last summer, London.
گاه نوشتهای مجتبا یوسفی پور
دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶
یک فیلم خوب
در همان شب کذایی که ذکرش رفت یک فیلم دیگر هم دیدم. و خوشبختانه این یکی را بعد از سنتوری دیدم و تمام خستگی دیدن سنتوری را از بدنم در آورد. به عبارت بهتر میتوانم ادعا کنم که یکی از بهترین فیلمهای ایرانی است که در چند سال اخیر دیدهام و بعد از مدتها با یک فیلم ایرانی برخورد کردم که بعد از تمام شدن دوست داشتم بازبینیاش کنم. منظورم چهارشنبهسوری است. فیلمی از اصغر فرهادی که من به گمانم دو سه سالی بعد از ساخت دیدماش و آنقدر خوب بود که میل دیدن دیگر فیلمهای این کارگردان را در من زنده کرد. این یادداشت نگاهی است به این فیلم بعد از یکبار دیدن.
الیور استون، فیلمساز معروف می گوید: فکر نمی کنم یک کارگردان خوب بتواند یک فیلم خوب از یک فیلنامه ی بد بیرون بیاورد، اما یک کارگردان بد می تواند یک فیلم قابل قبول از یک فیلمنامه ی خوب تحویل دهد. حتا اینگمار برگمن و وودی آلن هم نمی توانند از یک فیلمنامه ی بد یک شاهکار خلق کنند.( یادداشتهای آکادمی فیلم و تلویزیون انگلستان،سپتامبر 2006)
پایه ی فیلم چهارشنبه سوری همین نکته است. به دیگر زبان چهارشنبه سوری در وهله ی نخست بر یک فیلمنامه ی نسبتآ خوب استوار است. چیزی که سالهاست کمبودش را به شکل فاحش در سینمای ایران- چه فیلمهای بدنه ای و چه هنری ها- احساس می کنیم. اصغر فرهادی و مانی حقیقی به سطح قابل قبولی در فیلمنامه نویسی رسیده اند. بی شک می توان ادعا کرد که دست کم در پشت اثر فیلمنامه نویسانی قرار دارند که می دانند چه می کنند و هر نکته را با فکر انتخاب کرده اند. و می توانم ادعا کنم یکی از معدود فیلمنامه هایی است که در چند سال اخیر دیده ام و ذوق زده ام کرده است. اصول فیلمنامه نویسی در مقیاس قابل قبولی وجود دارند، چیزی که باعث می شود فیلم یک سر و گردن بالاتر از فیلمهای دیگر سینمای ایران بیایستد.
فیلم – و البته فیلمنامه – سرشار از ریزه کاری هاست. این ریزه کاری ها از آن چیزهایی است که در سینمای ایران کم می بینم و در این فیلم زیاد، هر چند که هنوز این افسوس با تماشاگر باقی می ماند که ای کاش بیشتر بودند. این نکات ریز چیزهایی است که باعث میشوند فیلم در یک لایه و سطح نماند و هرچه از این نکات در فیلمی بیشتر باشد، امکان رفتن به عمق و لذت بیشتر بردن از فیلم برای تماشاگرانش بیشتر است. این نکات چیزهایی هستند که بعضی وقتها باعث می شوند دوباره بینی یک فیلم باز هم لذت بخش باشد، برای آنکه گاه می بینی هنوز چیزهایی وجود دارند که در بار نخست ندیده بودی و یا حتا در دومین و سومین بازبینی هم به آنها پی نبرده بودی. دست کم در زمینه ی سینما فکر می کنم بیشتر فیلمهای خوب -یا دست کم خوب و محبوب از نظر من- دارای این مشخصه هستند. به خاطرههایتان از فیلمهای محبوبتان مراجعه کنید و ببینید چقدر از دانستههایتان از ریزهکاریهای فیلم متعلق به دوباره و چندباره بینی آن فیلمهاست. از معدود مثالهای سینمای ایران که به شکلی بسیارقوی این ظرافت و حسن را در خود دارد فیلم گوزنها است که براستی یک استثنا و نقطه ی اوج در تاریخ سینمای ایران است. و البته بگویم منظورم از این نکات ریز اصلآ اشارات نمادین و معناگرایانه و سمبولیستی و سیاسی و غیره نیست. بلکه نکاتی است که در تار و پود داستان تنیده شده اند . تحمیلی و چسبانده شده به اثر نیستند بلکه جزیی از اثر هستند. وجود دارند و در برخورد نخست تنها احساس می شوند. مانند وقتی که وارد جایی دنج و دلچسب می شوی و دنجی اش را احساس می کنی و بعد با بهتر دیدن و دقیقتر دیدن می توانی دریابی که چرا آن احساس را در تو ایجاد شده است. روشنترین مثالش اینکه منظورم جای دست خون آلود قدرت بر دیوار مدرسه نیست(در گوزنها)، بلکه منظور آن مجله ای است که فاطی قبل از خواب می خواند، با آن عکس مرد خوش تیپ روی جلد که اکنون یادم نمی آید چه کسی بود. و نکته آنقدر ریز است که شک می کنی آیا کارگردان به راستی به آن اندیشیده است و یا صرف درست بازآفرینی زندگی به این نکته انجامیده است( بخصوص درباره کیمیایی در مقایسه با دیگر آثارش این شک درست است، من هنوز هم شک دارم که آیا براستی همین کیمیایی آن فیلم را ساخته است؟)
چهارشنبهسوری با صحنه ای از روحی و نامزدش سوار بر موتور آغاز می شود که به سوی شهر می آیند. پایان فیلم نیز به نوعی با مشابه همین صحنه در پایان روز است که به شکلی فیلم را به دایره ای تبدیل می کند که در پایان روز بسته می شود. اما ، در صحنه ی نخست روحی سرگرم تماشای عکسهایی از خود و نامزدش می باشد. در طول فیلم، ما به همراه او مسیری را طی کرده و مسائلی را می بینیم و بالطبع به تغییراتی می رسیم، تغییراتی که در شخصیت روحی نیز رخ می دهند. روحی در آستانه ی ازدواج قرار دارد و هرچه که او در طول روز می بیند متعلق به مشکلات بعد از ازدواج است و بالطبع همه ی اینها تغییراتی در او ایجاد می کنند. تغییراتی که ما آنرا به شکلی نمادین در ظاهر او- با آرایش تازه و بدون چادردر پایان فیلم- می بینیم. هرچند که این سوال اساسی نیز با تماشاگر باقی می ماند که آیا از نظر سازندگان اثر٬ این چادر است که باید به آن خانواده و شاید جامعه بازگردد تا ضامن بقا باشد؟ و یا این نسل روحی و امثال اوست که به آرامی چادر خود را از دست می دهند و شکل عوض می کنند، به دیگرزبان مدرن می شوند. چادر برایشان دست و پاگیر می شود و زمین شان می زند؟
بعد از این صحنه ی کوتاه وارد دفتر شرکت می شویم. مکانی کاملآ حساب شده: فیلمنامه نویس و کارگردان با همین یک صحنه چند تیر را به هدف می نشانند و این استفاده ی چند منظوره از یک صحنه یکی از آن هنرها و ریزه کاریهای فیلمنامه نویسی است که متاسفانه کمتر در سینمای ایران شاهدش هستیم. در همین صحنه ی کوتاه و جمع و جور تماشاگر در می یابد که: روحی در آستانه ی ازدواج است. وضع مالی مساعدی ندارد. دختر خونگرم و همه جوشی است. سروزباندار است و ... . همه ی این اطلاعات به تماشاگر نشان داده می شوند. تاکید می کنم: نشان داده می شوند و نه گفته. به عبارت بهتر ما سرو زبان داری روحی را می بینیم، خونگرمی اش را حس می کنیم، نه این که کسی بگوید یا توصیف کند.( این دقیقآ نقطه مقابل همان ضعفی است که در سنتوری دیدم، به جای نشان دادن، تنها بیان کردن. مثال بارزش همان شخصیت نادر سلیمانی و تک گویی اش برای توضیح دادن نکاتی که فیلمساز عاجز از نشان دادنشان است)و البته فراموش نکنیم بها دادن فیلمساز به عنصر تصادف را. یعنی به شکلی ما به عنوان تماشاگر و همراه با روحی به هر نقطه ای که او برود خواهیم رفت. یعنی اگر موقعیت روحی با هرکدام از همکارانش عوض می شد ما شاهد داستانی متفاوت می بودیم. واین باز یعنی به تعداد آن آدمها و شاید روزهای کارکردنشان داستان های متفاوت وجود دارد که این میان ما تنها یکی را می بینیم.
کل ساختار فیلم بر مبنای اینگونه نکات ریز شکل گرفته است، و البته هوشمندانه و واقع گرایانه و نه تصنعی و تحمیلی به اثر. عناصر کوچک روزمره نقش کلیدی در جلو بردن داستان بازی می کنند. یک چادر معمولی و یا یک فندک داستان را به هم گره می زنند. فیلمنامه نویسان از حداقلی که در دسترس داشته اند سعی به بردن نهایت استفاده را کرده اند. حضور آدمها در داستان اتفاقی نیست. روابط بر پایه ی دلایل شکل گرفته اند. حضور زن سرایدار ساختمان در خانه، زن همسایه، روابط، همه درست و حساب شده در هم تنیده شدهاند و همه در راستای داستان اصلی و جلو بردن آن قرار دارند، یعنی مهم ترین نکته در یک فیلمنامه که بیشتر وقتها فراموش می شود.
در چهارشنبه سوری تماشاگر با یک ساختار دومینو گونه روبروست. ساختاری که در آن افتادن هر مهره باعث جلو رفتن داستان و افتادن مهره ای دیگر می شود و نمی توان به آسانی مهره ای را از این مجموعه حذف کرد. هر صحنه استقلال خودش را دارد در عین حال که در ارتباط با صحنه های بعدی اطلاعاتی را در خود نهفته دارد و به نوعی صحنه ها نقش لازم و ملزوم یکدیگر را بازی می کنند. شاید تنها صحنه ای که کمی با آن مشکل داشتم صحنه ی دیدار فرخ نژاد با پانته آ بهرام در ماشین بود که به گمانم آن هم به وجهی سلیقه ای است. به زبان بهتر، وجود آن صحنه برای رسیدن به آن پایان در فیلم لازم است، اما من شاید ترجیح بدهم حذفش کنم و بی آنکه تماشاگر را به یقین صد در صد برسانم ُ با اتکا به اطلاعاتی که پیشتر داده ام از نشان دادن آن چشم بپوشم و اجازه دهم تماشاگر خود آن را در ذهنش بسازد و ببیند(چون روحی). هرچند که در نهایت باز اعتقاد دارم این صحنه برای رسیدن به آن پایان و آن دو چراغ لازم است و حذفش از فیلم پایانی دیگر می طلبد.
دیگر مشکل آن صحنه عدم هماهنگی اش با زاویه روایت داستان است. اگر ما داستان را همراه با روحی و (به نوعی)از زاویه دید او دنبال می کنیم، با توجه به اینکه بیشتر کنش ها در حضور او رخ می دهند، این صحنه و صحنه ی درگیری جلوی شرکت میان فرخ نژاد و تهرانی ناهمگون اند. و تاکید می کنم مشکل به نوعی از آنجا آغاز می شود که ما در طول فیلم بیشتر صحنه ها را به همراه روحی می بینیم و دانسته هایمان با او و به اندازه ی او کامل می شود. شاید عدم دیدن صحنه ی دیدار در ماشین باعث می شد تا تماشاگر نیز به همان کشفی نائل شود که روحی با دیدن فندک ِ آهنگزن در دستان فرخ نژاد می شود. اما در هردو این صحنه ها تماشاگر جلوتر رفته و اطلاعات را کامل تر و پیشتر دریافت می کند. و البته در مورد صحنه ی شرکت کمی نیز از جانب کارگردان فریب داده می شود. چرا که به فرخ نژاد فرصت داده می شود تا علاوه بر همسرش برای دیگران نیز نقش مظلوماش را بازی کند و تماشاگر را مطمئن سازد که هیچ ریگی به کفش ندارد تا بعدتر٬ صحنه ی دیدار نهایی در ماشین به تماشاگران شوک وارد کرده و غافلگیرشان نماید.
بازیها در مجموعه قابل قبول و روان هستند، توی ذوق نمی زنند. نه با نابازیگران با بازی بد طرف هستی و نه با بازیگران حرفه ای با بازیهای توی ذوق زن. حتا آنها هم که به نوعی در نقشهای قبلی خود در جا می زنند باز قابل قبول هستند و اعصاب خرد نمی کنند. و البته ترانه علیدوستی واقعآ جای تحسین دارد. باز اگر به مقایسه باشد هرچه فراهانی با بازی کردنش توی ذوق می زند و بی پرده لوس است این یکی توی دل می نشیند. اولین دلیل این اتفاق هم پرداخت درست شخصیت ها توسط نویسنده و کارگردان است. اگر کمی با دقت به فیلم نگاه کنید می بینید که هر کدام از شخصیت ها به نوعی جایی برای نشان دادن خود دارند( و باز تاکید می کنم نشان دادن، نه بیان کردن). شخصیت ها عمل می کنند، تصمیم می گیرند، احساسات نشان می دهند، گریه می کنند، خشمگین می شوند و بالطبع چهره ای انسانی و ملموس به خود می گیرند. والبته به بازیگران هم جای بازی می دهند.
اگر کارگردانی ساده و روان حسن باشد، چهارشنبه سوری از این یکی بهره ی فراوان برده است. به جز یکی دو صحنه- مانند صحنه ی شرکت و دکوپاژ آسانسور- در دیگر جاها کارگردان آنچنان حضور خود را به رخ نمی کشد. تماشاگر بیشتر با داستان و شخصیتها پیش می رود و کمتر با کارگردانی و حضور هوشمندانهی ِ رخ نمایانه در پشت دوربین روبرو می شود. همین باعث می شود که تماشاگر راحتتر داستان را دنبال کرده و با فیلم پیش برود. و البته پا گذاشتن روی این وسوسهی کارگردانی و عدم حضور دائم کار آسانی نیست و خود جای تحسین دارد. این مسئله به نوعی لازمه ی فیلم نیز هست. در داستانی واقعگرایانه، وقتی دوربین بیشتر تنها ناظری صرف است و بس، هرگونه به رخ کشیدن و خود نشان دادن و یادآوری حضور دوربین و کارگردان به تماشاگر نقش ناظر بودن آن را زائل می کند و از تاثیر گذاری اثر می کاهد. حتا در همان صحنه ی شرکت نیز دوربین تنها ناظری دور از ماجرا است که در آسانسور قرار دارد و به آرامی پایین می آید، بخشی از ماجرا را می بیند و باز بالا می رود. بی آنکه خود را درگیر کند. تنها چیزی که کمی در چهارشنبه سوری اذیتم کرد، مشکلی بود که به شکلی بسیاری از فیلمهای ایرانی با آن دست به گریبان هستند و شاید با توجه به مخاطب شان حق داشته باشند. این مشکل احساس نیاز سازندگان اثر به شیرفهم کردن مخاطب است. یعنی بزرگ کردن نکات ریز تا آنجا که مطمئن شوند خنگ ترین بیننده هم متوجه آن می شود. چهارشنبه سوری یکی دو جایی این کار را می کند و خوشبختانه در پایان نه، پایان را می شود فهمید اما به آن رویی و پر رنگی نیست.
چهارشنبه سوری را یک بار بیشتر ندیدم و باید اعتراف کنم دوست دارم که دوباره تماشایش کنم، و این اتفاقی است که کمتر در برابر فیلمهای ایرانی برایم رخ می دهد و یا حداقل در این چند سال اخیر رخ نداده است. راستش آخرین فیلم ایرانی که چندباره دیدم فیلم استاد بود که آن را هم که امروز در خاطراتم مرور می کنم می بینم آنچنان ارزش چندبار دیدن نداشت و بیشتر مرعوب نام سازنده بودم تا خود فیلم. کما اینکه امروز نیز راغب به دوباره بینیاش نیستم. اتفاقی که در برابر چهارشنبه سوری می توانم ادعا کنم کاملآ برعکس است. از سازنده خیلی کمتر از این انتظار داشتم و حالا در مقابل فیلمی قرار گرفته ام که مرا غافلگیر کرده است(این اولین و تنها فیلیمی است که از فزهادی دیدهام). باید دوباره ببینماش و دیگر کارهایش را نیز ببینم و اگر بعد از دوباره دیدن باز هم قدرتاش را حفظ کرد، شاید آن هنگام یادداشت مفصلتری در توضیح و تاییدش بنویسم. هر چند که در این شلوغی و یک سرو هزار سودایی و هزار کار مانده، همینکه وقت به نوشتن دربارهی آن گذاشته ام یعنی خیلی تحت تاثیر قرار گرفته ام. راستش تنها میترسم بعد از مدتها فیلم بد دیدن، با دیدن اثری معمولی زیاده از حد ذوق زده شده باشم!
در همان شب کذایی که ذکرش رفت یک فیلم دیگر هم دیدم. و خوشبختانه این یکی را بعد از سنتوری دیدم و تمام خستگی دیدن سنتوری را از بدنم در آورد. به عبارت بهتر میتوانم ادعا کنم که یکی از بهترین فیلمهای ایرانی است که در چند سال اخیر دیدهام و بعد از مدتها با یک فیلم ایرانی برخورد کردم که بعد از تمام شدن دوست داشتم بازبینیاش کنم. منظورم چهارشنبهسوری است. فیلمی از اصغر فرهادی که من به گمانم دو سه سالی بعد از ساخت دیدماش و آنقدر خوب بود که میل دیدن دیگر فیلمهای این کارگردان را در من زنده کرد. این یادداشت نگاهی است به این فیلم بعد از یکبار دیدن.
الیور استون، فیلمساز معروف می گوید: فکر نمی کنم یک کارگردان خوب بتواند یک فیلم خوب از یک فیلنامه ی بد بیرون بیاورد، اما یک کارگردان بد می تواند یک فیلم قابل قبول از یک فیلمنامه ی خوب تحویل دهد. حتا اینگمار برگمن و وودی آلن هم نمی توانند از یک فیلمنامه ی بد یک شاهکار خلق کنند.( یادداشتهای آکادمی فیلم و تلویزیون انگلستان،سپتامبر 2006)
پایه ی فیلم چهارشنبه سوری همین نکته است. به دیگر زبان چهارشنبه سوری در وهله ی نخست بر یک فیلمنامه ی نسبتآ خوب استوار است. چیزی که سالهاست کمبودش را به شکل فاحش در سینمای ایران- چه فیلمهای بدنه ای و چه هنری ها- احساس می کنیم. اصغر فرهادی و مانی حقیقی به سطح قابل قبولی در فیلمنامه نویسی رسیده اند. بی شک می توان ادعا کرد که دست کم در پشت اثر فیلمنامه نویسانی قرار دارند که می دانند چه می کنند و هر نکته را با فکر انتخاب کرده اند. و می توانم ادعا کنم یکی از معدود فیلمنامه هایی است که در چند سال اخیر دیده ام و ذوق زده ام کرده است. اصول فیلمنامه نویسی در مقیاس قابل قبولی وجود دارند، چیزی که باعث می شود فیلم یک سر و گردن بالاتر از فیلمهای دیگر سینمای ایران بیایستد.
فیلم – و البته فیلمنامه – سرشار از ریزه کاری هاست. این ریزه کاری ها از آن چیزهایی است که در سینمای ایران کم می بینم و در این فیلم زیاد، هر چند که هنوز این افسوس با تماشاگر باقی می ماند که ای کاش بیشتر بودند. این نکات ریز چیزهایی است که باعث میشوند فیلم در یک لایه و سطح نماند و هرچه از این نکات در فیلمی بیشتر باشد، امکان رفتن به عمق و لذت بیشتر بردن از فیلم برای تماشاگرانش بیشتر است. این نکات چیزهایی هستند که بعضی وقتها باعث می شوند دوباره بینی یک فیلم باز هم لذت بخش باشد، برای آنکه گاه می بینی هنوز چیزهایی وجود دارند که در بار نخست ندیده بودی و یا حتا در دومین و سومین بازبینی هم به آنها پی نبرده بودی. دست کم در زمینه ی سینما فکر می کنم بیشتر فیلمهای خوب -یا دست کم خوب و محبوب از نظر من- دارای این مشخصه هستند. به خاطرههایتان از فیلمهای محبوبتان مراجعه کنید و ببینید چقدر از دانستههایتان از ریزهکاریهای فیلم متعلق به دوباره و چندباره بینی آن فیلمهاست. از معدود مثالهای سینمای ایران که به شکلی بسیارقوی این ظرافت و حسن را در خود دارد فیلم گوزنها است که براستی یک استثنا و نقطه ی اوج در تاریخ سینمای ایران است. و البته بگویم منظورم از این نکات ریز اصلآ اشارات نمادین و معناگرایانه و سمبولیستی و سیاسی و غیره نیست. بلکه نکاتی است که در تار و پود داستان تنیده شده اند . تحمیلی و چسبانده شده به اثر نیستند بلکه جزیی از اثر هستند. وجود دارند و در برخورد نخست تنها احساس می شوند. مانند وقتی که وارد جایی دنج و دلچسب می شوی و دنجی اش را احساس می کنی و بعد با بهتر دیدن و دقیقتر دیدن می توانی دریابی که چرا آن احساس را در تو ایجاد شده است. روشنترین مثالش اینکه منظورم جای دست خون آلود قدرت بر دیوار مدرسه نیست(در گوزنها)، بلکه منظور آن مجله ای است که فاطی قبل از خواب می خواند، با آن عکس مرد خوش تیپ روی جلد که اکنون یادم نمی آید چه کسی بود. و نکته آنقدر ریز است که شک می کنی آیا کارگردان به راستی به آن اندیشیده است و یا صرف درست بازآفرینی زندگی به این نکته انجامیده است( بخصوص درباره کیمیایی در مقایسه با دیگر آثارش این شک درست است، من هنوز هم شک دارم که آیا براستی همین کیمیایی آن فیلم را ساخته است؟)
چهارشنبهسوری با صحنه ای از روحی و نامزدش سوار بر موتور آغاز می شود که به سوی شهر می آیند. پایان فیلم نیز به نوعی با مشابه همین صحنه در پایان روز است که به شکلی فیلم را به دایره ای تبدیل می کند که در پایان روز بسته می شود. اما ، در صحنه ی نخست روحی سرگرم تماشای عکسهایی از خود و نامزدش می باشد. در طول فیلم، ما به همراه او مسیری را طی کرده و مسائلی را می بینیم و بالطبع به تغییراتی می رسیم، تغییراتی که در شخصیت روحی نیز رخ می دهند. روحی در آستانه ی ازدواج قرار دارد و هرچه که او در طول روز می بیند متعلق به مشکلات بعد از ازدواج است و بالطبع همه ی اینها تغییراتی در او ایجاد می کنند. تغییراتی که ما آنرا به شکلی نمادین در ظاهر او- با آرایش تازه و بدون چادردر پایان فیلم- می بینیم. هرچند که این سوال اساسی نیز با تماشاگر باقی می ماند که آیا از نظر سازندگان اثر٬ این چادر است که باید به آن خانواده و شاید جامعه بازگردد تا ضامن بقا باشد؟ و یا این نسل روحی و امثال اوست که به آرامی چادر خود را از دست می دهند و شکل عوض می کنند، به دیگرزبان مدرن می شوند. چادر برایشان دست و پاگیر می شود و زمین شان می زند؟
بعد از این صحنه ی کوتاه وارد دفتر شرکت می شویم. مکانی کاملآ حساب شده: فیلمنامه نویس و کارگردان با همین یک صحنه چند تیر را به هدف می نشانند و این استفاده ی چند منظوره از یک صحنه یکی از آن هنرها و ریزه کاریهای فیلمنامه نویسی است که متاسفانه کمتر در سینمای ایران شاهدش هستیم. در همین صحنه ی کوتاه و جمع و جور تماشاگر در می یابد که: روحی در آستانه ی ازدواج است. وضع مالی مساعدی ندارد. دختر خونگرم و همه جوشی است. سروزباندار است و ... . همه ی این اطلاعات به تماشاگر نشان داده می شوند. تاکید می کنم: نشان داده می شوند و نه گفته. به عبارت بهتر ما سرو زبان داری روحی را می بینیم، خونگرمی اش را حس می کنیم، نه این که کسی بگوید یا توصیف کند.( این دقیقآ نقطه مقابل همان ضعفی است که در سنتوری دیدم، به جای نشان دادن، تنها بیان کردن. مثال بارزش همان شخصیت نادر سلیمانی و تک گویی اش برای توضیح دادن نکاتی که فیلمساز عاجز از نشان دادنشان است)و البته فراموش نکنیم بها دادن فیلمساز به عنصر تصادف را. یعنی به شکلی ما به عنوان تماشاگر و همراه با روحی به هر نقطه ای که او برود خواهیم رفت. یعنی اگر موقعیت روحی با هرکدام از همکارانش عوض می شد ما شاهد داستانی متفاوت می بودیم. واین باز یعنی به تعداد آن آدمها و شاید روزهای کارکردنشان داستان های متفاوت وجود دارد که این میان ما تنها یکی را می بینیم.
کل ساختار فیلم بر مبنای اینگونه نکات ریز شکل گرفته است، و البته هوشمندانه و واقع گرایانه و نه تصنعی و تحمیلی به اثر. عناصر کوچک روزمره نقش کلیدی در جلو بردن داستان بازی می کنند. یک چادر معمولی و یا یک فندک داستان را به هم گره می زنند. فیلمنامه نویسان از حداقلی که در دسترس داشته اند سعی به بردن نهایت استفاده را کرده اند. حضور آدمها در داستان اتفاقی نیست. روابط بر پایه ی دلایل شکل گرفته اند. حضور زن سرایدار ساختمان در خانه، زن همسایه، روابط، همه درست و حساب شده در هم تنیده شدهاند و همه در راستای داستان اصلی و جلو بردن آن قرار دارند، یعنی مهم ترین نکته در یک فیلمنامه که بیشتر وقتها فراموش می شود.
در چهارشنبه سوری تماشاگر با یک ساختار دومینو گونه روبروست. ساختاری که در آن افتادن هر مهره باعث جلو رفتن داستان و افتادن مهره ای دیگر می شود و نمی توان به آسانی مهره ای را از این مجموعه حذف کرد. هر صحنه استقلال خودش را دارد در عین حال که در ارتباط با صحنه های بعدی اطلاعاتی را در خود نهفته دارد و به نوعی صحنه ها نقش لازم و ملزوم یکدیگر را بازی می کنند. شاید تنها صحنه ای که کمی با آن مشکل داشتم صحنه ی دیدار فرخ نژاد با پانته آ بهرام در ماشین بود که به گمانم آن هم به وجهی سلیقه ای است. به زبان بهتر، وجود آن صحنه برای رسیدن به آن پایان در فیلم لازم است، اما من شاید ترجیح بدهم حذفش کنم و بی آنکه تماشاگر را به یقین صد در صد برسانم ُ با اتکا به اطلاعاتی که پیشتر داده ام از نشان دادن آن چشم بپوشم و اجازه دهم تماشاگر خود آن را در ذهنش بسازد و ببیند(چون روحی). هرچند که در نهایت باز اعتقاد دارم این صحنه برای رسیدن به آن پایان و آن دو چراغ لازم است و حذفش از فیلم پایانی دیگر می طلبد.
دیگر مشکل آن صحنه عدم هماهنگی اش با زاویه روایت داستان است. اگر ما داستان را همراه با روحی و (به نوعی)از زاویه دید او دنبال می کنیم، با توجه به اینکه بیشتر کنش ها در حضور او رخ می دهند، این صحنه و صحنه ی درگیری جلوی شرکت میان فرخ نژاد و تهرانی ناهمگون اند. و تاکید می کنم مشکل به نوعی از آنجا آغاز می شود که ما در طول فیلم بیشتر صحنه ها را به همراه روحی می بینیم و دانسته هایمان با او و به اندازه ی او کامل می شود. شاید عدم دیدن صحنه ی دیدار در ماشین باعث می شد تا تماشاگر نیز به همان کشفی نائل شود که روحی با دیدن فندک ِ آهنگزن در دستان فرخ نژاد می شود. اما در هردو این صحنه ها تماشاگر جلوتر رفته و اطلاعات را کامل تر و پیشتر دریافت می کند. و البته در مورد صحنه ی شرکت کمی نیز از جانب کارگردان فریب داده می شود. چرا که به فرخ نژاد فرصت داده می شود تا علاوه بر همسرش برای دیگران نیز نقش مظلوماش را بازی کند و تماشاگر را مطمئن سازد که هیچ ریگی به کفش ندارد تا بعدتر٬ صحنه ی دیدار نهایی در ماشین به تماشاگران شوک وارد کرده و غافلگیرشان نماید.
بازیها در مجموعه قابل قبول و روان هستند، توی ذوق نمی زنند. نه با نابازیگران با بازی بد طرف هستی و نه با بازیگران حرفه ای با بازیهای توی ذوق زن. حتا آنها هم که به نوعی در نقشهای قبلی خود در جا می زنند باز قابل قبول هستند و اعصاب خرد نمی کنند. و البته ترانه علیدوستی واقعآ جای تحسین دارد. باز اگر به مقایسه باشد هرچه فراهانی با بازی کردنش توی ذوق می زند و بی پرده لوس است این یکی توی دل می نشیند. اولین دلیل این اتفاق هم پرداخت درست شخصیت ها توسط نویسنده و کارگردان است. اگر کمی با دقت به فیلم نگاه کنید می بینید که هر کدام از شخصیت ها به نوعی جایی برای نشان دادن خود دارند( و باز تاکید می کنم نشان دادن، نه بیان کردن). شخصیت ها عمل می کنند، تصمیم می گیرند، احساسات نشان می دهند، گریه می کنند، خشمگین می شوند و بالطبع چهره ای انسانی و ملموس به خود می گیرند. والبته به بازیگران هم جای بازی می دهند.
اگر کارگردانی ساده و روان حسن باشد، چهارشنبه سوری از این یکی بهره ی فراوان برده است. به جز یکی دو صحنه- مانند صحنه ی شرکت و دکوپاژ آسانسور- در دیگر جاها کارگردان آنچنان حضور خود را به رخ نمی کشد. تماشاگر بیشتر با داستان و شخصیتها پیش می رود و کمتر با کارگردانی و حضور هوشمندانهی ِ رخ نمایانه در پشت دوربین روبرو می شود. همین باعث می شود که تماشاگر راحتتر داستان را دنبال کرده و با فیلم پیش برود. و البته پا گذاشتن روی این وسوسهی کارگردانی و عدم حضور دائم کار آسانی نیست و خود جای تحسین دارد. این مسئله به نوعی لازمه ی فیلم نیز هست. در داستانی واقعگرایانه، وقتی دوربین بیشتر تنها ناظری صرف است و بس، هرگونه به رخ کشیدن و خود نشان دادن و یادآوری حضور دوربین و کارگردان به تماشاگر نقش ناظر بودن آن را زائل می کند و از تاثیر گذاری اثر می کاهد. حتا در همان صحنه ی شرکت نیز دوربین تنها ناظری دور از ماجرا است که در آسانسور قرار دارد و به آرامی پایین می آید، بخشی از ماجرا را می بیند و باز بالا می رود. بی آنکه خود را درگیر کند. تنها چیزی که کمی در چهارشنبه سوری اذیتم کرد، مشکلی بود که به شکلی بسیاری از فیلمهای ایرانی با آن دست به گریبان هستند و شاید با توجه به مخاطب شان حق داشته باشند. این مشکل احساس نیاز سازندگان اثر به شیرفهم کردن مخاطب است. یعنی بزرگ کردن نکات ریز تا آنجا که مطمئن شوند خنگ ترین بیننده هم متوجه آن می شود. چهارشنبه سوری یکی دو جایی این کار را می کند و خوشبختانه در پایان نه، پایان را می شود فهمید اما به آن رویی و پر رنگی نیست.
چهارشنبه سوری را یک بار بیشتر ندیدم و باید اعتراف کنم دوست دارم که دوباره تماشایش کنم، و این اتفاقی است که کمتر در برابر فیلمهای ایرانی برایم رخ می دهد و یا حداقل در این چند سال اخیر رخ نداده است. راستش آخرین فیلم ایرانی که چندباره دیدم فیلم استاد بود که آن را هم که امروز در خاطراتم مرور می کنم می بینم آنچنان ارزش چندبار دیدن نداشت و بیشتر مرعوب نام سازنده بودم تا خود فیلم. کما اینکه امروز نیز راغب به دوباره بینیاش نیستم. اتفاقی که در برابر چهارشنبه سوری می توانم ادعا کنم کاملآ برعکس است. از سازنده خیلی کمتر از این انتظار داشتم و حالا در مقابل فیلمی قرار گرفته ام که مرا غافلگیر کرده است(این اولین و تنها فیلیمی است که از فزهادی دیدهام). باید دوباره ببینماش و دیگر کارهایش را نیز ببینم و اگر بعد از دوباره دیدن باز هم قدرتاش را حفظ کرد، شاید آن هنگام یادداشت مفصلتری در توضیح و تاییدش بنویسم. هر چند که در این شلوغی و یک سرو هزار سودایی و هزار کار مانده، همینکه وقت به نوشتن دربارهی آن گذاشته ام یعنی خیلی تحت تاثیر قرار گرفته ام. راستش تنها میترسم بعد از مدتها فیلم بد دیدن، با دیدن اثری معمولی زیاده از حد ذوق زده شده باشم!
بگذارید دوباره ببینم اش
یک فیلم نه چندان خوب
میگویند ما هم به حرامخواری افتادهایم گویا. البته اینکه میگویند منظورم آقای مهرجویی است و دیگر تهیهکنندهی فیلم سنتوری. خودتان بخوانید تا باقی را بگویم.
یکی دو روز پیش مهمان دوستی بودیم و از اتفاق فرصت شد تا در کنار هم یکی دو فیلم هم از سینمای ایران ببینیم و شبنشینیمان را با آنها تکمیل کنیم.از میان لیست بلند بالایی که دوستمان در اختیارمان گذاشت سنتوری را انتخاب کردم. البته بی آنکه بدانم حرامخواری میکنم! بسیار دربارهاش شنیده بودم و بهبه و چهچه سینمایینویسها بعد از جشنواره و حاشیهها و هزار و یک داستان دیگر باعث شد توقعم از فیلم بالا برود.
فیلم را دیدم اما از نصفه به بعد به زحمت دنبالش کردم تا به پایان برسد. دقیقتر بگویم از بعد از صحنهای که علی به خانهی پدریاش میرود. به گمان من:فیلم یک اثر بزندرروئی به نیت جذب تماشاگر عام و فروش بالا است و بس. اگر نام کس دیگری جز مهرجویی در تیتراژ فیلم به عنوان کارگردان نوشته میشد بسیاری از این بهبه گفتنها تبدیل به نفریننامه و اَه اَه گفتن میشد. فیلمنامهای ضعیف٬ داستانی تکراری٬ بازیهای بد(البته از ستارگان پولساز) به اضافهی موسیقی عامهپسندِ روز. قهرمان فیلم ملغمهای است از عناصری که پیشتر در فیلمهای مهرجویی در برخورد با تماشاگر عام خوب حساب خود را پس دادهاند. یک هامون جوان که ساز هم میزند٬ عاشق هم هست٬ معتاد هم هست و ... . از گلشیفته فراهانی تا کنون دو فیلم بیشتر ندیدهام و در هر دو یک بازی معمولی( اگر نگویم ضعیف) ارائه شده و تفاوت چندانی در نقشآفرینیاش به چشم نمیخورد. بهرام رادان خوش چشم و ابروست اما هنوز برای بازیگری کار بسیار دارد. بازی رادان جاهایی دیگر اعصاب خردکن میشود٬ بخصوص آن معتادی حرف زدن و راه رفتناش. شاید رادان انتخاب خوبی برای بازی قسمتهای اولیه و نقش دخترکش علیسنتوری باشد اما برای ارائهی ویرانی کاراکتر و رفتن به عمق شخصیت آن هم به آن سرعت که در فیلم اتفاق میافتد مثلمآ کاربردی ندارد. به عبارت بهتر از یک جاهایی شروع به در آوردن اداهایی میکند که همه همیشه در بازی نقشهای معتاد دیدهایم. قصه جلو نمیرود بلکه در بیشتر جاها درجا میزند. علی سنتوری(قهرمان) به دنبال چیست؟ و آیا من ِ تماشاگر با خواست او همذاتپنداری میکنم تا بتوانم فیلم را دنبال کنم؟برای پرداخت داستان و پیش زمینه مهرجویی جاهایی کوچکترین خلاقیتی به خرج نمیدهد. بارزترین نمونه صحنهی رفتن علی به خانهی پدری است. برادر علی با بازی نادر سلیمانی چه کاربردی دارد؟ به جز حضورش برای گفتن آن تکگویی بی منطق برای دادن اطلاعاتی به تماشاگر دربارهی خانوادهی علی و پدر پولدارش که چه شغلی دارد و چگونه با دیکتاتوری حاکم بر خانه فرزندانش را تباه کرده است. حرفها قشنگ هستند اما متاسفانه به همین شکل سطخی و رو بیان میشوند. به عبارت بهتر پرداختی در کار نیست. تماشاگر به جای درک این نکات تنها آنها را میشنود.اینگونه اطلاعات دادن سردستی را در سریالهای تلویزیونی بسیار میبینیم٬ حتا در فیلمهای سینمایی زیر متوسط ایرانی٬ اما توقع از مهرجویی چیز دیگری است. دوباره یک نگاهی به مهمان مامان یا همان اجاره نشینها بیاندازید تا ببینید مهرجویی بلد است اطلاعات را زیر پوستی و نامستقیم به تماشاگرش بدهد٬ به شرطی که عجله نداشته باشد و نخواهد کار را سر هم بندی کند. سیر سقوطی علی بسیار به سرعت اتفاق میافتد به شکلی که صحنههای بیخانمانی و دربدری و آشغالگردیاش نه تنها باورپذیر نیستند بلکه با بازی بهرام رادان خندهدار هم جلوه میکنند.مهرجویی زمان برای پرداختن شخصیتهای فرعی فیلمش نمیگذارد( بر خلاف نقطه اوجهای کارهای قبلیاش که شخصیتهای فرعی هم پرداخت قابل قبول داشتند). ببینید از تمامی این آدمها کدام را به یاد میآورید و میتوانید یک شناسنامهی جمع و جور و قابل قبول برایش بگویید. یا حتا شناسنامهای که برای شخصیتهای اصلی تهیه کنید و ببینید چقدر دربارهشان میدانید٬ و بعد ببینید این دانستهها را چگونه به دست آوردید. تنها راه گفتن سن یک شخصیت نشان دادن تاریخ تولدش در شناسنامه نیست.این همه صحنههای آواز خواندن علی و ساز و آواز بازی در داستان چه کاربردی دارند؟ حذف و کوتاه کردنشان چه لطمهای به داستان میزند؟ جز این است که هدف اصلی جذب مخاطب عام است و بس؟برای مخاطب عام ساختن عملی نکوهیده نیست٬ بر عکس بسیار هم جای تحسین دارد به شرطی که درست انجام شود. یک فیلم تنها با دو تا ستاره و کمی آواز و چند متلک و جوک و گوشه کنایه زدن به چپ و راست جذاب و قابل قبول نمیشود. اصولی هست که باید رعایت شوند و عدم رعایت آنها خواه ناخواه فیلم را به بیراهه میکشاند. این همان بلایی است که به نوعی بر سر فیلمهای کیمیایی آمده است. داستان پردازی چونان قابل که گوزنها را در کارنامه دارد٬ وقتی فراموش میکند که چرا فیلمهایش موفق بودهاند٬ وقتی دلیل را اشتباه میفهمد و فکر میکند تنها با جنوبشهر بازی و رفیق رفیق کردن فیلم جذاب میشود و دیگر بیخیال داستانگویی و شخصیتپردازی میشود به ساختن آثاری میافتد که در چند سال اخیر همه دیدهاند و میدانند. به گمانم مهرجویی هم در همین دام افتاده است. نام مهرجویی و رادان و فراهانی شاید برای یکبار کشیدن تماشاگر به سینما و تماشای فیلم و در آوردن پول کافی باشد٬ اما دلیل ماندگاری فیلم نمیشوند.هرچند این بیرون آمدن نسخههای غیر مجاز فیلم همهی پنبهها رشته کرده است. من هنوز متعجبم از منتقدانی که یا ضعفهایی چونان فاحش را نمیبینند و یا شیفتهی نامها میشوند و تنها بر روی نام فیلم را قضاوت میکنند. یکی سازها را نمادین دیده و تنها با اتکا به همین تمثیلگرایی فیلم را پرمحتوا و دارای معانی پنهان میداند. اینکه سازها چه باری بر دوش دارند و تمثیلگرایی پس فیلم چیست مقولهای محتوایی است که در تقد ساختاری جایی ندارد. هرچند آن عزیز منتقد بد نبود اگر به این هم توجه میکردند که پیانو و ویولون شاید سازهایی غربی باشند اما سازهایی کهناند٬ به عبارت دیگر اگر قرار باشد آن تمثیل گرایی هم پذیرفته شود آنوقت باید گفت تقابل فرهنگ غربی و فرهنگ ایرانی٬ نه مدرنیته و سنت. چرا که این دوساز دستکم برای انتقال آن بار مفهومی کارکرد تمثیلی درستی ندارند( شاید اگر گیتار الکترونیک انتخاب میشد باز به آن مفهوم نزدیکتر بود). نکتهی دوم اینکه محتوا باید بر ساختار درست بنشیند تا جواب دهد. آیا تنها زدن حرفی گنده بسنده است برای خوب کردن یک فیلم؟ اگر من قرار است با فیلمی تجربهگرا طرف شوم بالطبع میتوانم بسیاری از بیاصولیها را به پای تجربهگرایی اثر بگذارم٬ اما فیلمی که تمام تلاشش را به شکلی فاحش میکند تا داستانگو و سرراست باشد٬ وقتی نتواند راه را درست برود توی ذوق میزند. فیلم سعی میکند حرفهایی بزند٬ اما واقیت این است که لکنت زبانش اجازهی بیان آنها را نمیدهد. حال اگر دوست دارید به زور حرف توی دهان این موجود نیمزبانی بگذارید!
مغز اتمی!
آیا با این جمله موافقید که:نسبت حجم مغز انسان به هستی مشابه است با نسبت حجم یک اتم به کره ی زمین؛ تقریبآ، نه تحقیقآ!به همین کوچکی، به همین ناچیزی.آری؟ نه؟
اگر با آن موافقید حال به این بیاندیشید که:
همان اتم کوچک وقتی شکافته می شود بالاترین انرژی و نور را تولید می کند، و وقتی به شکل نادرست مورد استفاده قرار می گیرد می تواند نیمی از آن کره ی بزرگ را از بین ببرد!و به همین نسبت می توان مغز انسان را قیاس کرد در برابر هستی، اگر شکافته شود:اگر درست شکافته شود، باز شود، می رسد به نور و انرژی و می شود بزرگترین منبع سازندگی.و اگر بیراه رود به بیراهه و نابودی می کشاند هستی را!
و برای همین است که همه می ترسند از شکافته شدن این حجم کوچک، اتم پنهان:نورجویان از بیراه رفتنش
و تاریکی جویان از به راه!
شکافتن این منابع بزرگ، داشتن آزادی برای کار کردن بر روی آنها، داشتن زمینه برای رفتن این راه سخت نخستین حق انسان است.حق مسلم ما داشتن این آزادی است، برای باز کردن دریچه های بسته به دنیایی نو و روشن، نه داشتن و شکافتن آن اتم برای رسیدن به دنیایی تاریک تر!
من هنوز اتمی ناشکافته ام که باید نخست بشکافم خود را، میل ِبشکافم کو؟
جشنوارهی فیلم لیدز فرصتی شد تا پرسپولیس را ببینم٬ به گمانم بهترین فیلم جشنواره بود. اما هنوز فرصتی دست نداده تا بتوانم چند خطی دربارهاش بنویسم. اکنون که نگاه میکنم میبینم بiای بهتر نوشتن دربارهی فیلم نیاز به دوباره دیدنش دارم.
آنچه انگیزهی نوشتن این چند خط شد مصاحبهای با مرجانه ساتراپی بود که لینکش را در پایان همین یادداشت میبینید.
گفتم که از دیدن فیلمهای ایرانی میترسم. از اینکه همه توی سر خود میزنند و چنان چهرهی کریه و ترحم برانگیزی از ایران و مردمانش به نمایش میگذارند که برای مخاطب نا آشنا هیچ نشانهای برای تمیز دادن میان ایران با کشورهای فقیر آفریقایی یا حتا همسایگان صد پله عقبماندهترش چون پاکستان باقی نمیماند.اما میتوانم ادعا کنم که پرسولیس اینگونه نبود. و برای همین هم به مذاق بسیاری خوش نیامد.
پرسپولیس از واقعیاتی سخن میگوید که من نوعی سالهاست منتظرم کسی برای جهان بگویدشان. از آنچه بر ایران رفته است. از شاه تا حکومت اسلامی. و همه از دیگاه یک نفر که گذشتهاش را مرور میکند و بالطبع بسیاری قضایا از دیدگاه بچگی او روایت میشوند.قهرمان داستان٬ مرجانه٬ بسیار تاثیر گرفته از عمو یا داییاش(مطمئن نیستم٬ برای آنکه فیلم را با زیرنویس انگلیسی دیدم!) انوش است که همچون نامش نامیرا با قهرمان ما مانده است. او که گرایشات چپی داشته در دوران شاه به زندان میافتد و در اوایل انقلاب آزاد میشود و بعد دوباره به زندان میافتد و در گیر و دار اعدامهای سیاسی دههی شصت ایران(موضوعی که هیچکدام از علمداران سینمای سیاسی ایران هرگز جرات نزدیک شدن به آن را هم نداشتهاند) اعدام میشود. اما شب قبل از اعدام اجاره دارد با یک نفر دیدار داشته باشد و او مرجانه را انتخاب میکند و از او میخواهد که این پیام را به همه برساند. کاری که مرجانه با فیلمش میکند.نه حکومت اسلمی فیلم را دوست دارد و نه شاهدوستان. برای آنکه حقیقت تلخ است. جایی مرجانه در کلاس درس بر علیه معلمش میشورد٬ وقتی معلم از برتری نظام جدید بر دورهی شاه میگوید و مرجانه پاسخ میدهد: در دورهی شاه تنها عموی من را زندانی کردند٬ اما شما اعدامش کردید!و یا به نقل از خانوادهاش اشاره به داستان رضا خان و بر سر کار آمدنش با حمایت انگلیس میکند و بعد با اشاره به انقلاب به ناکارآمدی شاه و برخوردهایش با مخالفین میپردازد.قصد پرداختن به فیلم را ندارم٬(متاسفانه وقتش را ندارم) این توضیح کوتاه را دادم تا در برخورد با این گفتگو زیاد متعجب نشوید. به گمانم گفتگو کننده کمی گرایشات شاه دوستانه دارد. وقتی از آغاز خشت اول گفتگویش را بر مشکل داشتن مرجانه با انگلستان برای سیاستهایش در ایران میگذارد و بعد به نگاه او در پرداخت شاه خرده میگیرد و ادعا میکند واقعبینانه نیست. و مرجانه در همه حال تاکید میکند که این نگاه شخصی من است٬ و من یک هنرمندم نه سیاستمدار و من نمیتوانم مطابق میل شما فیلم بسازم و این برخورد شما غیر دمکرات است که اجازه نمیدهید مطلبی خلاف آنچه شما فکر میکنید گفته شود. و یا صریحآ میگوید من اینگونه میبینم٬ اگر نگاه شما فرق دارد بروید و آنرا بسازید!
اشتراک در:
پستها (Atom)
درباره من
- Mojtaba Yousefipour
- who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.