نویسنده : مجتبا یوسفیپور ; ساعت ٥:۱٢ ق.ظ روز شنبه ۱۳۸٧/۸/٢٥
تگ های این مطلب :عکس و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2241181))
2) +مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
رادیو زمانه به کجا میرود؟
به تازگی هروقت پای کامپیوترم و کاری میکنم با یک کلیک روی پخش زندهی رادیو زمانه به آن گوش میدهم و راستش از رادیو گوش دادن هم لذت میبرم. سالها بود رادیو گوش نمیدادم. رادیو زمانه را هم که همه میدانند چگونه است. فکر میکنم قرار است به نوعی یک رادیوی روشنفکری باشد، منظورم هم از روشنفکری٬ رادیویی است دور از مطالب سخیف و بس.دارم کارم را میکنم و رادیو گوش میدهم. کمی خبر، گزارش و چیزهایی از این دست و بعد میرسد به پخش موسیقی. با شهرام شبپره و آصفاش مشکلی ندارم. به هر حال اینها هم شنوندگانی دارند، کما اینکه صادقانهاش با کارهایی از آصف من نیز خاطره دارم ( از دوستی که دیگر در این جهان نیست) و بدم نمیآید گهگاه بشنومشان. اما در میان این همه آهنگ ناگهان آوازی به گوشم میرسد که شک میکنم آیا واقعآ از رادیو زمانه است؟ یکی از این آهنگهایی که معمولآ هموطنان تغییر مذهب دادهی ما و گرایش یافته به مسیحیت میخوانند. از اینها که دایم میگویند: عیسی تو شاه جهانی، خیلی آقایی فلانی.... و عملآ بخشی از تبلیغات مسیحیت است. از همین آهنگهایی که اگر یکی از تلویزیونهای تبلیغ مسیحیت را روشن کنی و یا به یکی از رادیوهایشان گوش دهی حتما میشنویشان و یا حتا اگر گذرت به اتفاق به یکی از این کلیساهایشان بیافتد حتمآ یک کاستاش را مجانی به دستت میدهند تا تو را هم به راه راست! بکشانند( زمانی با عزیزی همخانه بودم که برای منافع، تغییر مذهب داده بود و دشمنتان به جای ما چه عذابی میداد مارا با دایم پخش کردن و گوش دادن به اینگونه آهنگها، برای آنکه ثابت کند از ته دل به دین مبین مسیحیت! گرویده است).شک میکنم، باور کنید هنوز هم شک دارم که آیا آن آهنگ را از رادیو زمانه شنیده بودم و یا چه میدانم، شاید داشتم به رادیو فردا گوش میدادم( هرچند رادیو فردا هم چنین نمیکند).شاید من بدبینم. شاید رادیو زمانه پیش از این هم اینگونه بود و من چون عادت به گوش دادن نداشتم٬ نمیدانستم( اگر کسی میداند بگوید تا من نیز از اشتباه در آیم، لطفآ). به هر حال این انتظار من از رادیو زمانه نیست. با حساب دو دوتا چهارتای من و این درگیریهای جدید اینگونه داستانها زیاد دلچسب نیستند.و تنها برای اینکه اشتباه نشود، من مخالف با پخش اینگونه آوازهای تبلیغاتی نیستم. آزادی است و اختیار به انجام و تبلیغ هرچیز. اما اگر بحث به تکثر عقاید است پس با این حساب رادیو زمانه از این پس باید گهگاه یکی از این قرآن خوانیها یا تواشیح( اگر نامش را درست بگویم) نیز پخش کند. یا آهنگهایی در باب یهودیت و زرتشتی و سایر ادیان. و البته با پخش بعضی از آنها فکر نمیکنم دیگر من و شما شنوندهاش باقی بمانیم. اما اگر بحث فضای باز برای همه است پس باید جا برای همه و عرضه برای همه انواع تقاضاها باشد، غیر از این باشد این داستان برای من کمی بودار است.نکند زمانه به آنجایی میرود که... .نمیدانم، همین.
نویسنده : مجتبا یوسفیپور ; ساعت ٥:۱٢ ق.ظ روز شنبه ۱۳۸٧/۸/۱۸
تگ های این مطلب :نقد و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2209809))
1) +مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
اوباما؟
واقعآ کسی هست که انتظار انتخاب اوباما را به عنوان ریاست جمهوری آمریکا را نداشت؟به نظر من نتیجه روشن بود. آیا گزینهای بهتر از اوباما برای ترمیم چهرهی مخدوش شدهی آمریکا در انظار جهانی وجود داشت؟راستش من نه سیاستمدارم و نه دیگر علاقهای به این بازیها دارم، اما دیگر زیاد هم باورشان نمیکنم. نمیگویم رای مردم نبوده است، نمیگویم همه چیز مانند خیلی جاهای دیگر(مثلآ همین ایران خودمان) از پیش تعیین شده بوده است. اما همه چیز به سمتی رفت تا به این نتیجه برسد.فراموش نکنید پیش از این گزینهای به عنوان اولین رئیس جمهور زن آمریکا نیز مطرح شد اما در نهایت گزینهی بهتر مناسب با شرایط روز برگزیده شد. آن گزینه هم همچنان در آرشیو موجود است تا در فرصتی مناسبتر استفاده شود.و باور دارم که واقعا این یک لحظهی تاریخی بود، اگر نتیجهاش همانگونه پیش برود که انتظارش میرود.نمیدانم، شاید من کمی بدبینم.... هرچند اعتقاد دارم که آدمهای خوشبین همیشه آدمهای واقعبین را متهم به بدبینی میکنند.همین
نویسنده : مجتبا یوسفیپور ; ساعت ٢:٠٩ ق.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸٧/۸/۱٦
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2202641))
2) +مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
از کنار هم میگذریم!
همیشه در دانشگاه همدیگر را میبینیم. سری تکان میدهیم. سلامی رد و بدل میکنیم و رد میشویم. از کنار هم میگذریم. شاید از آنجا که هر دو خارجی هستیم، بدون اینکه یکدیگر را بشناسیم با یکدیگر آشنایی داریم. میدانم یکی از اساتید است، و یا در دانشگاه کار میکند. اینکه چه تدریس میکند و یا کارش چیست نمیدانم. مثل خیلیهای دیگر با هم سلامی رد و بدل میکنیم بدون اینکه یکدیگر را بشناسیم.اما برای پروژهی جدیدی که در دست داریم باید با او صحبت کنم، او سوپروایزر پروژه است و من باید هفتگی به او گزارش دهم.مشغول صحبت با لارا هستم که در راهپله میبینمش. از لارا معذرتخواهی میکنم و به سراغش میروم. نامش را درست نمیدانم. سلامی و علیکی میکنیم و میگویم که هستم. او نیز ایمیلی دریافت کرده مبنی بر اینکه من به سراغش خواهم رفت. مرا به دفترش دعوت میکند و میرویم و مینشینیم و صحبت میکنیم. فیلمبرداری خوانده است و تدوین و بعدتر کارگردانی. نیمه وقت در دانشگاه کار میکند و باقی وقتش مشغول فیلمسازی. رفتارش خیلی دوستانه است و آماده است که هر گونه کمکی بکند. حتا میگوید که اگر نگاتیو کم آوردیم او مقداری در خانه دارد و میتوانیم روی آن حساب کنیم. سعی میکنیم بیشتر یکدیگر را بشناسیم. قرار میشود یکی از کارهایش رابیاورد تا ببینیم. مجموعهی سیقسمتیای است که برای تلویزیون سوریه ساخته است. خودش هم اهل سوریه است.امروز یک دیویدی آورد و قسمتهایی از آن را با هم تماشا کردیم، روی پرده. تیتراژ اول کار که میآید نام عبدالله اسکندری را میبینم. فیلم دربارهی خالدبن ولید سردار عرب است که فتوحات بسیاری برای اعراب به دست آورد و محمد لقب سیفالله را به او داد. او همانی است که اگر فیلم محمد رسولالله ساختهی مصطفی عقاد را دیدهباشید باعث برد اعراب در جنگ احد میشود، با موهای نسبتآ بلند فر. مجموعهای است که به قول خودش برای پخش در ماه رمضان ساخته شده در سی قسمت و سری دوم از این مجموعه است. چراغی در خاطرهام روشن میشود؛ نام اسکندری به عنوان گریمور... یاد رضا عربی میافتم که چند سال پیش برای اجرای گریم یک مجموعهی تلویزیونی به سوریه رفته بود. از او میپرسم. تایید میکند. گروهی هشتنفره از گیریمورهای ایرانی در این مجموعه با او همکاری کرده بودند. البته به گمانم رضا در سری اول این مجموعه کار کرد و در این سری دوم که تازه پارسال فیلمبرداری شد حضور نداشت.مجموعه چنگی به دل نمیزند. چیزی است مشابه همانها که هرسال در ایران میسازند شاید حتا ضعیفتر. اما مهمترین نکتهاش اینکه در این سری به بخش مبارزات خالد با ایرانیان و رومیان پرداخته و صحنهای که با هم میبینیم صحنهی نبرد خالد با هرمز است. چند نفر از بچههای دانشگاه نیز با ما این صحنه را تماشا میکنند(بچههای انگلیسی) و او دربارهی داستان برایشان توضیح میدهد(مجموعه به زبان عربیاست). وقتی خالد در برابر هرمز قرار میگیرد و به او پیشنهاد میدهد که از این سه یکی ر ا بپذیرد: یا ایمان آورد، یا جزیه دهد(که او مالیات ترجمهاش میکند) و یا بجنگد. دوست ندارم بحث کنم، راستش به نفعم نیست که حرفی مخالفش بزنم اما نمیشود. وقتی جزیه را مالیات ترجمه میکند میگویم که او چنین چیزی نمیگوید و معنایش چیز دیگری است و مالیات نیست. تن به بحث نمیدهد و کنار میکشد. و بعد صحبت از رشادتهای خالد میکند و اینکه او چه نقش مهمی داشت در پیروزی اسلام. نبرد تن به تن خالد و هرمز آغاز میشود و او به درستی اشاره میکند که این نبرد مهمی در تاریخ است و من اضافه میکنم که: ما ایرانی از شکست خوردن در این جنگ بسیار متاسفیم!
لبخندی میزند. هردویمان میدانیم که در این نقطه به تفاهم نمیرسیم. حتا اگر از دیدگاه اسلامی به آن نگاه کنیم شیعه همانند سنی به شخصیت خالد نگاه نمیکند. به قولی حتا شیعه خالد را بیشتر سیفالخلفا میداند تا سیفالله!به هر حال با همهی این تفاوتها، اینجا انگلیس است و من و غسان عبدالله با وجود هزار اختلاف میتوانیم با یکدیگر دوست باشیم، بدون آنکه یکدیگر را نفی کنیم، بدون آنکه یکدیگر را تهدید کنیم، بجنگیم، دعوا کنیم، توهین کنیم.
اما همان مقداری از فیلم را که دیدم، خود داستانی دارد، از غسان خواستهام که دیویدی کار را برایم بیاورد(به خاطر علاقهی شخصی من به این دوره از تاریخ) و بعد از دیدن آن میتوانم بهتر دربارهاش صحبت کنم. اما همین را بگویم با وجود گریمورهای ایرانی بر سر صحنه، گریم ایرانیان چندان تعریفی ندارد و با توجه به اینکه این سریال در بیشتر کشورهای عربی به روی آنتن رفته است جای تعجب دارد که چرا هیچکس حتا خطی به اعتراض دربارهی آن ننوشت. من که فرقی میان آنچه اینجا میگذرد با آنچه بر سر فیلم اسکندر الیور استون افتاد نمیبینم. کما اینکه در همین یکی دو صحنهای که من دیدم ایرانیان به قول معروف آدمهای نامردی نیز نشان داده شدهاند. وقتی هرمز ضربت میخورد و اشاره میکند به سربازانش و چندتن از آنان از پشت به خالد هجوم میآورد(توجه کنید، چندتن با هم از پشت، آخرِ نامردی!) و یکی از یاران هوشیار خالد به کمکش میشتابد و یکتنه سربازان ایرانی را بر زمین میافکند به ضربت شمشیر!البته همین نکات را با غسان در میان گذاشتم و همچنین گریم نادرست ایرانیان و سربازان ایرانی ( که همه بلااستثنا بدون ریش هستند) که توضیحاتی مبنی بر مسائل فنی میدهد و بعدتر اگر فرصتی بود مفصلتر دربارهی آن و توضیحات خود غسان خواهم نوشت.فعلآ همین، بهتر است که زیاد به سادگی از کنار هم نگذریم!
نویسنده : مجتبا یوسفیپور ; ساعت ۱:۱۸ ق.ظ روز سهشنبه ۱۳۸٧/۸/۱٤
تگ های این مطلب :نقد و تگ های این مطلب :سینما
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2192914))
2) +مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
بیست و دومین جشنواره بینالمللی لیدز!
آقا شیش تا ایمیل با هم برامون اومده(یکی اش از همین سرکار علیه تهیه کننده مان) که چه نشسته ای که قرار است این فیلم مستندی(Hands off our homes) را که ما پارسال ساختیم(من فیلمبردار و یا آنگونه که در فارسی رایج است تصویربردارش بودم) در یکی از بخشهای جشنواره ی فیلم لیدز ( بنویسم بین المللی لیدز پر دهان پر کن تر می شود) نمایش دهند.
این هم لیست کل کارهای کوتاه جشنواره امسال،و اینجاست که آدم می تواند بفهمد که یک جشنواره چه اندازه اعتبار دارد و یا به زبان بهتر درپیتی است!البته لازم به یادآوری است که فیلم از طرف دانشگاه به جشنواره فرستاده شده و هیچکدام از ما چهارنفر سازندگانش نقشی در تصمیم گیری برای ارسال و یا عدم ارسال و انتخاب بخش نمایش و باقی قضایا نداشتیم. به هر حال یک فیلم ایرانی هم در جشنواره ی امسال هست که من متاسفانه نمی توانم ببینمش(غم نان نمی گذارد، نمایشش روزهایی است که من سرِ کارم و دنبال پول شهریه و اجاره خانه!)): مینای شهر خاموش ساخته ی امیرشهاب رضویان(اگر اشتباه نکنم، برای اینکه نامش را به انگلیسی رنگهای خاطره و یا چیزی مشابه ترجمه کرده اند).
راستی این صفحه را هم به گمانم همان سرکار تهیه کننده برای فیلم راه انداخته که عکسهایی از یکی دوصحنه ی فیلم و چهارخطی توضیح در آن است.
این هم آخرین خبر برای دوستان که بدانند هنوز نفس می کشیم ...
تا بخش بعدی خبرها، با ما باشید!
نویسنده : مجتبا یوسفیپور ; ساعت ٥:۳۳ ق.ظ روز جمعه ۱۳۸٧/۸/۱٠
تگ های این مطلب :سینما و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2169221))
2) +مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
یک نشریه جدید...
میتوانید اسمش را وبلاگ یا نشریه بگذارید، نامش مهم نیست، مهم تلاش برای حرکت است، رفتن به جلو، نه درجا زدن.این شماره اول نشریهای است که مهربانی از دور نشانیاش را برای من فرستاده است. قرار است نشریه تخصصی داستان باشد.مرا به یاد سروی میاندازد که یکبار خواستیم به همین شکل و با همین کلک در این باغ ِ اینترنت(این یکی از آن اوجهای تشبیه شاعرانه است!!!) بنشانیم که به هزار دلیل(اولیناش اینکه همهمان ایرانی بودیم!) نتوانستیم بیش از یک شماره جلو برویم و فکر کنم هنوز تعدادی از پیشنویسهای مطالب شمارهی دوم در بخش پیشنویس آن وبلاگ موجود باشد. باید سرِ دل(احتمالآ هفتهی آینده) بنشینم و بخوانمش تا بتوانم نظر بدهم اما اگر شما وقت دارید همین الان نگاهی بکنید:همراوی
نویسنده : مجتبا یوسفیپور ; ساعت ٦:۱٤ ب.ظ روز سهشنبه ۱۳۸٧/۸/٧
تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2161261))
1) +مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
درگیری با خود، قسمت دوم!
مخلوط درس و کلاس و کار حسابی گرهام زده است: به تمام معنای کلمه! وقت برای خوابیدن ندارم(کم میآورم) کمی بدقول شدهام(از بیوقتی) و بفهمی نفهمی اندکی گیج: یادم میرود کتابی را که باید سر موقع به کتابخانه برگردانم(چشمم کور، جریمه میدهم) دفتر یادداشتم را جا میگذارم(دندم نرم یکی دیگر میخرم) کارهای درسی را که باید سر وقت انجام نمیدهم(در عوض شب تا ساعت چهار بیدار میمانم به تمام کردنشان و تازه ساعت چهار صبح است که میفهمم اشتباه کرده بودم و روز بعد به جای ساعت دو باید ساعت ده در دانشگاه باشم! این یعنی بیدار شدن در ساعت هشت) دیر میرسم، زود میروم و از این دست داستانها.
اما بدقولیها، به بروبچههای آدمبرفیها قول یک مطلب تئوریک داده بودم که اصل مطلبش آماده است اما چون وقت نشد بازبینیاش کنم آنقدر امروز و فردا شد که شمارهی جدیدشان بیرون آمد و من هنوز مطلبم را نفرستادهام. میماند برای شمارهی آینده!اما این شماره دستکم به یکی از قولهایم عمل کردهام و آن هم ترجمهی مصاحبهای با ریدلی اسکات معروف است. البته مصاحبه زیاد ربطی به فیلم جدیدش و گلشیفته فراهانی و این داستانها ندارد. اما حداقل اینرا در خودش دارد که منتظر دیدن رابینهودی تازه از او و راسلکرو باشیم.
به هر حال در این آشفته بازاری که من سرگردان آن هستم، این را بپذیرید تا شمارهی بعد. و البته طبق قولمان، مطلب را باید در سایت خود آدمبرفیها بخوانید که تازه نونوار شده و سر و شکل بهتری پیدا کردهاست.این هم مطلب:
گفتگو با ریدلی اسکات
همین.اگر یادداشت بعدی کمی دیر و زود شد ببخشید، به هر حال، دیر یا زود، برمیگردم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر