گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

رفیقی داشتیم اهل کتاب و قلم. اما مانند بسیاری برای آنکه از قافله عقب نماند و بتواند بالا برود از دست‌آویزی به هیچ چیز ابا نداشت٬ و بالطبع مذهب و کارهای مذهبی و اداهای باب میل حضرات یکی از چیزهایی بود که در کارهایش بسیار می‌دیدی٬ به جا و نا بجا. یعنی کافی بود بداند فلان داور فلان جشنواره از دیدن مراسم سینه‌زنی بر روی صحنه خوشش می‌آید٬ به هر نکبتی که شده صحنه‌ای اینگونه در نمایشش می‌چپاند تا باب میل شود. بگذریم.این رفیق شفیق برای آنکه در دایره‌ی روشنفکرنمایی و گرایی بماند البته به هیچ‌چیزی نه نمی‌گفت. به پایش که می‌افتاد عرق سگی را بی مزه می‌خورد٬ و در موقعش به سنت ایرانیان که همه چیز را با هم دارند٬ نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت و سینه می‌زد.عاشق مهرجویی بود و عرفان‌زدگی‌اش و هامون بتی بود دست‌نایافتنی.(آن سالهای بسیاری درگیر هامون شدند. برای خود من که آخرین بار شاید هفت هشت سال پیش هامون را دیده‌ام٬ هنوز خاطره‌اش شیرین است و مزه‌اش زیر دندان. هرچند که شاید آن هم مانند بسیاری چیزهای دیگر که امروز برایم بی‌معنا و مسخره شده‌اند٬ به همان درد دچار شود و دوباره دیدنش را تاب نیاورم).به هر حال٬ آن دوران ما صادق هدایتی بودیم٬ این رفیق ما محمود دولت‌آبادی ونادر ابراهیمی را به رخ می‌کشید: که الحق حق هم داشت٬ که ایشان هم خود بلد هستند نان را به نرخ روز بخورند و باید شاگردی‌اشان را کرد٬ اگر رهرو این راهی!یکی دیگر از کسانی که گهگاه این رفیق ما دست به دامانش می‌شد تا ثابت کند روشنفکری و مذهب با هم کنار می‌آیند٬ این شهید اهل قلم٬ یعنی مرتضی آوینی بود. بخصوص وقتهایی که قصد به انجام کاری برای جشنواره دفاع مقدس داشت. از اتفاق نازینی چندتایی از نقدهای مرتضی آوینی بر فیلمهای مادر و هامون را بر روی وبلاگش گذاشته و من برای اولین بار می‌دیدمشان. دلم می‌خواست آن رفیقمان نیز این نقدها را می‌خواند و بعد می‌دیدم که چگونه می‌تواند عشقش به هامون را با روشنفکری‌ای که خود آوینی منکرش است بیامیزد.این خود نقدها:مادر٬ دلبستگی به عهد قاجار
هامون
به گمان من هیچ‌چیز بهتر از همین نوشته‌ها ماهیت فکری صاحب اثری را که همه سعی می‌کنند از او هنرمند ومتفکری درجه‌یک بسازند روشن نمی‌کند. یادتان نرود که بزرگان هنر امروز این سرزمین٬ یعنی سینما‌گرانی چون حاتمی‌کیا و ملاقلی‌پور و باقی جنگی‌سازان سینمای ایران بسیار به این دستمال می‌آویزند.اما با این همه با آن قسمتش راجع به روشنفکری و عدم ارتباطش با جامعه‌‌ی ایرانی موافقم. یکی از مشکلات ما همین است. به عبارت دیگر ما مدرنیزاسیون را می‌خواهیم ولی با آفتابه٬ پست مدرن را می‌خواهیم ولی با حفظ مطلق‌گرایی مذهبی٬ دمکراسی را می‌خواهیم ولی بدون بها دادن به حقوق دیگرانی که چون ما نیستند٬ آزادی را می‌خواهیم ولی تنها برای خودمان و دارو دسته‌مان. فراموش می‌کنیم که غرب دست‌آوردهایش را به وسیله ی همین روشنفکران به دست آورده است. جامعه‌ی بدون روشنفکر٬ بدون پل ارتباطی میان متفکران و مردم٬ جامعه‌ی بی‌مطالعه از این جلوتر نخواهد رفت. حال به قول آن شهید٬ اول قبله‌نماینتان را پیدا کنید تا بعد ببینیم سر‌انجام به کجا خواهیم رسید و مطمثن باشید پایان راه همانجاست که قبله‌نمایتان می‌گوید!
ار این گذشته این عکس‌ها هم دیدن دارند٬رضاشاه و کشف حجاب
و آخر اینکه از این آدم خطرناک‌ترمن نمی‌شناسم. بتونه‌کاری که با قدرت هرچه تمام‌تر به مرده‌ای نیمه‌جان مسیحاوار می‌دمد و جان می‌دهد و می‌تواند به راحتی حاصل سالها زحمت بسیاری را به باد دهد. نگاهی به این مصاحبه‌اش بیاندازید تا بفهمید چگونه این آدم با ظرافت بتونه بر حاصل زحمات‌ِ کسانی چون علی دشتی و کسروی می‌کشد و دیوار نیمه‌ویران را از نو با مصالح مدرن می‌سازد. مصاحبه با عبدالکریم سروش هرگونه می‌خواهید برداشت کنید. اما این حمایتها و هواداری از جانب غربی‌ها از او برای من غیر قابل قبول و شک بر‌انگیز است. این از آن کمانچه‌زدن‌هاست که فردا صدایش در می‌آید٬ و بد صدایی هم دارد.این دیدگاههای مثلآ مدرن از اسلام رادیکال نیز خطرناک‌تر است و راه به بیراهه‌ای می‌برد که بیرون آمدن از آن آسان نخواهد بود.همین.

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.