گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶

سال به گویا زمان جشنواره عقب و عقب‌تر می‌آید٬ قدیمها اوایل بهمن بود و امروز من تازه فهمیدم یکی دو روزی از شروع جشنواره می‌گذرد. هرسال با شروع جشنواره دلتنگش می‌شوم٬ دلتنگ همان سالنهای قدیمی و بی‌امکانات. سالنی که برای اجرای نمایش سه یا چهار نور بیشتر ندارد! تازه چهارمی هم بر روی پایه است و باید یکی را نگاهبانش کنی تا مبادا در میان اجرا کسی به آن برخورد کند و بیاندازدش و باقی ماجرا.دلتنگ ان شلوغی‌ها٬ همان ماموران انتظامات سالنها که با تو جوری برخورد می‌کردند که گویا با گوسفند برخورد می‌کنند!همان بحثهای هزاربار تکرار شده و بی سرانجام بعد از نمایشها.قدم زدن از تیاتر شهر به تالار وحدت و سیگار کشیدن و نقد کردن نمایشی که تازه دیده بودیم.رفتن به مرکز و پیله شدن برای گرفتن بلیط نمایشی خارجی که ده روز پیش پیش‌فروشش تمام شده و تنها راه برای دیدنش به کار انداختن پارتی‌ها است.دلتنگ ساندویچی که هنوز تمامش نکرده باید بدوی تا به اجرای بعدی برسی و جوری داخل بروی که جایی خوب گیرت بیاید.دلتنگ هزار چیز ساده‌ی دیگر. چیزهایی که خیلی‌هاشان خاصیت سن بودند و اکنون دیگر تکرار ناپذیرند.در میان لیست کارها اسمهای آشنا زیاد است. جالب‌ترینشان نمایش کوری است. رمانش را دوست دارم. از آن دسته رمانهاست که وقتی شروعش می‌کنی از زندگی می‌افتی! نمی‌توانی زمینش بگذاری و باید تا ته خط٬ تقطه‌ی آخر به دنبالش بروی و بعد تازه به خودت استراحت کوتاهی بدهی تا دوباره شروعش کنی. مثل صدسال‌تنهایی و مرشد و مارگریتا.از همه بهتر یا بدترش این بود که درگیر می‌شدی با رمان. وقتی در میانه‌هایش برای انجام کاری واجب از خانه بیرون می‌زدی- و البته رمان را هم با خودت می‌بردی تا در اتوبوس یا تاکسی چند خطی جلوتر بروی- یکمرتبه جا می‌خوردی. وقتی خیابانهای پر از آشغال را می‌دیدی٬ رهگذری در کنارت بی‌خیال دنیا آب دهان و خلط مبارک‌اش را جلوی پایت می‌انداخت٬ وقتی می‌دیدی همه آماده‌ی دریدن هم‌اند٬ آماده‌اند تا سرکیسه کنند هرکه را توانستند٬ وقتی چماقداران را می‌دیدی٬ سرگشتهای بی‌ادب و پشت‌کوهی نیروی انتظامی و البته برادرهای بسیجی که همه‌شان از دم شانزده‌سال بیشتر نداشتند و عقده‌های حقیرشان چون هزار جوش چرکی بر صورتهای پوشیده از ریش تنک نشسته‌شان نشسته بود و در خیابانها جولان می‌دادند به آرام کردن زخمهای حقارتشان٬ وقتی تلویزیون را روشن می‌کردی و آن برنامه‌های مزخرف از سر تا پایش بالا می‌رفت با خودت می‌گفتی:من در کجای جهان ایستاده‌ام؟آیا ما نیز دچار کوری سفید شده‌ایم و خود بی‌خبریم؟ کی؟ چطور؟ پس زن دکتر کجاست؟ نیست حتا یکی که ببیند و بفهمد و همراهی کند و کمک؟و راستش وقتی که درست نگاه میکردی می‌دیدی بیشتر روشنفکرانی که خودشان را زن دکتر جامعه می‌بینند و ابراز همدردی می‌کردند در اصل دزدانی هستند کور٬ هرزه‌گانی که برای رسیدن به هر هدف کوچکی تن به هر خودفروشی می‌دادند.یادم هست فرهاد مهدوی آمده بود شاهین شهر. طبق معمول بچه‌های قدیمی شبی را در کنار هم بودند و به احترام ریش سفید فرهادخان دعواها و درگیری‌ها را کنار می‌گذاشتند و شبی باز جایی سر سفره‌ای کنار هم می‌نشستند٬ غذایی می‌خوردند و بعد شب‌نشینی‌های همیشگی تا صبح و چایی و سیگار و گپ و گپ و گپ.آن زمان درگیر تب کوری بودم٬ مثل خیلی‌های دیگر که چون کتاب تازه چاپ بود و در بورس تازه خوانده بودندش و بحثشان حول و حوش کتاب دور می‌زد.درست خاطرم نیست آنزمان گویا تازه اجرای نمایش دیرراهبان فرهادمهندس‌پور تمام شده بود یا می‌رفت که شروع شود! مطمئنم بعد از مکبث بود.شب بحث با خوانش شروع شد٬ کاری که مهندس‌پور و چرم‌شیر و گروهش برای دیر‌راهبان کرده بودند. که چه باید کرد٬ چگونه می‌شود این کار را کرد٬ اصلن خوانش یعنی چه و و و . گپمان با مهدوی به انجا رسید که گفتم *طلبه‌ی کوری شده‌ام٬ جان می‌دهد برای یک خوانش ایرانی* (سعی کردم عین جمله‌ام را بیاورم)که مهدوی گفت او هم همینطور٬ و هر دو موافق بودیم که انجام این کار در شرایط امروز ایران بسیار به جا است و گویا واقعآ متن برای ایران نوشته شده است و با کمکی دست‌کاری و پر‌رکگ و کم‌رنگ کردن بعضی خطها خیلی راحت می‌شود حرف‌ها را زد.و باز هردو موافق بودیم که شرایط امروز جامعه و تیغ تیز سانسور اجازه نخواهد داد تا کار آنگونه که باید و شاید به اجرا در بیاید و در نهایت با توجه با اینکه فقط بنا به دلایل سانسور جنسی مجبور خواهی شد بخشهایی ناب از رمان را از دست بدهی چه برسد به دلایل سیاسی و غیره بهتر همان است که این داستان تنها در حد یک رویا بماند و بس تا روزی که روزش باشد.متاسفانه آنشب از آنجا که از ان جمع تنها من و مهدوی بودیم که رمان را خوانده بودیم بالطبع بحثمان اجازه‌ی ورود دیگران را نمی‌داد وکوتاه شد.مهدوی به سر کارش برگشت و جز چند باری کوتاه ( مثلآ در دوران جشنواره فجرکه همه پلاس دم در تیاتر شهر بودیم) دیگر فرصت دیداری نشد و صحبت ما ماند ناتمام.تا اینکه خبرش را خواندم منیژه محامدی کوری را بر صحنه برده٬ تعجب کردم. باور نمی‌کردم در ایران بشود٬ اینکه چگ.نه شده نمی‌دانم. به هرحال کوری بر صحنه رفت. نقد درستی که به واسطه‌اش بتوانم کار را بفهمم در دنیای اینترنت نیافتم٬ تنها عکسهای کار را دیدم که راستش به دلم ننشست به نظرم خیلی انتزاعی و دور امدند٬ گویا کارگردان برای فرار از آن مشکلاتی که ما ازشان می‌ترسیدیم تصمیم گرفته بود تا آنجا که می‌تواند کارش را برای دنیای غرب نشان دهد که یعنی این داستان آنور است نه اینور! نمی‌دانم شاید اشتباه می‌کنم. قضاوتم تنها بر اساس چند عکس است و بس پس سندیتی ندارد آنچنان.و حالا در لیست کارهای جشنواره فجر باز هم نمایش کوری است٬ اجرایی از یک کشور خارجی. ای کاش کسی این دو کار را با هم مقایسه کند تا بفهمیم محامدی چه اندازه به ایران اندیشیده در اجرایش٬ چه اندازه به جهان.دلم می‌خواست این دو کار را می‌دیدم.پیش از انکه تمامش کنم بد نیست اینرا هم اضافه کنم تا مبادا کسی اشتباه برداشت کند که:۱. اینور را هم دیدیم٬ اینور هم کوری حاکم است در جاهایی به همان شکلش در جاهای به شکلی متفاوت.اینجا هم خیابانهای پر آشغالی را که برای همه عادی به نظر می‌رسند از بس دیده‌اند و دیگر نمی‌بینندشان زیاد است.اینجا هم تلویزیون به تحمیق بینندگانش مشغول است.اینجا هم... آسمان همان رنگ است٬ فقط کمی ابری‌تر!۲.شاید به مذاق خیلی‌ها خوش نیاید چرا که هربار هرجا گفتم همه به مخالفت برخاستند.جنگ طلب نیستم اما برای آنانی که صادقانه برای دفاع از خاکشان به جنگ رفتند( تاکید می‌کنم برای دفاع از خاکشان نه چیز دیگر) چه بسیجی٬ چه رزمنده و چه ارتشی ارزش قائلم و اجازه‌ی توهین به ایشان را نمی‌دهم. اگر از عقده‌های بسیجی گفتم منظورم خرده جغله‌هایی است که گاو بیشترشان می‌فهمد و تنها عشق چفیه و اسلحه و مردمآزاری است که به این جایگاه کشانده‌شان. اگرنه تا آنجا که من دیدم بیشتر آنان که به راستی بسیجی بودند نه از این عقده‌ها داشتند و نه آن می‌کردند که این حضرات می‌کنند٬ که بسیار وقتها از این خرده‌جغله‌ها و لکه‌دار کردن نام بسیجی نا‌راضی بودند.شاهدش آن عزیز جانبازی بود که دایی یکی از دوستانمان بود و همین حضرات در خیابان با زن و بچه پاپیچش شدند و چنان اذیتش کردندکه بیچاره‌ای که همیشه جانباز بودنش را مخفی می‌کرد مجبور شد کارتها و مدارکش را رو کند تا بچه بسیجی‌ها را به غلط کردم بیاندازد! هرسال با شروع جشنواره فجر دلم می‌گیرد٬ هرچند که می‌دانم اگر ایران هم بودم چون سابق برای من جایی در آنجا نبود.اگر فرصتی بود و حسی به نوشتن دوست دارم بیشتر درباره‌ی جشنواره بنیسم و خاطراتش را مرور کنم.تا بعداگر توانستید بروید و از دیدن کارهای خوب لذت ببرید٬ اگر کار خوبی یافتید!
جشنواره تياتر فجر۲
جالب است٬ به سایت ایران تیاتر که می‌روی و می‌خوانی٬ می بینی چه خبر است امسال در جشنواره‌ی تیاتر فجر!چه کارهایی٬ چه نفدهایی!به بی‌بی‌سی رفتم٬ گزارش افتتاحیه را خواندم. همه چیز برعکس است. انگار آنچنان هم خبری نیست!شاید به قول دایی‌جان ناپلئون این هم سیاست انگلیسی است که ساز مخالف می‌زنند٬ شاید این هم جزیی از تحریم است!ولی جدا از شوخی٬ توصیه‌ام به دست‌اندرکاران سایت ایران تیاتر این است که کمی دست از این تعارف بازی‌ها بردارند.راستش تا الان هرچه نقد بر کارهای ایرانی خوانده‌ام همه حبر از تولد شاهکاری نو داده‌اند که حتمآ بایدش دید. شاید هم واقعآ اینگونه است٬ نمی‌دانم!یادم است آن سالها یکبار برای دیدن نمایشی رفتیم و به زحمت با انتها تحملش کردیم. تکراری بود٬ تکرار مکررات به تمام معنای کلمه به اضافه‌ی اداهایی برای پر معنا کردن کار!!! و بازی‌های دم دستی‌ای و میزانسن‌هایی که بارها مشابه‌اش را دیده‌ایم. از سبز٬ سهراب٬ سرخ سخن می‌گویم. کاری از اردبیل بر اساس رستم و سهراب.به زحمت تا نقد و بررسی تاب آوردیم. حضرات محترم و محترمه‌ی منتقد آمدند و منتقد میهمانی هم آورده بودند فرنگی٬ انگلیسی زبان که یکی از منتقدان گفتارش را ترجمه می‌کرد.جلسه‌ی نقد یا به‌به و چه‌چه شروع شد. همه معترف به اینکه باز شاهکاری خلق شده است و وای بیا و ببین.بیحال دستی بالا گرفتیم که نظری بگوییم که بابا اینگونه هم نیست. این میزانسنهای نابی که می‌گویید کجاست؟ متن شاهکار چیست؟ اینکه بیضایی را بردای با شاهنامه و یک افسانه‌ی محلی مخلوط کنی و هرکاری‌اش هم بکنی در هم حل نشوند و در نهایت ته گلویت بنشیند که نشد.محترمانه شروع کردیم به پرسیدن و نقد کردن.که اصلن ایا می‌شود یک اسطوره‌ی ملی را با یک‌افسانه‌ی محلی آمیخت؟ اگر می‌شود٬ چگونه؟ و آیا کار به این مقصود خود رسیده است یا نه؟که دشمنتان به جای ما٬ چنان از همه طرف مورد حمله قرار گرفتیم که حتا نتوانستیم فرار کنیم. منتقدان جلسه به جای کارگردان جواب دندان‌شکن به بنده می‌دادند و راحت گفتند خفه‌شو! و البته سوالهایمان بی‌جواب ماند.گذشت و شب اختتامیه وقتی نمایش همه جوایز را برد(آن سال هدف جشنواره بها دادن به کارهای شهرستانی بود) تازه ما فهمیدیم چرا نباید بد کار را می‌گفتیم!و البته هیچ‌کس هم آنزمان از منتقدان عزیز نپرسید که چرا کاری که شما اینگونه از آن دفاع می‌کردید سهمی از جوایز بسیار هیات داوری منتقدان نبرد!و حالا گویا آش همان آش است و کاسه همان کاسه٬ شاید کمی داغ‌تر!خلاصه اینکه نیاز داریم این را به یکدیگر یادآوری کنیم که:دوستان٬ نقد کردن از سر دوستی‌ اشت٬ نه دشمنی. آنکه تعریف بیجا می‌کند دشمن است. دروغ از آن دشمن است.و تا نقد درست و منصفانه و دلسوزانه در همه جوانب زندگی‌مان جاری نشود درست نخواهیم شد. باور کنید.اگر کسی جایی نقدی درست یا گزارشی بی‌طرفانه از جشنواره دید لطفآ من را هم در جریان بگذارد. ممنون می‌شوم.

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.

بايگانی وبلاگ