گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

‏نمایش پست‌ها با برچسب film. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب film. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

رفیقی داشتیم اهل کتاب و قلم. اما مانند بسیاری برای آنکه از قافله عقب نماند و بتواند بالا برود از دست‌آویزی به هیچ چیز ابا نداشت٬ و بالطبع مذهب و کارهای مذهبی و اداهای باب میل حضرات یکی از چیزهایی بود که در کارهایش بسیار می‌دیدی٬ به جا و نا بجا. یعنی کافی بود بداند فلان داور فلان جشنواره از دیدن مراسم سینه‌زنی بر روی صحنه خوشش می‌آید٬ به هر نکبتی که شده صحنه‌ای اینگونه در نمایشش می‌چپاند تا باب میل شود. بگذریم.این رفیق شفیق برای آنکه در دایره‌ی روشنفکرنمایی و گرایی بماند البته به هیچ‌چیزی نه نمی‌گفت. به پایش که می‌افتاد عرق سگی را بی مزه می‌خورد٬ و در موقعش به سنت ایرانیان که همه چیز را با هم دارند٬ نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت و سینه می‌زد.عاشق مهرجویی بود و عرفان‌زدگی‌اش و هامون بتی بود دست‌نایافتنی.(آن سالهای بسیاری درگیر هامون شدند. برای خود من که آخرین بار شاید هفت هشت سال پیش هامون را دیده‌ام٬ هنوز خاطره‌اش شیرین است و مزه‌اش زیر دندان. هرچند که شاید آن هم مانند بسیاری چیزهای دیگر که امروز برایم بی‌معنا و مسخره شده‌اند٬ به همان درد دچار شود و دوباره دیدنش را تاب نیاورم).به هر حال٬ آن دوران ما صادق هدایتی بودیم٬ این رفیق ما محمود دولت‌آبادی ونادر ابراهیمی را به رخ می‌کشید: که الحق حق هم داشت٬ که ایشان هم خود بلد هستند نان را به نرخ روز بخورند و باید شاگردی‌اشان را کرد٬ اگر رهرو این راهی!یکی دیگر از کسانی که گهگاه این رفیق ما دست به دامانش می‌شد تا ثابت کند روشنفکری و مذهب با هم کنار می‌آیند٬ این شهید اهل قلم٬ یعنی مرتضی آوینی بود. بخصوص وقتهایی که قصد به انجام کاری برای جشنواره دفاع مقدس داشت. از اتفاق نازینی چندتایی از نقدهای مرتضی آوینی بر فیلمهای مادر و هامون را بر روی وبلاگش گذاشته و من برای اولین بار می‌دیدمشان. دلم می‌خواست آن رفیقمان نیز این نقدها را می‌خواند و بعد می‌دیدم که چگونه می‌تواند عشقش به هامون را با روشنفکری‌ای که خود آوینی منکرش است بیامیزد.این خود نقدها:مادر٬ دلبستگی به عهد قاجار
هامون
به گمان من هیچ‌چیز بهتر از همین نوشته‌ها ماهیت فکری صاحب اثری را که همه سعی می‌کنند از او هنرمند ومتفکری درجه‌یک بسازند روشن نمی‌کند. یادتان نرود که بزرگان هنر امروز این سرزمین٬ یعنی سینما‌گرانی چون حاتمی‌کیا و ملاقلی‌پور و باقی جنگی‌سازان سینمای ایران بسیار به این دستمال می‌آویزند.اما با این همه با آن قسمتش راجع به روشنفکری و عدم ارتباطش با جامعه‌‌ی ایرانی موافقم. یکی از مشکلات ما همین است. به عبارت دیگر ما مدرنیزاسیون را می‌خواهیم ولی با آفتابه٬ پست مدرن را می‌خواهیم ولی با حفظ مطلق‌گرایی مذهبی٬ دمکراسی را می‌خواهیم ولی بدون بها دادن به حقوق دیگرانی که چون ما نیستند٬ آزادی را می‌خواهیم ولی تنها برای خودمان و دارو دسته‌مان. فراموش می‌کنیم که غرب دست‌آوردهایش را به وسیله ی همین روشنفکران به دست آورده است. جامعه‌ی بدون روشنفکر٬ بدون پل ارتباطی میان متفکران و مردم٬ جامعه‌ی بی‌مطالعه از این جلوتر نخواهد رفت. حال به قول آن شهید٬ اول قبله‌نماینتان را پیدا کنید تا بعد ببینیم سر‌انجام به کجا خواهیم رسید و مطمثن باشید پایان راه همانجاست که قبله‌نمایتان می‌گوید!
ار این گذشته این عکس‌ها هم دیدن دارند٬رضاشاه و کشف حجاب
و آخر اینکه از این آدم خطرناک‌ترمن نمی‌شناسم. بتونه‌کاری که با قدرت هرچه تمام‌تر به مرده‌ای نیمه‌جان مسیحاوار می‌دمد و جان می‌دهد و می‌تواند به راحتی حاصل سالها زحمت بسیاری را به باد دهد. نگاهی به این مصاحبه‌اش بیاندازید تا بفهمید چگونه این آدم با ظرافت بتونه بر حاصل زحمات‌ِ کسانی چون علی دشتی و کسروی می‌کشد و دیوار نیمه‌ویران را از نو با مصالح مدرن می‌سازد. مصاحبه با عبدالکریم سروش هرگونه می‌خواهید برداشت کنید. اما این حمایتها و هواداری از جانب غربی‌ها از او برای من غیر قابل قبول و شک بر‌انگیز است. این از آن کمانچه‌زدن‌هاست که فردا صدایش در می‌آید٬ و بد صدایی هم دارد.این دیدگاههای مثلآ مدرن از اسلام رادیکال نیز خطرناک‌تر است و راه به بیراهه‌ای می‌برد که بیرون آمدن از آن آسان نخواهد بود.همین.

سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۶

جشنواره فيلم ليدز


به این می‌گویند دوراهی وحشت!

دبیرخانه‌ی بیست و یکمین جشنواره ‌فیلم لیدز که از هفتم تا هجدهم ماه آینده -یعنی نوامبر- برگزار می‌شود٬ با افتخار و مسرت اعلام داشته است که فیلم بحث‌برانگیز و تحسین شده‌ی پرسپولیس را به عنوان فیلم افتتاحیه نمایش خواهند داد.خبر خوبی است به ظاهر. هم فرصتی به دست می‌آيد تا فیلم را ببینیم و هم اینکه بنا به رسم و سنت دیرینه‌ی ایرانی‌مان که در هر افتخاری خود را دعوت نشده شریک می‌کنیم(مثالش را در آخر همین یادداشت بخوانید!)٬ ما هم سری بالا بگیریم در میان این چهار نفر انگلیسی‌ای که به زور می‌شناسندمان و بگوییم: بفرمایید٬ ما اینیم!اما سوی دیگر داستان زیاد امید بخش نیست. شما بهتر از من می‌دانید تا به امروز هرچه از ایران به این‌سو آمده و سروصدایی کرده همه از این دسته فیلمهایی بودهاند که در دهاتی دورآُتاده و در میان پایین‌ترین قشر آدمها و فقیرترین‌ها ساخته شده‌اند و فیلمساز عملآ با نشان دادن فیلمش به داوران و تماشاگران یادآور می‌شود که: -شما را به خدا ببینید٬ میان این همه کور و کر و کچل و تراخمی بدبخت ِ گرسنه که به نان شب محتاج‌اند و پول خرید یک دفتر مشق برای بچه‌هایشان را هم ندارند٬ من چه نابغه‌ای بودم که توانسته‌ام این فیلم را بسازم!قبول بفرمایید شما هم از آن طرف بی‌خبر باشید با خودتان می‌گویید:راست می‌گوید٬ ببین طرف چه مخی است که با هیچ این همه ساخته٬ این اگر آمریکا بود و آن همه امکانات در اختیارش چه می‌کرد؟و البته این من و تنها تعداد معدودی از شما هستند که می‌دانیم این بابا اگر آمریکا بود این موقعیت را هرگز به دست نمی‌آورد و الان یا راننده‌ی کامیون بود یا صاحب رستوران!داستان پرسپولیس همینگونه است٬ حرف و حدیث و ضد و نقیض درباره‌اش بسیار است. ترجیح می‌دهم قضاوتی نکنم و بگذارم به بعد از دیدن فیلم. فقط امیدوارم بعد از دیدن فیلم کسی از دوستان انگلیسی جلویم را نگیرد و بگوید:-بفرمایید٬ شما اینید!

اما داستان شراکت ما در افتخارات.

آخرین نمونه‌اش همین برنده‌ی جایزه‌ی نوبل است که تا دیروزپدر و مادرش به دارودسته‌ی استعمارگرانی که ایران را تاراج کردند تعلق داشتند و اگر از خودش حرفی به میان می‌آمد هزار و یک قصه به دنبالش بود و امروز به آنجا می‌رسد که در بعضی سایتهای ایرانی از ایشان به عنوان یک ایرانی‌الاصل نام برده می‌شود! این یعنی به زور خود را به دیگری چسباندن. به هر روی آخرین اخبار حکایت بر این دارند که این نویسنده سرگرم نوشتن کتابی درباره‌ی آداب و رسوم اصیل ایرانی و نقش آنها در بردن جایزه‌ی نوبل است. منابع دیگر می‌گویند ایشان پیام تشکر دریافت جایزه را به زبان انگلیسی و با لهجه‌ی غلیظ کردی قرائت کرده‌اند٬ در حالی که چشمه چشمه اشک می‌ریختند!بله٬ بالاخره بعد از صد و خورده‌ای سال(به گمانم هفت سال) به قول یکی از همین سایتها: ما ایرانی‌ها جایزه‌ی نوبل را بردیم!

آقای رئيس جمهور٬ چشم بگشای...

چند ماه پیش فیلمی از شبکه‌ی سی‌بی‌سی پخش شد که به علت موضوعش یعنی همجنسگرایان در ایران مورد توجه قرار گرفت.
اکنون پس از سخنان آقای رئیس جمهور دوباره این فیلم مرکز توجه شده است. اگر به این نشانی بروید می‌توانید بازپخش فیلم را به همراه تکه‌ای از سخنرانی احمدی‌نژاد و همچنین مصاحبه‌ای با دبیر سازمان همجنسگرایان ایران ببینید.توصیه می‌کنم حتمآ فیلم را ببینید٬ چیزهای دارد که خیلی از ما پیشتر نشنیده بودیم و از آن بی اطلاعیم.و از همه مهم‌تر هنوز بسیارند کسانی که زیاد مخالف با آقای احمدی‌نژاد و دارودسته‌اش نمی‌اندیشند.این هم خود فیلم:

دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶

مگر رژيم ديکتاتوری‌ است؟ اینکه از محسن نامجو و کارهایش خوشتان بیاید یا نه بحثی‌است جدا. اینکه کارش خوب است یا بد خود موضوع مقاله‌ای است و آنان که موسیقی‌دانند باید بنویسند. اینکه چرا نامجو گل کرده‌است و اینگونه طرفدار پیدا کرده آن هم سو‌ژه‌ی مناسبی است برای یک بررسی جامعه‌شناسانه شاید.اما... فیلمی درباره‌ی نامجو ساخته می‌شود و بعد از نمایشش بحث‌هایی بوجود می‌آید و بعضی ایرادهایی می‌گیرند که به‌جاست و نابجا!آنان که درست هستند بمانند. اما نابجایش آنجاست که یکی دو جایی مطالبی خواندم درباره‌ی آن فیلم که ابراز نظر نامجو درباره‌ی شهرام ناظری و موسیقی سنتی ایرانی را بر نتافته بودند و یکباره بر او توپیده بودند که های پسرک به چه اجازه درباره‌ی استادان اینگونه می‌گویی و فلان و بهمان.من با این بخش از داستان کار دارم. بالشخصه با بعضی حرفهای نامجو ارتباط برقرار نکردم. بعضی حرفهایش به نظرم اشتباه بود٬ بعضی هنوز مانده و کهنه بود که بوی نایش اصلآ با آدم نوگرایی مانند او جور در نمی‌آمد که شاید آنها را هم بر اساس مصلحتی گفته است تا بعضی را خوش آید و اجازت به بیرون آمدن آلبومش صادر کنند٬ نمی‌دانم. اما از اینکه بی‌پرده نظرش را بیان می‌کند خوشم آمده است. اگر منصفانه نگاه کنیم حداقل نظرش درباره‌ی آن آلبوم ناظری درست است٬ در گلستانه از کارهای ضعیف شهرام ناظری است. پس مشکل چیست؟ مشکل اینجاست که بعضی دوستان اعتقاد دارند به عنوان پیش‌کسوتی هم شده نباید این سخنان بیان شود. به عبارت بهتر از طرف انتظار دارند ریا کند. دروغ بگوید٬ بر اساس مصلحتها پا روی حقیقت بگذارد. بگذارید مثالی بزنم: من و شما و بسیاری دیگر برایمان اتفاق افتاده است که کاری را خوانده‌ایم و خوشمان نیامده اما به هزار و یک دلیل مانند همین حقیقت را نگفته‌ایم.یا بعدها در برخورد با صاحب اثر به دروغ زبان به تایید و تعریف نیز گشاده‌ایم. این میان نویسندگان هم اتفاق می‌افتد. میان فیلمسازان هم هست. میان تیاتری‌ها هم هست. بنا به مصلحت ریا می‌کنیم . مثال بارزش برای خود من فیلمهای روسی مانند فیلمهای پاراجانوف است که هرچه می‌نگرم کمتر نشان هنری درشان می‌بینم٬ یا همان کیارستمی خودمان و فیلمهایش که من کمترین نشانی از سینمایی بودن در بسیاری از آنها می‌بینم٬ اما اگر همین را جایی بیان کنی با تو همان می‌کنند که اینجا با نامجو کرده‌اند.. گمان می‌کنیم این یعنی برخورد درست و از دیگران انتظار چنین برخوردی داریم. اما اینگونه نیست. درست یا غلط به گمان من نامجو تنها نظرش را بیان کرده است. و نمی‌شود کسی را به جرم اظهار آزادانه‌ی نظرش محاکمه کرد یا دست کم اینگونه به زیر سلاخی کشید٬ اگر می‌توانید ثابت کنید نظرش اشتباه است٬ با خودش کاری نداشته باشید. مگر رژیم دیکتاتوری ‌است؟

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

دعوای داخلی!
تا از دستتان نرفته این مطلب مسعود ده‌نمکی کارگردان فیلم اخراجی‌ها را بخوانید. خطابش فرج‌الله سلحشور است. همان شیخ پشم‌الدینی که شاهکارهایش در تلویزیون ایران با هزینه‌های آنچنانی تولید می‌شوند و دوزار هم نمی‌ارزند(مردان آنجلس را که یادتان هست). این بابا همان کسی است که چندی پیش وقتی برای سریال آخرش به او پیشنهاد می‌دهند که ساخت موسیقی کار را به چکناواریان بسپارد می‌فرماید: تا وقتی بچه مسلمونها هستند چرا بدهم به چکناواریان؟حالا که خوب یکی از هم‌پیالگی‌های سابقشان پته‌شان را بر آب ریخته است. حاج آقا سلحشور عزیز٬ وقتی ده‌نمکی با آن همه سابقه‌ی نان و نمک٬ اینگونه بگوید.... ما چه بگوییم؟ دور انداز این دلق ریا را که نه عیب از تو بپوشاند و نه گرمی دهد!
کی‌اين ديوانه خواهد پريد؟ تازه ویدیوVHS باب شده بود٬ یعنی پیشتر از اینها آمده بود اما زیاد نبود و آن چندتایی هم که بود با هزار ترس بود. از هر جا می‌شد فیلمی پیدا می‌کردیم و می‌نشستیم به دیدن٬ عشق فیلم و تیاتر هم بودیم و بالطبع هر فیلمی به دلمان نمی‌نشست. و البته درس هم می‌خواندیم.شبی آقای فرید آمد و همراهش فیلمی٬ اسمی بر رویش نبود٬ سابقه‌ی آقای فرید هم در فیلم آوردن زیاد درخشان نبود٬ پرسیدم اسمش چیه؟ خودش هم نمی‌دانست. گفت خارجی است. گفتم: بابا یک فیلم درست حسابی بیار٬ اینها چیه ور می‌داری می‌یاری؟آن زمان فیلم که می‌گرفتیم معمولن برای یک شب بود و فردایش باید پس داده می‌شد٬ بخصوص که فیلم باید قبل از بازگشت به خانه‌ی صاحبش یک دور کامل در حلقه‌ی دوستان می‌زد و بعد بازمی‌گشت و همین دلیلی می‌شد که تا در اولین فرصت فیلم را نگاهش کنیم و به نفر بعد پاسش دهیم٬ ان هم فیلمهای آن زمان و آن کیفیتها!به هر حال٬ شام را خوردیم و مقدمات مراسم فیلم دیدن را کامل آماده کردیم وبا انجام تمامی احترامات لازم کاست را در دستگاه قرار دادیم وپلی کردیم و و یک نفس تا آخر فیلم که دو ساعتی می‌شد رفتیم٬ ساعت از دو شب گذشته بود و بنده مثلآ باید صبح سر کلاس هم می‌رفتم.فیلم تمام شد و من و آقای فرید همچنان در شوک بودیم. تا آخر تیتراژ برای شنیدن موسیقی( که بعدها فهمیدیم موسیقی اصلی فیلم هم نبوده) نشستیم وفیلم که تمام شد زدیم بیاید از اول و یکی‌مان گلاب‌به‌رویتان پرید توی دستشویی و دیگری فلاسک چای به دست رفت آشپزخانه تا فلاسک را بشوید و آب را بگذارد گرم شود و بعد پستش را با دیگری عوض کند تا تا او بیاید چایی را راه بیاندازد و دیگری گلاب به رویتان شود. و بعد از اندکی دوباره هردو در جاهایمان مستقر شدیم و فیلم را از نو دیدیم٬ از اول تا آخر.و می‌توانم بگویم تا آن زمان(و شاید هنوز بعد از گذشت سالهاهنوز) هیچ فیلمی اینگونه تحت تاثیرمان قرار نداده بود.و البته امیدوارم انتظار نداشته باشید آدمی که ساعت چهار‌و‌نیم صبح تازه به رختخواب می‌رود٬ آن هم با ذهنی شوکه که هنوز درگیر و تحت تاثیر یک شاهکار است٬ صبح بلند شده و به کلاس و درسش هم برسد٬ که درس واقعی همان فیلم بود!آن شب گذشت٬ بعدها دوباره آن فیلم را دیدم٬ بعد از آمدن به انگلیس یکی دوباری تلویزیون پخشش کرد که هر بار جسته و گریخته دیدم٬ تا همین چند وقت پیش که بعد از مدتها به فروشگاه ویرجین رفته بودم( سعی می‌کنم کمتر بروم٬ چون هر بار می‌روم مجبور می‌شوم چیزی بخرم و خرجی روی دست خودم بگذارم!) از قضا چشمم به جمالش روشن شد و نتوانستم نخرمش٬ خریدم اما وقت و حسش نبود تا دیشب که تا آمدیم بخوابیم آقای فرید آمد نشست جلوی تلویزیون و دی‌وی‌دی را در آورد و گذاشت و باز من مجبور شدم تا ساعت سه شب بیدار بمانم.اسم فیلم را هنوز نگفته‌ام؟ "پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته" که در ایران به نام ""دیوانه از قفس پرید"" مشهور است.دیشب بعد از مدتها٬ شاید به علت افتادن وقفه‌ای طولانی بین دوبار دیدنش٬ دیدن فیلم باعث شد تا هم دوباره تحت تاثیرش قرار بگیرم و هم چیزهایی را ببینم که پیشتر ندیده بودم و البته به زبان اصلی دیدن هم خود باعث می‌شود چیزهای تازه‌تری در داستان پیدا کنم.اول اینکه بعد از مدتها باز سیری خندیدم٬ با دیوانه‌بازیهای آدمهای دیوانه‌خانه٬ بخصوص مارتینی با آن قد کوتاه و لبخند همیشه بر لب که برایم خیلی آشناست. و یا سر به سر گذاشتن مک‌مورفی‌با آنها. پیشتر به این اندازه آدمهای فرعی فیلم را ندیده بودم٬ اما اینبار کمتر به دنبال نیکلسون رفتم و دیگران بیشتر به چشمم آمدند. انگار در کنارم دیده‌امشان٬ انگار هر کدامشان یکی از ماست٬ و وقتی مک‌مورفی می‌فهمد که بیشتر آنها به اختیار در آنجا هستند برای درمان٬ عصبانی به‌شان می‌توپد که: چه کسی گفته شما دیوانه‌اید؟ شما از کسانی که الان توی خیابان راه می‌روند خطرناک‌تر نیستید!و او بهشان دروغ نگفت.یکی از نکات جالبش(که یادم نیست در فارسی چه ترجمه شده) استفاده از واژه‌ی World برای نام بردن از تیمارستان است که معنای دو پهلوی کار را بیشتر می‌رساند. نکته‌ی تازه‌ای نیست٬ اینها از بدیهیات فیلم هستند اما متاسفانه بیشتر مواقع این بدیهیات و حرفهای فیلم تنها بر علیه سیستم آمریکا تلقی شده است٬ در حالی که به زعم من کاملن جهانی است٬ این دیوانه‌خانه می‌تواند هرنقطه از این دنیا باشد: آمریکا٬ انگلیس٬ ایران٬ چین٬ کوبا٬ اروپا٬ همه با هم و تمام دنیا.انسانهای اسیر شده در دست سیستم٬ سیستمی که بیرحمانه در چنگالش می‌فشاردشان تا خردشان کند و به زانویشان در آورد.سکانس انتخابات برای همین ایران ما معنا ندارد؟ نمی‌دانم یادتان هست یا نه؟ وقتی مک‌مورفی از شروع شدن مسابقات بیسبال می‌گوید و تقاضای تماشاکردن تلویزیون می‌کند٬ سر پرستار می‌گوید که برای حفظ دمکراسی مسئله را به همه‌پرسی می‌گذارد و از میان هجده‌نفر آدم تنها مک‌مورفی و یک نفر دیگر رای موافق می‌دهند٬ باقی یا می‌توسند و یا بی‌تفاوتند.فردایش بر اثر تحریکات مک‌مورفی دوباره انتخاباتی برای آخرین بار برگزار می‌شود و از جمع نه‌نفره‌ای که همیشه جلسه را برگزار می‌کنند همه رای موافق می‌دهند٬ لبخند پیروزی بر لبان مک‌مورفی نقش می‌بندد اما سر پرستار به او یادآور می‌شود که در این بخش هیجده بیمار هستند و برای رسیدن به دمکراسی باید یک رای دیگر اضافه شود٬ مک مورفی متعجب به سر پرستار می‌نگرد و می‌گوید: اینها را می‌گویی؟و منظور از نه نفر باقی انسانهایی است که گویی اصلآ در این دنیا نیستند٬ زندگی انسانی را دارند٬ می‌خورند و می‌خوابند و دنیا را آلوده‌تر می‌کنند(تنها ما‌به ازاهای بیرونی‌شان بچه نمی‌‌سازند!) و یک‌شان که دقیقن مثل همین همکار بغل دستی من از خستگی می‌نالد! همین. برای ایشان دیگر هیچ چیزی وجود ندارد٬ هیچ٬ نه ورزش٬ نه تفریح٬ نه مک‌مورفی٬ نه سرپرستار. آنان آنجا که باید وجود ندارند و اما هنگام که نباید به اسمشان و برای برقراری دمکراسی دیگران تاوان می‌پردازند. تا همین الان چندتایشان را در دور‌و برتان دیده‌اید. نه جدا کنم٬ نه... شاید خودم هم یکی از آنانم!سکانس جالب‌تر می‌شود مک‌مورفی به سراغشان می‌رود تا یک رای دیگر به دست آورد٬ یکی بر صندلی چرخدار فارغ از دنیا٬ دیگری مات و منگ٬ آن یکی تنها می‌رقصد و آن میان رئیس( سرخ‌پوست هیکل دار) مشغول جارو زدن است٬ او آخرین نفری است که مک‌مورفی به سراغش می‌رود٬ مک‌مورفی از او هم نا امید شده و بر می‌گردد که برود٬ که رئیس دستش را بالا می‌آورد. سرپرستار می‌گوید وقت جلسه تمام شده و با یک کلک دیگر مک‌مورفی را از سر باز می‌کند. اگر مک‌مورفی از همان اول به سراغ رئیس رفته بود پیش از اتمام وقت رای‌ لازم را به دست می آورد؟ این تکه‌اش برای من یاد آور نمایشنامه‌ی بیضایی بنگاه مطبوعاتی آقای اسراری است و آن صحنه‌ی پایانی که خانم منشی( که نامش یادم نیست) می‌گوید که قهرمان نویسنده هیچ وقت از من نخواست تا برایش شهادت دهم٬ اگر خواسته بود این کار را می‌کردم(نقل به مضمون)و بعد از همه‌ی اینها پایان شاهکار این سکانس٬ وقتی مک‌مورفی جلوی تلویزیون خاموش مسابقه‌ی بیسبال را گزارش می‌کند و دیوانه‌ها همه جمع می‌شوند و با هیجان تماشا می‌کنند و تشویق می‌کنند٬ حتا کسانی که پیشتر نه بیسبال دیده بودند و نه علاقه‌ای به دیدنش داشتند.و اگر صادق باشیم٬ سخت است اما بیایید صادقانه زندگی‌مان را مرور کنیم و ببینیم چند‌بار به سرو‌صدای کسی جلوی یک تلویزیون خاموش ایستاده‌ایم و مسابقه‌ی بیسبالی را تماشا کرده و فریادی شادی و برد سر داده٬ هورا کشیده و به خیابان ریخته و نیمکت‌ها را به هم کوبیده و شیشه شکسته و هزار کار دیگر کرده‌ایم؟ امیدوارم آن بی حافظه‌گی و زود فراموشی قدیمی ایرانی به سراغتان نیاید!و یا تقاضای مک‌مورفی برای کم کردن صدای موسیقی تنها برای آنکه آدمها مجبور نباشند برای صحبت کردن با یکدیگر داد بزنند٬ به نام دمکراسی و خواست عمومی٬ بخصوص پیرمردهایی که گوششان سنگین است و نمی‌توانند صداهای پایین را بشنوند رد می‌شود. این مرود و به اجبار شنیدن را من با تمام وجود و زیر عنوان دمکراسی بسیار تحمل کرده‌ام٬ آخرینش همین روزهاست که در محل کار برای حفظ دمکراسی و احترام به حقوق بغل‌دست‌ام باید هر عر‌عری هر گاوی را تحمل کنم و صدایم در نیاید.(می‌دانم گاو عر‌عر نمی‌کند٬ اما تصورش را بکنید اگر بکند چه می‌شود؟ می‌شود چیزی در مایه‌ی موسیقی‌های امروزی و رپ و امثالهم!)و داستان سیستم که داستان تمام هستی؟‌است. سیستمی که به نقل قول از رئیس وقتی داستان پدرش را می‌گوید او را نکشت بلکه بر رویش کار کرد٬ پرداختش کرد٬ اصلاحش کرد٬ امر به معروفش کرد٬ نهی از منکرش کرد و در پایان فیلم تازه ما می‌فهمیم که این همه یعنی چه٬ وقتی همه‌ی آن را بر سر مک‌مورفی می آورند و از او لاشه‌ گوسفندی می‌سازند که هیچ‌چیز نمی‌فهمد و نمی‌بیند و مرگ هزاران بارش بهتر است.فرار پایانی رئیس با عمل به ایده‌ی مک‌مورفی و برداشتن آب سرد کن سنگین و شکستن شیشه و رفتن به کانادا تنها یک دل‌خوش‌کنک برای کاستن از تلخی فیلم است و بس. مگر در کانادا همین سیستم حاکم نیست؟ مگر در آمریکا نیست؟‌ از تجربه‌ی خودم بگویم:از سیستمی در ایران گریختم٬ امروز به شکلی دیگر در دام سیستمی دیگر افتاده‌ام٬ بسیاری از دوستان صحبت از رفتن کانادا می‌کنند٬ آنها که رفته‌اند همه از همین سیستم می‌نالند.راه فراری نیست٬این داستان تمام دنیا است ایران و آمریکا و انگلیس هم ندارد. آن انتخابات در انگلیس هم به همان شکل برگزار می‌شود٬ آن مسابقه‌ی بیسبال و تلویزیون خاموش هم هست٬ آن هیاهوهای بسیار بر سر هیچ هم همه‌جای دنیا هست٬ این رئیس نبود که فرار کرد٬ آنکه به راستی از قفس پرید مک‌مورفی بود٬ مرگ تنها راه گریز است!حتمآ انتظار دارید آدمی که ساعت سه شب می‌خوابد صبح بلند نشود و به سر کلاسش نرود؟نه عزیز ان ایران بود!!! بنده با وجود دیرخوابی نه تنها صبح کله‌ی سحر به قصد تحصیل علم و دانش! بیدار شدم و از حانه زدم بیرون که درست بعد از کلاس هم آمده‌ام و این یادداشت را می‌نویسم و بعد هم باید بروم به انجام تکالیف و آنقدر کار دارم که خدا می‌داند امشب کی‌می‌توانم بخوابم!راستی تا یادم نرفته٬ سایت پرویز صیاد را یافتم٬ لینکش همین بغل هست از امروز٬ می‌توانید سری بزنید. من دوستش دارم! البته خودش را٬ کارهایش را٬ نه وب سایتش را!

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.

بايگانی وبلاگ