم را بهتر بشناسم.
مترو: برایتان مهم است منتقدان چه می‌گویند؟ بعضی‌ها خیلی جبهه‌گیرانه و یا ضعیف می‌نویسند.
کوئیلو: نه٬ نه... خوب هستند. به من ربطی ندارد که منتقدان را نقد کنم. نقد شدن خوب است٬ مسئله بزرگی نیست.
مترو: نقدهای نوشته شده بر آثارتان را هم خوانده‌اید؟
کوئیلو: بله٬ همه‌ی آنها را. اما اصلآ برایم مهم نیست که چه می‌گویند. من نقدهای نوشته شده بر کتابهایم را همانگونه می‌خوانم که نقدهای نوشته شده بر کتابهای دیگران را. شخصی با آنها برخورد نمی‌کنم .
مترو : از اینکه پرفروش‌ترین نویسنده‌ی سال ۲۰۰۳ شدی چه احساسی داشت؟
کوئیلو: انتزاعی‌ است. من اینقدر تماس با خوانندگانم ندارم. من فقط آنها را در My Space یا روی وب‌سایت و یا در مراسم امضاء دادن می‌بینم. این همانند بازیگران و موسیقی‌دانان نیست که برخورد مستقیم با مخاطبت داشته باشی. وقتی من صدها و صدها آدم را در مراسم امضاء کردن کتابهایم می‌بینم-همانطور که به تازگی در انگلیس انجام دادم- به یاد می‌آورم که تنها نیستم و انسانها به نوعی می‌توانند مرا و قلبم را درک کنند.اما وقتی شما درباره‌ی این صحبت می‌کنید که چگونه توانسته‌ام نزدیک صد میلیون نسخه از کتابهایم را بفروشم٬ این معنایش می‌شود چیزی حدود سیصد میلیون خواننده و این کمی انتزاعی است.
مترو: وسوسه‌ نشده‌ای که از قدرتت سوءاستفاده بکنی؟
کوئیلو: من برای خودم می‌نویسم٬ چطور می‌توانم تاثیر خوب یا بدی بر روی آدمها بگذارم؟ خوانندگان من به خوبی می‌دانند که من سعی نمی‌کنم چیزی به آنها آموزش دهم. آیا هنری میلر روی من تاثیر گذاشت؟ من فقط کتابهایش را خواندم و فکر کردم که او یک آیکون Icon است.
مترو: آیا طرفدارانت چیزهای غیر معمولی برایت با پست می‌فرستند؟
کوئیلو: ها ها٬ چیزی مثل یک بمب؟ نه٬ هرگز. بعضی وقتها پرهای سفیدی موقع امضا دادن به من می‌دهند. رسم این است که من کتابی را تمام کنم و پر سفیدی بگیرم. اما من باید پر سفیدم را خودم پیدا کنم.
مترو: میلیونها کتاب فروختی٬ پولش را صرف چه کاری کردی؟
کوئیلو: تفریح من سفر کردن است. ناشرانم هزینه‌ی سفرهایم را به هر صورت می‌پردازند. مسئله‌ی اصلی من موسسه‌ای است که از ۴۳۰ بچه در ریودوژانیرو نگهداری می‌کند. من سعی می‌کنم تا آنرا گسترش دهم تا بتوانیم از ۸۰۰ بچه نگهداری کنیم. ما از بچه‌ها نگهداری می‌کنیم٬ از تولد تا شانزده سالگی. به آنها آموزش می‌دهیم٬ تربیتشان می‌کنیم٬ بزرگشان می‌کنیم٬ به آنها عشق می‌دهیم. ما هر روز بر روی این پروژه کار می‌کنیم.ما همچنین از کسانی که مشکل روانی دارند نیز حمایت می‌کنیم. برای اینکه من خودم در هفده‌ سالگی در یکی از این آسایشگاههای روانی بودم.مترو: بیماری روانی که نداشتی؟کوئیلو: نه٬ اما والدینم نگران من بودند٬ برای اینکه می‌خواستم هنرمند بشوم. آنها مرا در یکی از این آسایشگاهها بستری کردند برای اینکه فکر می‌کردند کسی نمی‌تواند از راه نوشتن زندگی کند.من اکنون از پروژه‌های حقوق بشر حمایت می‌کنم.( Amensty International)
مترو: تو تحت درمان با شوک الکتریکی قرار گرفتی٬ برای اینکار والدینت را سرزنش نمی‌کنی؟
کوئیلو: هرگز٬ هرگز. آنها نمی‌خواستند من را آزار دهند. این کاملآ متفاوت است با دستگیر شدن و زندانی شدن به‌خاطر مسائل و دلایل سیاسی. چیزی که من هم داشته‌ام. والدینم فکر می‌کردند که به من کمک می‌کنند.
مترو: فلسفه‌ی زندگی‌ات چیست؟
کوئیلو: انسانهای زیادی هستند که مرده‌اند در حالی که به ظاهر زنده‌اند. من می‌خواهم تا وقتی که می‌میرم زنده باشم. بعضی وقتها شما شادی و آرامش و شوقتان را کنار می‌گذارید برای رسیدن به آرامش و حفظ آن. من می‌خواهم در حالی بمیرم که هنوز این شوق و کنجکاوی و این تعهد به زندگی را در وجودم دارم.
چند لينک

مرکز اسناد انقلاب اسلامی این
عکسها را منتشر کرده٬ از جریان حادثه‌ی طبس و از بین رفتن نیروهای آمریکایی. من اولین بار بود که این عکسها را می‌دیدم٬ دوست داشتید نگاهی بیاندازید. توجه: عکسهایی از جنازه‌های سربازان امریکایی نیز در بینشان هست٬ اگر با دیدن اینگونه تصاویر مشکل دارید لطفآ نگاه نکنید.من رادیو جوان را البته گوش نداده‌ام٬ اما دورادور شنیده‌ام که گویا وضعش بهتر از باقی است هرچند همه فرزندان یک مادرند٬ به گمانم چیزی است که اگر بخواهم برای مقایسه مثالی بزنم داستان شبکه‌ی چهار( آن اوایلی که راه افتاده بود)است با شبکه یک است. هر دو فرزندان یک مادرند اما این یکی کمی فهمیده‌تر است. به هر حال٬ خیلی این دسته‌گل مبارزه با بدحجابی خوش ریخت و بو است حضرات انتظار تشویقیه هم دارند. این مطلب هم که ایستاده رودر روی هرکس که نه بگوید٬ نوک شمشیر هم به گلوی رادیو جوان است انگار!مرکز عرضه‌ی محصولات فرهنگی ضد‌صیهونیستی! می‌دانم ترکیب احمقانه‌ای است٬ اما لطفآ نخندید٬ برای من دردسر می‌شود!
حالاهای انقلابی!
حالا که پولدارها حاضر به تقسیم اموالشان با فقرا نمی‌شوند٬ پس فقرا در عملی انسان‌دوستانه فقرشان را با پولدارها تقسیم می‌کنند!
حالا که بعضی‌ها با هر قیمتی که شده نمی‌توانند صورت متمدنی برای چهره‌ی هفت‌پشت‌کوهی‌‌شان بسازند٬ پس باقی را به شکل هفت‌پشت‌کوهی در می‌آورند.
حالا که ما ریشمان را نمی‌زنیم٬ پس باقی هم نباید بزنند!هر کس بزند خودتان می‌دانید چه است!
حالا که ما به هیچ قیمتی نمی‌توانیم زیبا شویم٬ پس باقی را هم زشت می‌کنیم.
حالا که ما هیچ تاریخ و پشتوانه‌ای نداریم٬ پس تاریخ و پشتوانه‌ی باقی را هم لگدمال می‌کنیم و منکرش می‌شویم.
حالا که ما ملخ و سوسمار می‌خوریم پس خوردن این موجودات ایرادی ندارد٬ اما هرچه که دستمان به آن نرسد برای خوردن٬ خوردن‌اش برای همه ممنوع است.
حالا اصلآ هرچه ما می‌کنیم خوب است و باقی اشتباه است.
حالا که ما مثل باقی نمی‌شویم باقی باید مثل ما بشوند٬ حتا اگر شده به زور چوب و چماق و توسری و یگان ویژه!
حالا که هیچ‌کس خیالش نیست چه می‌شود پس هیچ کس دیگر هم نباید خیالش باشد که چه می‌شود!
حالا که خودمان دلمان برای کشورمان نمی‌سوزد٬ پس هر کس که دلش می‌سوزد حتمآ یک ریگی به کفشش دارد٬ در غیر این صورت اگر می‌شد برای مملکت دل هم سوزاند که ما خودمان می‌سوزاندیم!
حالا که ما خودمان فقط وقتی از یک‌جایی پولی گرفته باشیم و سبیلمان چرب شده باشد حرف می‌زنیم و اعتراضی می‌کنیم(می‌کردیم درست‌تر است) پس هرکس هم که حرفی بزند و اعتراضی بکند سبیلش از جایی چرب شده است٬ احتمالآ اینجا همان‌جایی است که قبلآ سبیل ما را چرب می‌کرد( آخر جای دیگری که نمی‌شناسیم).
حالا که ما خودمان همه کارمان ریا است٬ پس باقی هم همه کارهایشان ریا است.
حالا که ما عرضه‌ی کار فرهنگی کردن نداریم٬ پس حتمآ کار فرهنگی کردن مشکلی دارد٬ اگرنه ما مشکلی نداریم٬ اگر کار فرهنگی کردن مشکل دارد٬ پس کسانی هم که کار فرهنگی می‌کنند مشکل دارند٬ پس : بشکنید این......
حالا که ما سواد نداریم٬ پس سواد داشتن چیز احمقانه‌ای است.
حالا که وبلاگهای ما خواننده ندارد:۱. وبلاگ نوشتن عمل احمقانه‌ای‌است.۲.تنها بیکاران از خدا بی‌خبر احمق وقت به خواندن وبلاگ‌ها می‌گذارند.۳. وبلاگها اخلاق عمومی جامعه را فاسد می‌کنند.۴. همین چهار دلیل برای تصویب قانون نظارت بر وبلاگها و بستن وبلاگهای پر طرفدار و فیلتر کردن باقی٬ آن هم همین حالا کافی‌است.
حالا کافی است. تا بعد... .
دعوای داخلی!
تا از دستتان نرفته این مطلب مسعود ده‌نمکی کارگردان فیلم اخراجی‌ها را بخوانید. خطابش فرج‌الله سلحشور است. همان شیخ پشم‌الدینی که شاهکارهایش در تلویزیون ایران با هزینه‌های آنچنانی تولید می‌شوند و دوزار هم نمی‌ارزند(مردان آنجلس را که یادتان هست). این بابا همان کسی است که چندی پیش وقتی برای سریال آخرش به او پیشنهاد می‌دهند که ساخت موسیقی کار را به چکناواریان بسپارد می‌فرماید: تا وقتی بچه مسلمونها هستند چرا بدهم به چکناواریان؟حالا که خوب یکی از هم‌پیالگی‌های سابقشان پته‌شان را بر آب ریخته است. حاج آقا سلحشور عزیز٬ وقتی ده‌نمکی با آن همه سابقه‌ی نان و نمک٬ اینگونه بگوید.... ما چه بگوییم؟ دور انداز این دلق ریا را که نه عیب از تو بپوشاند و نه گرمی دهد!
همسايه‌ها
همسایهداخل می‌شوم٬ دکمه‌ی طبقه‌ی همکف را می‌زنم و آسان‌سر پایین می‌رود. طبقه‌ی چهاردهم می‌ایستد و مردی میانسال داخل می‌شود. به انگلیسی سلام و علیکی می‌کنیم و بی مقدمه به فارسی می‌پرسد:ایرانی هستید؟می‌گویم بله٬ شما هم ایرانی هستید؟ لبخندی می‌زند و می‌گوید: نه٬ همسایه‌ایم!می‌پرسم افغانستان؟ و می‌شنوم آری.چهره‌اش به افغان‌ها نمی‌برد. من خجالت می‌کشم. فاصله چهارده طبقه به گپی کوتاه از اوضاع و احوال می‌گذرد. و من خجالت می‌کشم. منتظرم تا در باز شود و فرار کنم. این احساسی است که همیشه در اینجا در برخورد با افغان‌ها داشته‌ام. احساس می‌کنم در هر دیدار تمام آنچه را که در ایام پناهندگی‌شان در ایران ما ایرانیان بر سرشان آوردیم به رخم می‌کشند و مقایسه‌اش می‌کنند با آنچه در اینجا دیده‌اند٬ با آنچه غربی‌های نا مسلمان کرده‌اند. به رخم می‌آورند تمام ادعاهای توخالی دوهزارو پانصدساله‌مان را٬ نژادپرستی‌هایمان را٬ تنگ‌نظری‌هایمان را٬ بی‌رحمی‌هایمان را.آنچه من دیده‌ام شکایت ایرانیان از برخورد نژاد پرستانه‌ی مردم کشورهایی‌ است که ساکن آنند٬ آن هم شکایت از برخوردی که بسیار محترمانه‌تر٬ انسانی‌تر٬ شرافتمندانه‌تر و متمدنانه‌تر از آن است که ما خود بر مهاجران به وطنمان کردیم. و من خجالت می‌کشم. نه برای اینکه چیزی بگویند٬ بیشتر از اینکه با این همه همیشه از ایران با مهربانی یاد می‌کنند.طبقه‌ی همکف هستیم٬ در باز می‌شود٬ اصرار دارد تا مرا برساند٬ می‌پرسد کجا می‌روم؟برایش توضیح می‌دهم که مزاحمش نمی‌شوم و راهم راه دیگری است. و خداحافظی می‌کنیم.چند روز بعدش که برای خرید به قسمت پاکستانی‌ها( که ما برادِر می‌نامیمش) رفته‌ام دوباره می‌بینمش٬ سلام و علیک و پیش از انکه کلامی به تعارف به رساندن بکند خداحافظی می‌کنم و غیب می‌شوم. انگار او هم تنهاست و این همزبانی شاید بهترین دلیل تلاش برای برقراری ارتباط است. اما من شرمسارم٬ از آنچه نکرده‌ام اما بخواهم یا نه٬ انجامش بر پیشانی‌ام به عنوان یک ایرانی نوشته شده است. لکه‌ی ننگی در تاریخ ما که خود را مهمان‌نواز‌ترین انسانهای‌ روی زمین می‌دانیم.
شما همه خوبید٬ ما نه!
عباس معروفی مصاحبه‌ای انجام داده با روزنامه‌ی اعتماد که می‌توانید در وبلاگش بخوانیدش.ما همه خوبیم.در جمع‌های مهاجران همیشه به دو دسته از مهاجران به عنوان تافته‌های جدا بافته نگاه ‌می‌شد. یکی ایرانیان مقیم آمریکا و دیگری آلمان نشینان. دلیلش هم این بود که این دو دسته بیشتر کسانی هستند که به خاطر مشکلات دیدگاهی‌ و عقیدتی‌شان از ایران رانده شدند٬ آن هم زمانی که هوز راه خروج چون امروز آنقدر گل‌و‌گشاد وباز نشده‌بود که هر کسی را بتوانی در غرب بیابی. بیشترشان از گروه اول مهاجران پس از انقلابند.می‌گفتند آن دسته از ایرانیان فرهنگی‌ترند و فعال‌تر٬ بر خلاف اینوری‌ها که تنها به دنبال پول‌اند و بس.و همین آدم را به حسرت می‌انداخت که ای‌کاش ساکن برلین بودم٬ یا جایی مشابه.مصاحبه‌ی معروفی را می‌خوانم. می‌بینم گله دارد. می‌نالد از دردی که اینجا هم هست و امروز راسخ‌تر می‌گویم: ببخشید اما هرجا که ما ایرانیان حضور داریم این درد هست.به بیان همه سه مترونیم زبان داریم برای دم زدن از فرهنگ و هنر و سابقه‌ی درخشان و هزار و هزار چیز دیگر٬ برای اینکه این دم زدن‌ها خرجی ندارد٬ حرف زدن پول دادن نمی‌خواهد! اما پای عملش که پیش بیاید... .چندی پیش بود که مشابه همین را اینجا نوشتم. پیشترش در گفتگو با عزیزم رضا علامه‌زاده ساعتی بحثمان پیرامون همین گفتار چرخید. معروفی هم همین را می‌گوید.می‌گوید حرام شده‌ام در اینجا. به نظرم معروفی از بودن و کار کردن در آلمان حرام نشد٬ از بودن و نوشتن و تلاش در سرزمینی شاید نفرین شده برای انسانهایی خودخواه است که احساس از بین رفتن به آدم دست می‌دهد. همان که اخوان هم می‌نالید ازش: چه حاصل آبیاری کردن باغی که از آن گل کاغذین روید؟ایراد گرفتن از حکومت٬ پاس دادن همه گناهها به حکومت و انداختن دلیل همه عقب‌ماندگی‌ها بر گردن حکومت تنها بهانه‌ای است برای پوشاندن چهره‌مان.کاری که در آن فوق تخصص داریم: انداختن گناه گردن هر کس دیگر جز خودمان!مشکل ما مشکل حکومت نیست٬ مشکل ما خود ماست. اگر درست نشویم تا ابد‌الدهر آش همین آش و کاسه همین کاسه است!

شناسنامه


عزیزی گفت شاید بد نبود اگر مشخصات فیلم دیوانه‌ای از قفس پرید را در یادداشت قبلی می‌نوشتی٬ گفتم گمان نمی‌کردم نیازی باشد٬ فیلم آنقدر شناخته شده هست که نیازی به معرفی بیشتر نداشته باشد.گفت گویا فراموش کرده‌ای که متعلق به چه سالی‌است٬ ما سن حضرت آدم را داریم و به یاد می‌آوریم(هرچند فیلم متعلق به پیش از ماست!).دیدم پر بیراه نمی‌گوید٬ تا اسپایدرمن و ارباب حلقه‌ها هستند٬ از نسل امروز کسی به تماشای این دسته فیلم‌ها بنشیند. به هر حال این شناسنامه‌ی کامل فیلم٬ بعضی اطلاعاتش را خودم اولین بار بود می‌دیدم و نمی‌دانم پیشتر به فارسی نوشته شده یا نه:

نام فیلم:پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته ( در ایران: دیوانه‌ای از فقس پرید)

کارگردان: میلوش فورمن

نویسندگان: کن کسی(رمان) بو گلدمن لارنس هابن

بازیگران:

جک نیکلسون..............راندل پاتریک مک‌مورفی

لوئیس فلچر.................پرستار میلدرد

راچت ویلیام ردفیلد................هاردینگ

مایکل بری‌من...............الیس

پیتر بروکو..................کلنل ماترسون

دین آر بروک..............دکتر جان اسپایوی

آلونزو براون...............میلر

دنی دویتو....................مارتینی

ویلیام دوئل..................جیم سفلت

سیدنی لاسیک...........چارلی چسفیک

کریستوفی لوید...............تابر

لوئیز مورتیز..............رز

وینسنت چیاولی..............فردریک

سونبراد دوریف...............بیلی بیبیت

تهیه کنندگان:مایکل داگلاس سائول زانتزمارتین فینک( دستیار تهیه)

موزیک:جک نیتزچ

فیلمبردار:هاسکل وکسلربیل باتلر( در تیتراژ نامش نیامده)

تدوین:شلدون کاهن لینزی کلینگ‌من

طراح صحنه:ادوین ا ُ داناوان

نخستین پیش نمایش( نمایش خصوصی)۱۹ نوامبر ۱۹۷۵ لوس آنجلس٬

آمریکا۱۹ نوامبر ۱۹۷۵ ٬ نیویورک٬۲۰

نوامبر ۱۹۷۵ ٬ جشنواره فیلم شیکاگو

نخستین نمایش عمومی در ۲۶ فوریه ۱۹۷۶ در سوئد

.۱ مارچ ۱۹۷۶ فرانسه

۴ مارچ ۱۹۷۶ اتریش

۱۲ مارچ ۱۹۷۶ دانمارک

۱۲ مارچ ۱۹۷۶ ایتالیا

۱۸ مارچ ۱۹۷۶ آلمان غربی

۱۹ ماچ ۱۹۷۶ فنلاند۳

اپریل ۱۹۷۶ ژاپن

۱۵ اپریل ۱۹۷۶ هلند

۷ اکتبر ۱۹۷۶ اسپانیا

۳ نوامبر۱۹۷۸ آلمان شرقی

زمان ۱۳۳ دقیقه رنگی دولوکس در اندازه‌ی ۱.۸۵: ۱

جوایز:

برنده‌ی پنج اسکار اصلی( تا آنجا که به خاطر دارم تنها دو فیلم در تاریخ سینما توانسته‌اند پنج اسکار اصلی را ببرند):

بهترین فیلمنامه

بهترین بازیگر اول مرد

بهترین بازیگر اول زن

بهترین کارگردانی

بهترین فیلم

کاندیدای اسکار: بهترین بازیگر دوم : براد دوریف

بهترین فیلمبرداری

بهترین تدوین

بهترین موسیقی

همچنین برنده‌ی ۲۸ جایزه‌ی دیگر و کاندیدای ۱۱ جایزه‌ی دیگر در جشنواره‌های دیگر.

لیست کامل را بعدآ به همین قسمت اضافه خواهم کرد. این لیست کامل‌تر خواهد شد.

کی‌اين ديوانه خواهد پريد؟ تازه ویدیوVHS باب شده بود٬ یعنی پیشتر از اینها آمده بود اما زیاد نبود و آن چندتایی هم که بود با هزار ترس بود. از هر جا می‌شد فیلمی پیدا می‌کردیم و می‌نشستیم به دیدن٬ عشق فیلم و تیاتر هم بودیم و بالطبع هر فیلمی به دلمان نمی‌نشست. و البته درس هم می‌خواندیم.شبی آقای فرید آمد و همراهش فیلمی٬ اسمی بر رویش نبود٬ سابقه‌ی آقای فرید هم در فیلم آوردن زیاد درخشان نبود٬ پرسیدم اسمش چیه؟ خودش هم نمی‌دانست. گفت خارجی است. گفتم: بابا یک فیلم درست حسابی بیار٬ اینها چیه ور می‌داری می‌یاری؟آن زمان فیلم که می‌گرفتیم معمولن برای یک شب بود و فردایش باید پس داده می‌شد٬ بخصوص که فیلم باید قبل از بازگشت به خانه‌ی صاحبش یک دور کامل در حلقه‌ی دوستان می‌زد و بعد بازمی‌گشت و همین دلیلی می‌شد که تا در اولین فرصت فیلم را نگاهش کنیم و به نفر بعد پاسش دهیم٬ ان هم فیلمهای آن زمان و آن کیفیتها!به هر حال٬ شام را خوردیم و مقدمات مراسم فیلم دیدن را کامل آماده کردیم وبا انجام تمامی احترامات لازم کاست را در دستگاه قرار دادیم وپلی کردیم و و یک نفس تا آخر فیلم که دو ساعتی می‌شد رفتیم٬ ساعت از دو شب گذشته بود و بنده مثلآ باید صبح سر کلاس هم می‌رفتم.فیلم تمام شد و من و آقای فرید همچنان در شوک بودیم. تا آخر تیتراژ برای شنیدن موسیقی( که بعدها فهمیدیم موسیقی اصلی فیلم هم نبوده) نشستیم وفیلم که تمام شد زدیم بیاید از اول و یکی‌مان گلاب‌به‌رویتان پرید توی دستشویی و دیگری فلاسک چای به دست رفت آشپزخانه تا فلاسک را بشوید و آب را بگذارد گرم شود و بعد پستش را با دیگری عوض کند تا تا او بیاید چایی را راه بیاندازد و دیگری گلاب به رویتان شود. و بعد از اندکی دوباره هردو در جاهایمان مستقر شدیم و فیلم را از نو دیدیم٬ از اول تا آخر.و می‌توانم بگویم تا آن زمان(و شاید هنوز بعد از گذشت سالهاهنوز) هیچ فیلمی اینگونه تحت تاثیرمان قرار نداده بود.و البته امیدوارم انتظار نداشته باشید آدمی که ساعت چهار‌و‌نیم صبح تازه به رختخواب می‌رود٬ آن هم با ذهنی شوکه که هنوز درگیر و تحت تاثیر یک شاهکار است٬ صبح بلند شده و به کلاس و درسش هم برسد٬ که درس واقعی همان فیلم بود!آن شب گذشت٬ بعدها دوباره آن فیلم را دیدم٬ بعد از آمدن به انگلیس یکی دوباری تلویزیون پخشش کرد که هر بار جسته و گریخته دیدم٬ تا همین چند وقت پیش که بعد از مدتها به فروشگاه ویرجین رفته بودم( سعی می‌کنم کمتر بروم٬ چون هر بار می‌روم مجبور می‌شوم چیزی بخرم و خرجی روی دست خودم بگذارم!) از قضا چشمم به جمالش روشن شد و نتوانستم نخرمش٬ خریدم اما وقت و حسش نبود تا دیشب که تا آمدیم بخوابیم آقای فرید آمد نشست جلوی تلویزیون و دی‌وی‌دی را در آورد و گذاشت و باز من مجبور شدم تا ساعت سه شب بیدار بمانم.اسم فیلم را هنوز نگفته‌ام؟ "پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته" که در ایران به نام ""دیوانه از قفس پرید"" مشهور است.دیشب بعد از مدتها٬ شاید به علت افتادن وقفه‌ای طولانی بین دوبار دیدنش٬ دیدن فیلم باعث شد تا هم دوباره تحت تاثیرش قرار بگیرم و هم چیزهایی را ببینم که پیشتر ندیده بودم و البته به زبان اصلی دیدن هم خود باعث می‌شود چیزهای تازه‌تری در داستان پیدا کنم.اول اینکه بعد از مدتها باز سیری خندیدم٬ با دیوانه‌بازیهای آدمهای دیوانه‌خانه٬ بخصوص مارتینی با آن قد کوتاه و لبخند همیشه بر لب که برایم خیلی آشناست. و یا سر به سر گذاشتن مک‌مورفی‌با آنها. پیشتر به این اندازه آدمهای فرعی فیلم را ندیده بودم٬ اما اینبار کمتر به دنبال نیکلسون رفتم و دیگران بیشتر به چشمم آمدند. انگار در کنارم دیده‌امشان٬ انگار هر کدامشان یکی از ماست٬ و وقتی مک‌مورفی می‌فهمد که بیشتر آنها به اختیار در آنجا هستند برای درمان٬ عصبانی به‌شان می‌توپد که: چه کسی گفته شما دیوانه‌اید؟ شما از کسانی که الان توی خیابان راه می‌روند خطرناک‌تر نیستید!و او بهشان دروغ نگفت.یکی از نکات جالبش(که یادم نیست در فارسی چه ترجمه شده) استفاده از واژه‌ی World برای نام بردن از تیمارستان است که معنای دو پهلوی کار را بیشتر می‌رساند. نکته‌ی تازه‌ای نیست٬ اینها از بدیهیات فیلم هستند اما متاسفانه بیشتر مواقع این بدیهیات و حرفهای فیلم تنها بر علیه سیستم آمریکا تلقی شده است٬ در حالی که به زعم من کاملن جهانی است٬ این دیوانه‌خانه می‌تواند هرنقطه از این دنیا باشد: آمریکا٬ انگلیس٬ ایران٬ چین٬ کوبا٬ اروپا٬ همه با هم و تمام دنیا.انسانهای اسیر شده در دست سیستم٬ سیستمی که بیرحمانه در چنگالش می‌فشاردشان تا خردشان کند و به زانویشان در آورد.سکانس انتخابات برای همین ایران ما معنا ندارد؟ نمی‌دانم یادتان هست یا نه؟ وقتی مک‌مورفی از شروع شدن مسابقات بیسبال می‌گوید و تقاضای تماشاکردن تلویزیون می‌کند٬ سر پرستار می‌گوید که برای حفظ دمکراسی مسئله را به همه‌پرسی می‌گذارد و از میان هجده‌نفر آدم تنها مک‌مورفی و یک نفر دیگر رای موافق می‌دهند٬ باقی یا می‌توسند و یا بی‌تفاوتند.فردایش بر اثر تحریکات مک‌مورفی دوباره انتخاباتی برای آخرین بار برگزار می‌شود و از جمع نه‌نفره‌ای که همیشه جلسه را برگزار می‌کنند همه رای موافق می‌دهند٬ لبخند پیروزی بر لبان مک‌مورفی نقش می‌بندد اما سر پرستار به او یادآور می‌شود که در این بخش هیجده بیمار هستند و برای رسیدن به دمکراسی باید یک رای دیگر اضافه شود٬ مک مورفی متعجب به سر پرستار می‌نگرد و می‌گوید: اینها را می‌گویی؟و منظور از نه نفر باقی انسانهایی است که گویی اصلآ در این دنیا نیستند٬ زندگی انسانی را دارند٬ می‌خورند و می‌خوابند و دنیا را آلوده‌تر می‌کنند(تنها ما‌به ازاهای بیرونی‌شان بچه نمی‌‌سازند!) و یک‌شان که دقیقن مثل همین همکار بغل دستی من از خستگی می‌نالد! همین. برای ایشان دیگر هیچ چیزی وجود ندارد٬ هیچ٬ نه ورزش٬ نه تفریح٬ نه مک‌مورفی٬ نه سرپرستار. آنان آنجا که باید وجود ندارند و اما هنگام که نباید به اسمشان و برای برقراری دمکراسی دیگران تاوان می‌پردازند. تا همین الان چندتایشان را در دور‌و برتان دیده‌اید. نه جدا کنم٬ نه... شاید خودم هم یکی از آنانم!سکانس جالب‌تر می‌شود مک‌مورفی به سراغشان می‌رود تا یک رای دیگر به دست آورد٬ یکی بر صندلی چرخدار فارغ از دنیا٬ دیگری مات و منگ٬ آن یکی تنها می‌رقصد و آن میان رئیس( سرخ‌پوست هیکل دار) مشغول جارو زدن است٬ او آخرین نفری است که مک‌مورفی به سراغش می‌رود٬ مک‌مورفی از او هم نا امید شده و بر می‌گردد که برود٬ که رئیس دستش را بالا می‌آورد. سرپرستار می‌گوید وقت جلسه تمام شده و با یک کلک دیگر مک‌مورفی را از سر باز می‌کند. اگر مک‌مورفی از همان اول به سراغ رئیس رفته بود پیش از اتمام وقت رای‌ لازم را به دست می آورد؟ این تکه‌اش برای من یاد آور نمایشنامه‌ی بیضایی بنگاه مطبوعاتی آقای اسراری است و آن صحنه‌ی پایانی که خانم منشی( که نامش یادم نیست) می‌گوید که قهرمان نویسنده هیچ وقت از من نخواست تا برایش شهادت دهم٬ اگر خواسته بود این کار را می‌کردم(نقل به مضمون)و بعد از همه‌ی اینها پایان شاهکار این سکانس٬ وقتی مک‌مورفی جلوی تلویزیون خاموش مسابقه‌ی بیسبال را گزارش می‌کند و دیوانه‌ها همه جمع می‌شوند و با هیجان تماشا می‌کنند و تشویق می‌کنند٬ حتا کسانی که پیشتر نه بیسبال دیده بودند و نه علاقه‌ای به دیدنش داشتند.و اگر صادق باشیم٬ سخت است اما بیایید صادقانه زندگی‌مان را مرور کنیم و ببینیم چند‌بار به سرو‌صدای کسی جلوی یک تلویزیون خاموش ایستاده‌ایم و مسابقه‌ی بیسبالی را تماشا کرده و فریادی شادی و برد سر داده٬ هورا کشیده و به خیابان ریخته و نیمکت‌ها را به هم کوبیده و شیشه شکسته و هزار کار دیگر کرده‌ایم؟ امیدوارم آن بی حافظه‌گی و زود فراموشی قدیمی ایرانی به سراغتان نیاید!و یا تقاضای مک‌مورفی برای کم کردن صدای موسیقی تنها برای آنکه آدمها مجبور نباشند برای صحبت کردن با یکدیگر داد بزنند٬ به نام دمکراسی و خواست عمومی٬ بخصوص پیرمردهایی که گوششان سنگین است و نمی‌توانند صداهای پایین را بشنوند رد می‌شود. این مرود و به اجبار شنیدن را من با تمام وجود و زیر عنوان دمکراسی بسیار تحمل کرده‌ام٬ آخرینش همین روزهاست که در محل کار برای حفظ دمکراسی و احترام به حقوق بغل‌دست‌ام باید هر عر‌عری هر گاوی را تحمل کنم و صدایم در نیاید.(می‌دانم گاو عر‌عر نمی‌کند٬ اما تصورش را بکنید اگر بکند چه می‌شود؟ می‌شود چیزی در مایه‌ی موسیقی‌های امروزی و رپ و امثالهم!)و داستان سیستم که داستان تمام هستی؟‌است. سیستمی که به نقل قول از رئیس وقتی داستان پدرش را می‌گوید او را نکشت بلکه بر رویش کار کرد٬ پرداختش کرد٬ اصلاحش کرد٬ امر به معروفش کرد٬ نهی از منکرش کرد و در پایان فیلم تازه ما می‌فهمیم که این همه یعنی چه٬ وقتی همه‌ی آن را بر سر مک‌مورفی می آورند و از او لاشه‌ گوسفندی می‌سازند که هیچ‌چیز نمی‌فهمد و نمی‌بیند و مرگ هزاران بارش بهتر است.فرار پایانی رئیس با عمل به ایده‌ی مک‌مورفی و برداشتن آب سرد کن سنگین و شکستن شیشه و رفتن به کانادا تنها یک دل‌خوش‌کنک برای کاستن از تلخی فیلم است و بس. مگر در کانادا همین سیستم حاکم نیست؟ مگر در آمریکا نیست؟‌ از تجربه‌ی خودم بگویم:از سیستمی در ایران گریختم٬ امروز به شکلی دیگر در دام سیستمی دیگر افتاده‌ام٬ بسیاری از دوستان صحبت از رفتن کانادا می‌کنند٬ آنها که رفته‌اند همه از همین سیستم می‌نالند.راه فراری نیست٬این داستان تمام دنیا است ایران و آمریکا و انگلیس هم ندارد. آن انتخابات در انگلیس هم به همان شکل برگزار می‌شود٬ آن مسابقه‌ی بیسبال و تلویزیون خاموش هم هست٬ آن هیاهوهای بسیار بر سر هیچ هم همه‌جای دنیا هست٬ این رئیس نبود که فرار کرد٬ آنکه به راستی از قفس پرید مک‌مورفی بود٬ مرگ تنها راه گریز است!حتمآ انتظار دارید آدمی که ساعت سه شب می‌خوابد صبح بلند نشود و به سر کلاسش نرود؟نه عزیز ان ایران بود!!! بنده با وجود دیرخوابی نه تنها صبح کله‌ی سحر به قصد تحصیل علم و دانش! بیدار شدم و از حانه زدم بیرون که درست بعد از کلاس هم آمده‌ام و این یادداشت را می‌نویسم و بعد هم باید بروم به انجام تکالیف و آنقدر کار دارم که خدا می‌داند امشب کی‌می‌توانم بخوابم!راستی تا یادم نرفته٬ سایت پرویز صیاد را یافتم٬ لینکش همین بغل هست از امروز٬ می‌توانید سری بزنید. من دوستش دارم! البته خودش را٬ کارهایش را٬ نه وب سایتش را!
۱۵ ملوان خپل و يک رئيس جمهور تقريبآ زبل!

توضیح: ده روز است که می‌خواهم این چند خط را بنویسم و نشده تا امروز٬ سفرنامه و باقی بماند که این یکی واجب‌تر است!
جریان دستگیری ملوانان بریتانیایی که دیگر نیازی به دوباره گویی ندارد٬ اما چیزهایی در آن است که آنچنان که باید یا دیده نمی‌شوند و یا کسی حال و حوصله‌ی بیانشان را ندارد.اول همان ماجرا و بعد تبلیغات بزرگ رسانه‌ها بر سر آن. اگر همه‌ی داستان و بازیهای پشت آن را نادیده بگیریم این ماجرا دست کم برای ایران نقطه‌ای در جهت محک زدن حریفانش بود. به عبارت بهتر به شکل ناچیزی نشان داد که هیاهوهای غرب - که ترس برای بعضی و امید برای بعضی دیگر از حمله‌ی آمریکا و انگلیس به ایران در دل کاشته- آنقدرها هم که به نظر می‌آید جدی نیست. به زبان قدیمی‌های حکایت ان سگی است که پارس می‌کند٬ اما نمی‌گیرد!نکته‌ی دوم از جانب ایران بود و نشان دادن اینکه آماده‌ی مقابله با هرگونه تعرضی هست و از عواقبش هم نمی‌ترسد. اینرا به نوعی حریفان نیز دریافته‌اند یا حداقل اینگونه به نظر می‌آید.اما در ماجرای جنجال سازی رسانه‌ها(بیشتر غربی‌اش) و بزرگ کردن ماجرا عده‌ای متاسفانه مثل همیشه با حماقتهای عصر حجری‌شان به نفت ریختن به انبار آتش ادامه ‌دادند و چنان شد که یک‌شبه تمام صفحات روزنامه‌ها و صفجه‌ی تلویزیونها پر شد از چهره‌های طالبانی‌نمایی -که در غرب نماد اسلام افراطی به شمار می‌آیند- با پلاکاردهایی در دست که تقاضای اعدام ملوانان بازداشت شده را داشتند٬ و یا از کامیونی که برنامه‌ریزی شده سنگ و پاره‌آجر به دستشان می‌داد چون نقل و نبات نذری سنگ پاره برمی‌داشتند تا به شیشه‌ها بکوبند و خراب کنند. و این تصاویر بهترین سوژه برای رسانه‌های غربی شد تا بتوانند تنورشان را گرمتر کنند و ایران را در ماجرا مقصر جلوه دهند٬ و البته کاری کنند که بعضی‌ها در دل بگویند باز به دوره‌ی خشایاری که در فیلم سیصد نشان داده شده٬ گویا آن زمان متمدن‌تر بودند! و البته این چهره‌ی همه‌ی ایرانیان نیست. ما همه اینقدر احمق نیستیم! اما متاسفانه گاه جمعیتی بزرگ باید پاسوز قشری کوچک شود.و اما بازی ادامه داشت تا شبکه‌ی چهار تلویزیون انگلیس یک مصاحبه‌ی مستقیم تلویزیونی با لاریجانی انجام داد و لاریجانی هم در یک اقدام حساب شده خیلی راحت سر اسلحه را توسط رسانه‌های غربی به سمت خودشان بر گرداند و در یک گفتگوی تلویزیونی عالی و با خونسردی تمام بدون هیچ جاروجنجالی آنچه کرد که باید. هنوز پرسش لاریجانی از مجری کانال چهر ورد زبان خیلی‌هاست که پرسید:اگر نیروهای ما وارد حریم آبی انگلستان شده بودند شما چه می‌کردید؟ آیا به آنها شکلات می‌دادید؟ یا بازداشتشان می‌کردید؟و بعد هم رئیس جمهور ایران که بیشترین بار تبلیغات منفی بر علیه او در جریان است خبر آزادی ملوانان را داد در یک حرکت غافلگیرانه همه را آچمز کرد. ماجرا عملآ به نام او تمام شد و و چهره‌ای از او ساخته شد که به کل با تمام تبلیغاتی که پیش از آن بر علیه او در جریان بود تفاوت داشت.اما این میان متاسفانه دو بخش بیراه رفتند٬ به گمان من.یکی همان دسته‌ی تندروی داخلی و آن اقدامات و حمله به سفارت و کارهایی از این دست بود که همین تصاویر با تصاویر تسخیر سفارت آمریکا در اوایل انقلاب ادغام شد و با یاد آوری آن حادثه٬ رسانه‌ها سعی کردند تا آنجا که می‌شود اذهان را بر علیه ایران بشورانند.دسته‌ی دوم ایرانیان و بخصوص مخالفان رژیم بودند که تنها به صرف مخالفت با رژيم چشم بر روی همه‌چیز بستند و دل به جناح مخالف سپردند.این میان چه مخالف رژيم باشیم و چه موافق٬ به عنوان یک ایرانی نمی‌توانیم در برابر ورود غیر مجاز نیروهای بیگانه به ایران ساکت بنشینیم. اگر این نیروها به راستی وارد حریم مرزی ایران شده‌اند٬ پس به آنچه که دیده‌اند شایسته‌ بوده‌اند و شاید بتوان از دولت بازخواست کرد که چرا حتا در قبال چنین مسئله‌ای به سادگی کوتاه آمده است؟ و یا دست‌آوردش از این کوتاه آمدن و گذشت چه بوده؟ هر چند در کل من بالشخصه با پایان داستان موافق هستم.اما بازی همینجا تمام نشد٬ درست فردای آزادی ملوانان -که متاسفانه نه تنها رسانه‌های خارجی که حتا در بعضی رسانه‌های فارسی زبان به عنوان گروگانها نام‌برده می‌شدند به قصد یادآوری همان داستان سفارت امریکا- یک بمب در عراق منفجر می‌شود و چهار انگلیسی می‌میرند و دولت انگستان ایران را متهم به دست داشتن در این ماجرا می‌کند. روزنامه‌های تیتر می‌زنند که: این است هدیه‌ی واقعی ایرانیان به انگلستان! و در زیر عکس احمدی‌نژاد می‌نویسند: خون انگلیسی‌ها بر دستان این مرد!پایان داستان ملوانان پیروزی تمام و کمالی برای ایران بود. چنان که بعد از ماجرا تمام سردمداران دولت انگلیس که پیشتر با تمام توان های و هوی می‌کردند ساکت شدند و از هرگونه ابراز نظری سر باز زدند. نمی‌توان پذیرفت دولت ایران اینقدر احمقانه عمل کند که ان پیروزی را به سادگی از دست بدهد٬ به عبارت بهتر بیشتر اینگونه به نظر می‌آید که این ماجرا آخرین تلاشهای دولت انگلیس در جهت برگرداندن افکار عمومی و لاپوشانی اشتباهاتشان در ماجرا بود.بعد از آن هم بازگشت ملوانان و مصاحبه‌ی مطبوعاتی آنان و زدن به زیر همه چیز٬ البته بعد از بیست و چهار ساعت حضور در انگلیس و دور بودن از همه و گرفتن دستورات لازم از مقامات بالاتر!در این مصحبه ملوانان اظهار می‌دارند که آنان وارد حریم ایران نشده بودند ودر آبهای عراق بازداشت شده بودند. اولین سوالی که به ذهن من یکی می‌رسد این است که با این حساب٬ اگر ایشان در آبهای عراق بوده‌اند پس این نیروهای ایرانی هستند که در هنگام بازداشت انها وارد حریم آبی عراق شده‌اند٬ پس چرا هیچ عکس‌العملی مبنی بر اعتراض دولت عراق نسبت به ورود غیرمجار نیروهای ایرانی به حریم آبی‌اش صورت نگرفته است؟ دولت عراق که بلافاصله رسمآ و به شدت خواستار آزادی ملوانان شده بود؟ حال چرا سکوت کرده است؟ در ثانی اگر اینگونه است٬ لاریجانی در مصاحبه‌ی تلویزیونی‌اش خیلی راحت گفت که دستگاههای رادار ما و شما هر دو هستند٬ اگر ما دروغ می‌گوییم دستگاهها که دروغ نمی‌گویند٬ بیاییم و ببینیم حق با چه کسی‌است. ساده‌اش اینکه دولت ایران نشان داد که تا اینجا پای اثبات ادعایش هست و کار را به روزنامه و نظرات نادقیق دیگران ارجاع نمی‌دهد٬ دولت انگلیس چرا این کار را نمی‌کند؟ ایشان که مثلمآ دستگاههای رادار پیشرفته‌تری دارند. و یا داستان آن ملوان زن که ادعا کرده می‌ترسیده که به او تجاوز کنند٬ هر چه باشیم آیا به راستی چنین ادعایی پذیرفتنی‌ است؟اما بهترین بخش ماجرا که من دوستش دارم عکس‌العمل مردم نسبت به داستان بود. یکی از چیزهایی که در این مدت سعی کردم جسته . گریخته در روزنامه‌ها دنبال کنم خواندن نامه‌های مردم به روزنامه‌ها و ابراز نظرشان در این‌باره بود. بالطبع اینجا هم دیدگاههای افراطی مانند همانها که در ایران خودمان داریم وجود دارند٬ کسانی که پیشنهاد حمله به ایران را می‌دادند و چیزهایی از این دست٬ اما بهترین یادداشتها را در دو روز مختلف در روزنامه‌ی رایگان مترو خواندم٬ در اولی یکی از خوانندگان با اشاره به داستان و انتشار عکسها بخصوص عکسی که در ان ملوانان دور هم نشسته‌اند و چایی می‌خورند و شطرنج بازی می‌کنند٬ انها را با عکسهای منتشر شده اززندانهای انگلیس و آمریکا و برخورد آنان با اسیران مقایسه کرده بود و می‌پرسید کدام راست می‌گوید؟آخرین مطلب هم در همین روزنامه‌ی دیروز بود که خواننده‌ای اقدام احدی‌نژاد در آزادی گروگانهای را خط بطلانی بر تبلیغات منفی بر علیه ایران دانسته بود و با به کار بردن دقیق این اصطلاح گفته بود که: این ماجرا نشان داد که ایرانیان آن بربرهایی نیستند که غرب سعی در نشان دادنشان دارد!اگر این داستان ادامه پیدا کرد٬ ما هم این گفتار را ادامه می‌دهیم٬ اگر نه٬ همین مختصر بس.
تعطيلات نوروزی به زبان انگليسی!

برای آخرین کار کلاسی امسال و یا این ترم باید که یک تریلر یا آنونس فیلم کوتاه یک دقیقه‌ای بسازیم و تحویل دهیم. وقتی برای بار اول معلممان برگه‌های توضیحی کار را به دستمان داد که چه باید بکنیم و در نهایت چه چیزهایی باید تحویل دهیم٬ به نظرم کمی مسخره آمد. برای اینکه معمولن آنونس را برای یک فیلم ساخته شده و بر اساس مصالح آماده‌ی آن فیلم می‌سازند در حالی که برای ما هیچ فیلمی در میان نیست! حتا راضی به ساخن آنونس برای مستند کوتاهی که ترم قبل در مورد کالج ساختیم هم نشد.به هر حال حدود بیست ساعت وقت داریم برای تهیه آن از پیش تولید گرفته تا نمایش نهایی که به ده جلسه‌ی دوساعته در پنج هفته تقسیم می‌شود٬ به اضافه‌ی این تعطیلات ایستر که البته کلاس بی کلاس!بخشی از پروژه بر روی تحقیق به شکل یک کار حرفه‌ای است٬ با این پیش فرض که یک کمپانی هالیوودی با سرمایه‌ای بین ده تا بیست هزار پوند پشت پروژه ایستاده است و ما این مقدار توان سرمایه‌گذاری داریم. باید طرح کامل پیش تولید را ارائه دهیم٬ میزان روزهای فیلمبرداری را تعیین کنیم٬ هزینه‌ها را از کرایه دوربین و سه‌پایه و نور گرفته تا دستمزد فیلمبردار و صدابردار و عوامل به طور کامل و البته بر اساس منابع درست پیدا کرده و تحویل دهیم.برای شروع همین تحقیق برای یافتن این امکانات خودش چیزهایی را یادم داد که جالب بود٬ برای نمونه و مقایسه کرایه‌ی یک دوربین فیلمبرداری canon ساده دیجیتال شبی حدود صد پوند هزینه دارد٬ آن زمان در ایران یک دوربین بتاکم آخرین مدل را با شبی بیست‌ هزار تومان می‌گرفتیم و تازه صاحب دوربین هزاربار هم ممنون بود از اینکه از او کرایه می‌کنیم! و اگر بخواهیم از نظر قیمتی حساب کنم این دو دوربین تقربآ قیمت برابری دارند در ایران و اینجا! و البته هنوز تحقیقاتم کامل نشده و هر وقت شد شاید در همینجا گذاشتم تا حساب و کتاب بهتر دستتان بیاید.این بخشش به کنار٬ قسمت جالب‌تر خود آنونس است. در حال حاضر یک تیم سه نفره هستیم( در اصل پنج تیم سه نفره) و برای شروع نشستیم به دنبال اینکه چه باید بکنیم. هر کس نظری داشت و آخرین نتیجه این بود که باید داستانی داشته باشیم٬ فیلمی ساخته شده در ذهنمان که برای آن انونس می‌سازیم. بحث بر سر ژانرهای مختلف و اینکه در چه ژانری کار شود و چیزهایی از این دست به اینجا رسید که به پیشنهاد من٬ با اجازه‌ی جناب آنتونیونی عزیز٬ ایده‌ی فیلم آگراندیسمان را برداشتیم تا با کمی تجاری کردن بر اساس ان کار کنیم.«یک عکاس از جاهای مختلف عکس می‌گیرد و بعد وقتی عکسها را ظاهر می‌کند در پس زمینه‌ی تمامی آنها حضور کسی مشابه مرگ را می‌بیند.»این ایده‌ی یک خطی فیلمی است که باید در ذهنمان بسازیمش.اتفاق جالب اینجا می‌افتد که:یکم ما نباید داستان را تعریف کنیم٬ یعنی فقط بخشهایی از آنرا بگوییم و تماشاگر را مشتاق به دیدن داستان کامل کنیم.دوم باید صحنه‌هایی را که فکر می‌کنیم برای مخاطب جذاب است بیرون کشیده و اقدام به فیلمبرداری آنها بکنیم!این قسمت دوم بخشی است که دست کم برای من یکی بسیار جالب شده است. اینکه بتوانی پیش از ساخته شدن یک فیلم و حتا نوشته شدن یک فیلمنامه قسمتهای جالب و به قول معروف گلهایش را بیرون بکشی٬ به ظاهر کار ساده‌ای است٬ اما نیست! بخصوص اگر نخواهی کلیشه‌ای کار کنی.به هر حال کماکان در حال فکر کردن بر روی ایده و یافتن صحنه‌های مناسب و نماهای جذاب برای فیلمبرداری هستیم٬ دو هفته‌ی دیگر باید فیلمبرداری کنیم و تا آن زمان باید کامنل دریافته باشیم که چه می‌خواهیم و از همه مهم‌تر اینکه دیگر در این کار نمی‌شود به سر صحنه رفت و دید که چه داریم و در همانجا دکوپاژ کرده و اقدام به فیلمبرداری نماییم٬ بازیگر باید دقیقن یک نقطه را بیاید و اجرا کند٬ از یک پلانی که شاید در فیلم اصلی دو دقیقه باشد ما نیاز به چند ثانیه خواهیم داشت و باید همان را فیلمبرداری کنیم و خلاصه‌اش باید یکی از حساب‌شده‌ترین کارهایمان را ارائه دهیم٬ یعنی به شیوه‌ی انگلیسی برای لحظه به لحظه‌اش برنامه‌ریزی کنیم. و کار ساده‌ای نیست.این تجربه‌ای که برای اولین بار است انجامش می‌دهم به نظرم خیلی مفید آمده است٬ پیشتر بر روی اینکه اگر بخواهیم برای یک فیلم ساخته شده آنونس بسازیم کار کرده بودم و بازیهایی با فیلمهای ساخته‌ شده هم کرده بودم و آن تنها به درد یاد گرفتن آنونس سازی می‌خورد و تدوین و بس. اما این یکی فکر می‌کنم همه‌جا به درد می‌خورد.اگر علاقمند به سینما و یا تیاتر و یا حتا داستان هستید و می‌نویسید٬ به گمانم بد نیست اگر پیش از نوشتن برای خودتان این تجربه را بکنید و ببینید نقاط با ارزش داستانتان٬ چیزهایی که مخاطب را به دنبال می‌کشند کجاست٬ یا در نمایشنامه‌تان٬ یا در فیلمنامه‌تان٬ و یا حتا در فیلمی که می‌خواهید بسازید: زاویه‌ی تازه‌ای بر رویتان گشوده خواهد شد. برای من که اینگونه بوده تا کنون.احتمالن بعد از دوماه نتیجه‌ی نهایی را به اطلاعتان خواهم رساند٬ شاید هم شد و تیزر ما را دیدید!
نکته‌ی دوم اینکه به احتمال زیاد برای یک هفته‌ای از یادداشت جدید در این صفحه خبری نخواهد بود. راستش این چند ماه گذشته تا امروز دوبار به رحیم ِ نازک‌نارنجی‌ام قول داده‌ام که بعد از دوسالی بروم بلک‌پول به دیدارش و هربار به مشکلی خورده‌ام و نشده٬ یکبار که درگیر کارهای اداری خودم شدم و باید انجامشان می‌دادم و دیگری هم ایام مبارک کریسمس بود که همان شبش سرمای سختی خوردم و تمام تعطیلات شدم خانه نشین٬ افتادم در رختخواب به خوابیدن و تماشای تلویزیون و خواندن و سوپ‌خوردن! باقی هم که درگیر به درس و کار و بدبختی و این آخرین تعطیلی در سال تحصیلی‌است و اگر این‌بار هم نروم دیگر می‌رود تا تابستان٬ این دیر شدنش به کنار نمیدانم چگونه از قهر رحیم جلوگیری کنم! به هر حال اگر سنگی از آسمان نبارد٬ کسی لنگ‌پایمان ندهد٬ زمین‌لرزه نشود٬ بیمار نشوم و هزار اگر دیگر اتفاق نیافتد امسال سیزده را در بلک‌پول به در می‌کنیم. از حالا می‌توانید شعار دهید که:اسکروچ٬ اسکروچ ما داریم می‌آییماسکروچ‌٬ اسکروچ ما داریم می‌آییم.اگر شد از انجا خطی می‌نویسیم( می‌توانید بگویید ننوشتی هم ننوشتی!) اگر هم نشد گزارش سفر با عکس طلبتان.شاد باشید و سیزده را به شادی به در کنید!

دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶

كسي ديگر نمي كوبد، در اين خانه ي متروك را ... .
تيك، تاك ، تيك ، تاك... سرت درد مي كند: وحشتناك... ديگر سيگار هم جوابگو نيست. لعنت بر سرزميني كه در آن يك استامينوفن پيدا نمي شود!تيك، تاك، تيك... تقويمها مي گويند نزديك نوروز است... گويا اينگونه است٬ تنها...گويا!چرا مي گويم گويا؟ براي اينكه اينجا، نوروزشان خيلي روز پيش از اين با برف و كاج و پيرمرد سپيدريش سرخ پوشش آمده و رفته و ديگر حتي جاي پاي گوزنهايش هم نمانده است.اما تقويمها مي گويند: نزديك نوروز است... و تو-راستي بگذار در همينجا بگويم، منظورم از «تو» تو ِ خواننده نيست، منظور خودمم، خودم كه براي فرار از تنهايي، مثل ديوانه ها، براي خودم نامه مي نويسم٬ بهر حال- و تو، چشم چشم مي كني در خيابان ها٬ در مغازه ها٬ حتي در اين آسمان هميشه ابري... تنها به اميد آنكه نشاني بیابی از نوروز، ولو يك آكواريم كوچك با ماهي هاي سرخ، ولو يك ظرف سبزه و يا حتي قانع تر مي شوي٬ بسنده مي كني به يك هواي بهاري، هوايي كه بوي نوروز را در خودش داشته باشد:و... چيزي... نمي يابي. آنان كه پيش از تو آمده اند مي گويند:-«گشتیم نبود٬ نگرد نیست!»اما تو، به قول خودت: سگ پيله اي!مي گويي: - می‌سازم! تنها مي خندند در پاسخ.پس دست به كار مي شوي كه نخستين ساز اين سفره ي هر ساله را كوك كني:آينه ي رنگ و رو رفته ات را مي آوري، بر روي ميز مي گذاري و درست در همين وقت، نگاهت گره مي‌خورد به نگاه خيره ي مردك ايستاده در آينه٬نگاهت مي كند به تمسخر٬ می‌گویدت:«خودت را دست انداخته اي؟ اين سفره انداخته مي شد، هميشه، هر سال، براي آنكه همه دورش جمع گردند، براي آنكه نشانه اي باشد -شايد- از بودن با هم، در كنار هم... .» می‌پرسد:«فكر نمي كني چيدن اين سفره در تنهايي، كمي خنده دار باشد؟» شتاب زده مي گويي:«هر سال چيده ام، هفت سين و هفت شينش را با هم !»
تلخ مي خندد و مي گويد:
«سال به سال... دريغ از پارسال...»
و تو، مي ماني در پاسخ... .
اين آينه جز براي ريش تراشيدن ، به هيچ درد ديگري نمي خورد، هيچ!
تاك، تيك... تقويمها مي گويند نزديك نوروز است و با همين جمله، تو مي روي... مي روي و مي روي و می‌روی... دور و دورتر و دورتر... در ذهنت... در خيال... مي روي تا سركي بكشي به روزهايي مثل امروز، اما دور... به روزهايي بهتر از امروز، اما دست نايافتني٬ به روزهايي كه مي داني ديگر هرگز تكرار نخواهند شد، هرگز!با خودت مي گويي:
«من آنقدر خاطره دارم، كه گويي هزار سال زيسته ام!»
و هر چه فكر مي كني -طبق معمول - يادت نمي آيد اين جمله از كيست!
سردردت بيشتر شده، يك سيگار تازه آتش مي كني... تاك... مي نشيني كنار ميز نهارخوري بي سفره ات، خيره به آتش سيگار...و باز بار سفر مي بندي كه بروي... دور... دورتر... دورتر... مردك از ميان آينه -كه اكنون بالاي روشويي است- فرياد مي كند، بلند:
:
«براي چيدن هفت سينت... اين سردرد، اين سرما، اين سكوت، اين سيل ويرانگر و بنيادبر خاطرات، اين سفر بي پايان به ناكجا آباد،
اين سيگار پشت سيگار، اين سرشك...كودكانه ي...جاري بر گونه هايت، بس!»
به خودت مي آيي، چشمهايت را پاك مي كني، و هر دو لبخند مي زنيد، دقيق و درست با هم و عين هم، و البته... تلخ!
حالا كه هفت سينت آماده است، كافي است تا تقويمها تحويل سال را اعلام كنند تا با خودت روبوسي كني، نوروز را تبريك بگويي و هدايايت را -كه هنوز نخريده اي- باز كني .
ت...ي... تقويمها مي گويند نزديك نوروز است، گويا... اما تو... باور... نمي كني!
اگر آنها راست مي گويند، پس:
نمي گويم هر روزت چون اين نوروز باشد، اما آرزو مي كنم نوروزت، پيروز باشد .پاينده باشي و پيروزدوستدار تومجتبا يوسفي پورت... تقويمها مي گويند اين نامه حدود ۱۴ روز مانده به نوروز ۱۳۸۳خورشيدي يا ۲۵۶۳ از پادشاهي كوروش يا ۷۰۲۲يا ۷۰۲۳آريايي يا ميترايي و يا... (تقويمهاهم قاطي كرده اند از اين همه گوناگوني!) نوشته شده است.
**از تاریخ پای نوشته پیداست که حکایت از احوال سالهای پیش می‌کند٬ این نوشته نخستین بار برای ماهنامه‌ی قاصدک نوشته شد٬ سالی بعد در گاهنامه‌ی سرو چاپ شد و به احتمال زیاد این آخرین بازچاپش خواهد بود!
يک نکته‌ی جالب
این را نخستین بار در وبلاگ
بارسین دیدم٬ این هم نسخه‌ی انگلیسی‌اش است. تنها جالب است. بعد از خواندنش اولین کاری که کردم نشان دادنش به دوتا از همکلاسی‌ها بود که همیشه سر این مسئله با هم شوخی داشتند٬ آخر یکی‌شان سیاه است و دیگری سپید!
و با اجازه‌ی بارسین کمکی هم کلمات شعر را جابجا کردم٬ به گمانم شعر بارسین حالت کودکانه و ساده‌‌ی شعر اصلی را بیشتر دارد تا این یکی.
اما شعر:
چون زاده می‌شوم: سیاهم
رشد می‌کنم: سیاهم
در زیر آفتاب و گرما: سیاهم
در سرما: سیاهم
می‌ترسم: سیاهم
بیمارم: سیاهم
و گاه مردن: همچنان سیاهم
اما تو ای انسان سپید
چون زاده می‌شوی: صورتی رنگ
رشد می‌کنی: سپیدی
در زیرآفتاب و گرما: سرخی
در سرما: آبی
می‌ترسی: زردی
بیماری: سبزی*
با یک کوفتگی: بنفشی
و چون می‌میری: خاکستری
اکنون که را رنگین پوست صدا می‌کنی؟
* در فرهنگ مغربی‌ها سبز نشان بیماری است٬ منبع این نکته انسانهای اطرافم هستند و بس.
ديگر کهنه‌ای باز...
آسمان هميشه با من و تو مهربان نخواهد
ماند
وزمين هم
وشايد تو با من
من با تو... .
زنجيرهای پيوند
روزی گسسته خواهد شد
ـ شايد ـ
و زندانيان از بند رهيده
معشوقه های ديرينشان را در آغوش خواهند کشيد.
و کوه
بلند و استوار
یکه و تنها
بر آمدن خورشيد را به تماشا خواهد نشست
و
چشمه
چشمه
اشک خواهد ريخت.
ليدز ۲۰۰۳/۱۲/۱۰نیاز به توضیح نیست که قدیمی است و بدون هیچ بازنویسی دوباره اینجایش گذاشته‌ام.بد یا خوب٬ برای من چیزهایی دارد. برخاسته از روزهایی است که انعکاسشان اینجاست.همین.
بعد از مدتها٬ یعنی چیزی حدود چهار یا پنج سال امروز دوباره روی صحنه رفتم. برای نمایش دو نوشته‌ی جیم کارترایت و به کارگردانی ریچارد سیمپسون.دروغ نگویم کار یک کار کلاسی است که باید در طول دوره انجام می‌دادیم٬ با تمام بچه‌های کلاس٬ حدود دو ماه وقت برای تمرین داشتیم آن هم برای کاری با بالای ده بازیگر. البته متن اصلی برای اجرا توسط دو بازیگر(یک زن و یک مرد) نوشته شده است که تمام کار را به شکل بازی در بازی اجرا می‌کنند ولی ما نقشها را تفکیک کردیم و بالطبع میان بازیگران تقسیم.این میان جالب‌ترین بخشش برای من یکی به روی صحنه رفتن بعد از مدتهای دراز و برخورد با تماشاگر ان هم از نوع انگلیسی اش بود. دیگری اینکه اولین اجرای من به زبان انگلیسی است که خودش نگرانی آدم را از اجرا دوبرابر می‌کند و مهم‌ترین بخش داستان نقشی بود که باید بازی می‌کردم: من لاغر مردنی باید نقش یک آدم چاق( چیزی بیشتر از حد معمول!) را بازی می‌کردم و راستش تجربه‌ی کمی برای من نبود. دست کمش اینکه باید همه‌چیز را از راه رفتن گرفته تا حالت‌های چهره مو‌به‌مو برایش طراحی می‌کردم. تمام داستان در یک بار در شمال انگلیس می‌گذرد و همه‌ی آدمهایی که در کار وارد و خارج می‌شوند به نوعی مشتریان این بار هستند. زمان محدودی برای هر بازیگر وجود دارد تا بتواند یک شخصیت را شکل ببخشد و اجرا کند و به تماشاگر بقولاند. و جالب‌ترین بخش کار اینکه صحنه‌ی ما(یک صحنه‌ی دونفره میان یک زن و شوهر است) یکی از بخشهای کمیک کار است و در آوردنش کمی مشکل‌تر.اجرای اول و یا آزمایشی‌مان ساعت دو امروز به وقت انگلیس بود و راستش بیشتر از آنکه انتظارش را داشتیم مورد توجه قرار گرفت. به نوعی که گاه باید در میان دیالوگها مکثهایی قرار می‌دادیم تا خنده‌ی تماشاگران تمام شود و دیالوگ در میان خنده‌ها گم نشود و بالطبع قبل از اجرا فکر این را نمی‌کردیم٬ بخصوص برای جاهایی که انتظارش را اصلآ نداشتیم.اجرای اصلی مان ساعت هفت است٬ چیزی حدود یک ساعت و نیم دیگر و این فاصله وقتی برای استراحت٬ تجدید قوا و آرام کردن ذهن برای اجرای دوم است که من از ان برای نوشتن این یادداشت استفاده می‌کنم.قصد دارم در اولین فرصت(احتمالآ تابستان) متن را ترجمه کنم و در همین‌جا قرارش دهم. کار بدی نیست و برای آشنا شدن با نمایشنامه‌نویسی و فضای تیاتری انگلیس در سه دهه‌ی گذشته نمونه‌ی بدی نیست٬ و این چیزی است که من خودم به آن بسیار نیاز داشتم.شاید از اجراهای بعدی هم گزارشی نوشتم٬ نمی‌دانم... تا بعد. در لینکهای زیر می‌توانید اطلاعات بیشتری راجع به نمایشنامه‌ی دو و اجراهای دیگرش توسط گروههای حرفه‌ای در سالهای گذشته بیابید:
اجرای سال ۲۰۰۶
اجرای سال ۲۰۰۱
درباره‌ی جیم کارترایت

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.

بايگانی وبلاگ