گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶

كسي ديگر نمي كوبد، در اين خانه ي متروك را ... .
تيك، تاك ، تيك ، تاك... سرت درد مي كند: وحشتناك... ديگر سيگار هم جوابگو نيست. لعنت بر سرزميني كه در آن يك استامينوفن پيدا نمي شود!تيك، تاك، تيك... تقويمها مي گويند نزديك نوروز است... گويا اينگونه است٬ تنها...گويا!چرا مي گويم گويا؟ براي اينكه اينجا، نوروزشان خيلي روز پيش از اين با برف و كاج و پيرمرد سپيدريش سرخ پوشش آمده و رفته و ديگر حتي جاي پاي گوزنهايش هم نمانده است.اما تقويمها مي گويند: نزديك نوروز است... و تو-راستي بگذار در همينجا بگويم، منظورم از «تو» تو ِ خواننده نيست، منظور خودمم، خودم كه براي فرار از تنهايي، مثل ديوانه ها، براي خودم نامه مي نويسم٬ بهر حال- و تو، چشم چشم مي كني در خيابان ها٬ در مغازه ها٬ حتي در اين آسمان هميشه ابري... تنها به اميد آنكه نشاني بیابی از نوروز، ولو يك آكواريم كوچك با ماهي هاي سرخ، ولو يك ظرف سبزه و يا حتي قانع تر مي شوي٬ بسنده مي كني به يك هواي بهاري، هوايي كه بوي نوروز را در خودش داشته باشد:و... چيزي... نمي يابي. آنان كه پيش از تو آمده اند مي گويند:-«گشتیم نبود٬ نگرد نیست!»اما تو، به قول خودت: سگ پيله اي!مي گويي: - می‌سازم! تنها مي خندند در پاسخ.پس دست به كار مي شوي كه نخستين ساز اين سفره ي هر ساله را كوك كني:آينه ي رنگ و رو رفته ات را مي آوري، بر روي ميز مي گذاري و درست در همين وقت، نگاهت گره مي‌خورد به نگاه خيره ي مردك ايستاده در آينه٬نگاهت مي كند به تمسخر٬ می‌گویدت:«خودت را دست انداخته اي؟ اين سفره انداخته مي شد، هميشه، هر سال، براي آنكه همه دورش جمع گردند، براي آنكه نشانه اي باشد -شايد- از بودن با هم، در كنار هم... .» می‌پرسد:«فكر نمي كني چيدن اين سفره در تنهايي، كمي خنده دار باشد؟» شتاب زده مي گويي:«هر سال چيده ام، هفت سين و هفت شينش را با هم !»
تلخ مي خندد و مي گويد:
«سال به سال... دريغ از پارسال...»
و تو، مي ماني در پاسخ... .
اين آينه جز براي ريش تراشيدن ، به هيچ درد ديگري نمي خورد، هيچ!
تاك، تيك... تقويمها مي گويند نزديك نوروز است و با همين جمله، تو مي روي... مي روي و مي روي و می‌روی... دور و دورتر و دورتر... در ذهنت... در خيال... مي روي تا سركي بكشي به روزهايي مثل امروز، اما دور... به روزهايي بهتر از امروز، اما دست نايافتني٬ به روزهايي كه مي داني ديگر هرگز تكرار نخواهند شد، هرگز!با خودت مي گويي:
«من آنقدر خاطره دارم، كه گويي هزار سال زيسته ام!»
و هر چه فكر مي كني -طبق معمول - يادت نمي آيد اين جمله از كيست!
سردردت بيشتر شده، يك سيگار تازه آتش مي كني... تاك... مي نشيني كنار ميز نهارخوري بي سفره ات، خيره به آتش سيگار...و باز بار سفر مي بندي كه بروي... دور... دورتر... دورتر... مردك از ميان آينه -كه اكنون بالاي روشويي است- فرياد مي كند، بلند:
:
«براي چيدن هفت سينت... اين سردرد، اين سرما، اين سكوت، اين سيل ويرانگر و بنيادبر خاطرات، اين سفر بي پايان به ناكجا آباد،
اين سيگار پشت سيگار، اين سرشك...كودكانه ي...جاري بر گونه هايت، بس!»
به خودت مي آيي، چشمهايت را پاك مي كني، و هر دو لبخند مي زنيد، دقيق و درست با هم و عين هم، و البته... تلخ!
حالا كه هفت سينت آماده است، كافي است تا تقويمها تحويل سال را اعلام كنند تا با خودت روبوسي كني، نوروز را تبريك بگويي و هدايايت را -كه هنوز نخريده اي- باز كني .
ت...ي... تقويمها مي گويند نزديك نوروز است، گويا... اما تو... باور... نمي كني!
اگر آنها راست مي گويند، پس:
نمي گويم هر روزت چون اين نوروز باشد، اما آرزو مي كنم نوروزت، پيروز باشد .پاينده باشي و پيروزدوستدار تومجتبا يوسفي پورت... تقويمها مي گويند اين نامه حدود ۱۴ روز مانده به نوروز ۱۳۸۳خورشيدي يا ۲۵۶۳ از پادشاهي كوروش يا ۷۰۲۲يا ۷۰۲۳آريايي يا ميترايي و يا... (تقويمهاهم قاطي كرده اند از اين همه گوناگوني!) نوشته شده است.
**از تاریخ پای نوشته پیداست که حکایت از احوال سالهای پیش می‌کند٬ این نوشته نخستین بار برای ماهنامه‌ی قاصدک نوشته شد٬ سالی بعد در گاهنامه‌ی سرو چاپ شد و به احتمال زیاد این آخرین بازچاپش خواهد بود!

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.

بايگانی وبلاگ