میخواهم گهگاه چیزهایی اینجا بگذارم٬ بیشتر از دیروزها... روزهایی که هنوز دستمان نیامده بود چه ساده از دستشان خواهیم داد.بد یا خوبش را نمیدانم... اینقدر میدانم که همهشان برخاسته از لحظاتی کوتاهند٬ جرقههایی خرد... .این یکی را برای خاطر عزیزی نوشتم٬ بعدها خواستم در نمایشی(بانو٬سردار٬زن٬مرد و یکی دیگر...) استفاده اش کنم که کردم هرچند آن نمایشنامه هیچوقت تمام نشد! و حالا میگذارمش اینجا... این است سرنوشت یک قطعهي کوتاه:
*پری کوچک اسير قلعهی سياه
شاهزاده ای به جستجويت میآيد
امشب
نشانی بر ديوار خانهات بياويز
دستمالی
آشنايی
چراغی
راهگمکردهای
به جستجويت میآيد... .*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر