گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

کی‌اين ديوانه خواهد پريد؟ تازه ویدیوVHS باب شده بود٬ یعنی پیشتر از اینها آمده بود اما زیاد نبود و آن چندتایی هم که بود با هزار ترس بود. از هر جا می‌شد فیلمی پیدا می‌کردیم و می‌نشستیم به دیدن٬ عشق فیلم و تیاتر هم بودیم و بالطبع هر فیلمی به دلمان نمی‌نشست. و البته درس هم می‌خواندیم.شبی آقای فرید آمد و همراهش فیلمی٬ اسمی بر رویش نبود٬ سابقه‌ی آقای فرید هم در فیلم آوردن زیاد درخشان نبود٬ پرسیدم اسمش چیه؟ خودش هم نمی‌دانست. گفت خارجی است. گفتم: بابا یک فیلم درست حسابی بیار٬ اینها چیه ور می‌داری می‌یاری؟آن زمان فیلم که می‌گرفتیم معمولن برای یک شب بود و فردایش باید پس داده می‌شد٬ بخصوص که فیلم باید قبل از بازگشت به خانه‌ی صاحبش یک دور کامل در حلقه‌ی دوستان می‌زد و بعد بازمی‌گشت و همین دلیلی می‌شد که تا در اولین فرصت فیلم را نگاهش کنیم و به نفر بعد پاسش دهیم٬ ان هم فیلمهای آن زمان و آن کیفیتها!به هر حال٬ شام را خوردیم و مقدمات مراسم فیلم دیدن را کامل آماده کردیم وبا انجام تمامی احترامات لازم کاست را در دستگاه قرار دادیم وپلی کردیم و و یک نفس تا آخر فیلم که دو ساعتی می‌شد رفتیم٬ ساعت از دو شب گذشته بود و بنده مثلآ باید صبح سر کلاس هم می‌رفتم.فیلم تمام شد و من و آقای فرید همچنان در شوک بودیم. تا آخر تیتراژ برای شنیدن موسیقی( که بعدها فهمیدیم موسیقی اصلی فیلم هم نبوده) نشستیم وفیلم که تمام شد زدیم بیاید از اول و یکی‌مان گلاب‌به‌رویتان پرید توی دستشویی و دیگری فلاسک چای به دست رفت آشپزخانه تا فلاسک را بشوید و آب را بگذارد گرم شود و بعد پستش را با دیگری عوض کند تا تا او بیاید چایی را راه بیاندازد و دیگری گلاب به رویتان شود. و بعد از اندکی دوباره هردو در جاهایمان مستقر شدیم و فیلم را از نو دیدیم٬ از اول تا آخر.و می‌توانم بگویم تا آن زمان(و شاید هنوز بعد از گذشت سالهاهنوز) هیچ فیلمی اینگونه تحت تاثیرمان قرار نداده بود.و البته امیدوارم انتظار نداشته باشید آدمی که ساعت چهار‌و‌نیم صبح تازه به رختخواب می‌رود٬ آن هم با ذهنی شوکه که هنوز درگیر و تحت تاثیر یک شاهکار است٬ صبح بلند شده و به کلاس و درسش هم برسد٬ که درس واقعی همان فیلم بود!آن شب گذشت٬ بعدها دوباره آن فیلم را دیدم٬ بعد از آمدن به انگلیس یکی دوباری تلویزیون پخشش کرد که هر بار جسته و گریخته دیدم٬ تا همین چند وقت پیش که بعد از مدتها به فروشگاه ویرجین رفته بودم( سعی می‌کنم کمتر بروم٬ چون هر بار می‌روم مجبور می‌شوم چیزی بخرم و خرجی روی دست خودم بگذارم!) از قضا چشمم به جمالش روشن شد و نتوانستم نخرمش٬ خریدم اما وقت و حسش نبود تا دیشب که تا آمدیم بخوابیم آقای فرید آمد نشست جلوی تلویزیون و دی‌وی‌دی را در آورد و گذاشت و باز من مجبور شدم تا ساعت سه شب بیدار بمانم.اسم فیلم را هنوز نگفته‌ام؟ "پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته" که در ایران به نام ""دیوانه از قفس پرید"" مشهور است.دیشب بعد از مدتها٬ شاید به علت افتادن وقفه‌ای طولانی بین دوبار دیدنش٬ دیدن فیلم باعث شد تا هم دوباره تحت تاثیرش قرار بگیرم و هم چیزهایی را ببینم که پیشتر ندیده بودم و البته به زبان اصلی دیدن هم خود باعث می‌شود چیزهای تازه‌تری در داستان پیدا کنم.اول اینکه بعد از مدتها باز سیری خندیدم٬ با دیوانه‌بازیهای آدمهای دیوانه‌خانه٬ بخصوص مارتینی با آن قد کوتاه و لبخند همیشه بر لب که برایم خیلی آشناست. و یا سر به سر گذاشتن مک‌مورفی‌با آنها. پیشتر به این اندازه آدمهای فرعی فیلم را ندیده بودم٬ اما اینبار کمتر به دنبال نیکلسون رفتم و دیگران بیشتر به چشمم آمدند. انگار در کنارم دیده‌امشان٬ انگار هر کدامشان یکی از ماست٬ و وقتی مک‌مورفی می‌فهمد که بیشتر آنها به اختیار در آنجا هستند برای درمان٬ عصبانی به‌شان می‌توپد که: چه کسی گفته شما دیوانه‌اید؟ شما از کسانی که الان توی خیابان راه می‌روند خطرناک‌تر نیستید!و او بهشان دروغ نگفت.یکی از نکات جالبش(که یادم نیست در فارسی چه ترجمه شده) استفاده از واژه‌ی World برای نام بردن از تیمارستان است که معنای دو پهلوی کار را بیشتر می‌رساند. نکته‌ی تازه‌ای نیست٬ اینها از بدیهیات فیلم هستند اما متاسفانه بیشتر مواقع این بدیهیات و حرفهای فیلم تنها بر علیه سیستم آمریکا تلقی شده است٬ در حالی که به زعم من کاملن جهانی است٬ این دیوانه‌خانه می‌تواند هرنقطه از این دنیا باشد: آمریکا٬ انگلیس٬ ایران٬ چین٬ کوبا٬ اروپا٬ همه با هم و تمام دنیا.انسانهای اسیر شده در دست سیستم٬ سیستمی که بیرحمانه در چنگالش می‌فشاردشان تا خردشان کند و به زانویشان در آورد.سکانس انتخابات برای همین ایران ما معنا ندارد؟ نمی‌دانم یادتان هست یا نه؟ وقتی مک‌مورفی از شروع شدن مسابقات بیسبال می‌گوید و تقاضای تماشاکردن تلویزیون می‌کند٬ سر پرستار می‌گوید که برای حفظ دمکراسی مسئله را به همه‌پرسی می‌گذارد و از میان هجده‌نفر آدم تنها مک‌مورفی و یک نفر دیگر رای موافق می‌دهند٬ باقی یا می‌توسند و یا بی‌تفاوتند.فردایش بر اثر تحریکات مک‌مورفی دوباره انتخاباتی برای آخرین بار برگزار می‌شود و از جمع نه‌نفره‌ای که همیشه جلسه را برگزار می‌کنند همه رای موافق می‌دهند٬ لبخند پیروزی بر لبان مک‌مورفی نقش می‌بندد اما سر پرستار به او یادآور می‌شود که در این بخش هیجده بیمار هستند و برای رسیدن به دمکراسی باید یک رای دیگر اضافه شود٬ مک مورفی متعجب به سر پرستار می‌نگرد و می‌گوید: اینها را می‌گویی؟و منظور از نه نفر باقی انسانهایی است که گویی اصلآ در این دنیا نیستند٬ زندگی انسانی را دارند٬ می‌خورند و می‌خوابند و دنیا را آلوده‌تر می‌کنند(تنها ما‌به ازاهای بیرونی‌شان بچه نمی‌‌سازند!) و یک‌شان که دقیقن مثل همین همکار بغل دستی من از خستگی می‌نالد! همین. برای ایشان دیگر هیچ چیزی وجود ندارد٬ هیچ٬ نه ورزش٬ نه تفریح٬ نه مک‌مورفی٬ نه سرپرستار. آنان آنجا که باید وجود ندارند و اما هنگام که نباید به اسمشان و برای برقراری دمکراسی دیگران تاوان می‌پردازند. تا همین الان چندتایشان را در دور‌و برتان دیده‌اید. نه جدا کنم٬ نه... شاید خودم هم یکی از آنانم!سکانس جالب‌تر می‌شود مک‌مورفی به سراغشان می‌رود تا یک رای دیگر به دست آورد٬ یکی بر صندلی چرخدار فارغ از دنیا٬ دیگری مات و منگ٬ آن یکی تنها می‌رقصد و آن میان رئیس( سرخ‌پوست هیکل دار) مشغول جارو زدن است٬ او آخرین نفری است که مک‌مورفی به سراغش می‌رود٬ مک‌مورفی از او هم نا امید شده و بر می‌گردد که برود٬ که رئیس دستش را بالا می‌آورد. سرپرستار می‌گوید وقت جلسه تمام شده و با یک کلک دیگر مک‌مورفی را از سر باز می‌کند. اگر مک‌مورفی از همان اول به سراغ رئیس رفته بود پیش از اتمام وقت رای‌ لازم را به دست می آورد؟ این تکه‌اش برای من یاد آور نمایشنامه‌ی بیضایی بنگاه مطبوعاتی آقای اسراری است و آن صحنه‌ی پایانی که خانم منشی( که نامش یادم نیست) می‌گوید که قهرمان نویسنده هیچ وقت از من نخواست تا برایش شهادت دهم٬ اگر خواسته بود این کار را می‌کردم(نقل به مضمون)و بعد از همه‌ی اینها پایان شاهکار این سکانس٬ وقتی مک‌مورفی جلوی تلویزیون خاموش مسابقه‌ی بیسبال را گزارش می‌کند و دیوانه‌ها همه جمع می‌شوند و با هیجان تماشا می‌کنند و تشویق می‌کنند٬ حتا کسانی که پیشتر نه بیسبال دیده بودند و نه علاقه‌ای به دیدنش داشتند.و اگر صادق باشیم٬ سخت است اما بیایید صادقانه زندگی‌مان را مرور کنیم و ببینیم چند‌بار به سرو‌صدای کسی جلوی یک تلویزیون خاموش ایستاده‌ایم و مسابقه‌ی بیسبالی را تماشا کرده و فریادی شادی و برد سر داده٬ هورا کشیده و به خیابان ریخته و نیمکت‌ها را به هم کوبیده و شیشه شکسته و هزار کار دیگر کرده‌ایم؟ امیدوارم آن بی حافظه‌گی و زود فراموشی قدیمی ایرانی به سراغتان نیاید!و یا تقاضای مک‌مورفی برای کم کردن صدای موسیقی تنها برای آنکه آدمها مجبور نباشند برای صحبت کردن با یکدیگر داد بزنند٬ به نام دمکراسی و خواست عمومی٬ بخصوص پیرمردهایی که گوششان سنگین است و نمی‌توانند صداهای پایین را بشنوند رد می‌شود. این مرود و به اجبار شنیدن را من با تمام وجود و زیر عنوان دمکراسی بسیار تحمل کرده‌ام٬ آخرینش همین روزهاست که در محل کار برای حفظ دمکراسی و احترام به حقوق بغل‌دست‌ام باید هر عر‌عری هر گاوی را تحمل کنم و صدایم در نیاید.(می‌دانم گاو عر‌عر نمی‌کند٬ اما تصورش را بکنید اگر بکند چه می‌شود؟ می‌شود چیزی در مایه‌ی موسیقی‌های امروزی و رپ و امثالهم!)و داستان سیستم که داستان تمام هستی؟‌است. سیستمی که به نقل قول از رئیس وقتی داستان پدرش را می‌گوید او را نکشت بلکه بر رویش کار کرد٬ پرداختش کرد٬ اصلاحش کرد٬ امر به معروفش کرد٬ نهی از منکرش کرد و در پایان فیلم تازه ما می‌فهمیم که این همه یعنی چه٬ وقتی همه‌ی آن را بر سر مک‌مورفی می آورند و از او لاشه‌ گوسفندی می‌سازند که هیچ‌چیز نمی‌فهمد و نمی‌بیند و مرگ هزاران بارش بهتر است.فرار پایانی رئیس با عمل به ایده‌ی مک‌مورفی و برداشتن آب سرد کن سنگین و شکستن شیشه و رفتن به کانادا تنها یک دل‌خوش‌کنک برای کاستن از تلخی فیلم است و بس. مگر در کانادا همین سیستم حاکم نیست؟ مگر در آمریکا نیست؟‌ از تجربه‌ی خودم بگویم:از سیستمی در ایران گریختم٬ امروز به شکلی دیگر در دام سیستمی دیگر افتاده‌ام٬ بسیاری از دوستان صحبت از رفتن کانادا می‌کنند٬ آنها که رفته‌اند همه از همین سیستم می‌نالند.راه فراری نیست٬این داستان تمام دنیا است ایران و آمریکا و انگلیس هم ندارد. آن انتخابات در انگلیس هم به همان شکل برگزار می‌شود٬ آن مسابقه‌ی بیسبال و تلویزیون خاموش هم هست٬ آن هیاهوهای بسیار بر سر هیچ هم همه‌جای دنیا هست٬ این رئیس نبود که فرار کرد٬ آنکه به راستی از قفس پرید مک‌مورفی بود٬ مرگ تنها راه گریز است!حتمآ انتظار دارید آدمی که ساعت سه شب می‌خوابد صبح بلند نشود و به سر کلاسش نرود؟نه عزیز ان ایران بود!!! بنده با وجود دیرخوابی نه تنها صبح کله‌ی سحر به قصد تحصیل علم و دانش! بیدار شدم و از حانه زدم بیرون که درست بعد از کلاس هم آمده‌ام و این یادداشت را می‌نویسم و بعد هم باید بروم به انجام تکالیف و آنقدر کار دارم که خدا می‌داند امشب کی‌می‌توانم بخوابم!راستی تا یادم نرفته٬ سایت پرویز صیاد را یافتم٬ لینکش همین بغل هست از امروز٬ می‌توانید سری بزنید. من دوستش دارم! البته خودش را٬ کارهایش را٬ نه وب سایتش را!

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.

بايگانی وبلاگ