همسايهها
همسایهداخل میشوم٬ دکمهی طبقهی همکف را میزنم و آسانسر پایین میرود. طبقهی چهاردهم میایستد و مردی میانسال داخل میشود. به انگلیسی سلام و علیکی میکنیم و بی مقدمه به فارسی میپرسد:ایرانی هستید؟میگویم بله٬ شما هم ایرانی هستید؟ لبخندی میزند و میگوید: نه٬ همسایهایم!میپرسم افغانستان؟ و میشنوم آری.چهرهاش به افغانها نمیبرد. من خجالت میکشم. فاصله چهارده طبقه به گپی کوتاه از اوضاع و احوال میگذرد. و من خجالت میکشم. منتظرم تا در باز شود و فرار کنم. این احساسی است که همیشه در اینجا در برخورد با افغانها داشتهام. احساس میکنم در هر دیدار تمام آنچه را که در ایام پناهندگیشان در ایران ما ایرانیان بر سرشان آوردیم به رخم میکشند و مقایسهاش میکنند با آنچه در اینجا دیدهاند٬ با آنچه غربیهای نا مسلمان کردهاند. به رخم میآورند تمام ادعاهای توخالی دوهزارو پانصدسالهمان را٬ نژادپرستیهایمان را٬ تنگنظریهایمان را٬ بیرحمیهایمان را.آنچه من دیدهام شکایت ایرانیان از برخورد نژاد پرستانهی مردم کشورهایی است که ساکن آنند٬ آن هم شکایت از برخوردی که بسیار محترمانهتر٬ انسانیتر٬ شرافتمندانهتر و متمدنانهتر از آن است که ما خود بر مهاجران به وطنمان کردیم. و من خجالت میکشم. نه برای اینکه چیزی بگویند٬ بیشتر از اینکه با این همه همیشه از ایران با مهربانی یاد میکنند.طبقهی همکف هستیم٬ در باز میشود٬ اصرار دارد تا مرا برساند٬ میپرسد کجا میروم؟برایش توضیح میدهم که مزاحمش نمیشوم و راهم راه دیگری است. و خداحافظی میکنیم.چند روز بعدش که برای خرید به قسمت پاکستانیها( که ما برادِر مینامیمش) رفتهام دوباره میبینمش٬ سلام و علیک و پیش از انکه کلامی به تعارف به رساندن بکند خداحافظی میکنم و غیب میشوم. انگار او هم تنهاست و این همزبانی شاید بهترین دلیل تلاش برای برقراری ارتباط است. اما من شرمسارم٬ از آنچه نکردهام اما بخواهم یا نه٬ انجامش بر پیشانیام به عنوان یک ایرانی نوشته شده است. لکهی ننگی در تاریخ ما که خود را مهماننوازترین انسانهای روی زمین میدانیم.
همسایهداخل میشوم٬ دکمهی طبقهی همکف را میزنم و آسانسر پایین میرود. طبقهی چهاردهم میایستد و مردی میانسال داخل میشود. به انگلیسی سلام و علیکی میکنیم و بی مقدمه به فارسی میپرسد:ایرانی هستید؟میگویم بله٬ شما هم ایرانی هستید؟ لبخندی میزند و میگوید: نه٬ همسایهایم!میپرسم افغانستان؟ و میشنوم آری.چهرهاش به افغانها نمیبرد. من خجالت میکشم. فاصله چهارده طبقه به گپی کوتاه از اوضاع و احوال میگذرد. و من خجالت میکشم. منتظرم تا در باز شود و فرار کنم. این احساسی است که همیشه در اینجا در برخورد با افغانها داشتهام. احساس میکنم در هر دیدار تمام آنچه را که در ایام پناهندگیشان در ایران ما ایرانیان بر سرشان آوردیم به رخم میکشند و مقایسهاش میکنند با آنچه در اینجا دیدهاند٬ با آنچه غربیهای نا مسلمان کردهاند. به رخم میآورند تمام ادعاهای توخالی دوهزارو پانصدسالهمان را٬ نژادپرستیهایمان را٬ تنگنظریهایمان را٬ بیرحمیهایمان را.آنچه من دیدهام شکایت ایرانیان از برخورد نژاد پرستانهی مردم کشورهایی است که ساکن آنند٬ آن هم شکایت از برخوردی که بسیار محترمانهتر٬ انسانیتر٬ شرافتمندانهتر و متمدنانهتر از آن است که ما خود بر مهاجران به وطنمان کردیم. و من خجالت میکشم. نه برای اینکه چیزی بگویند٬ بیشتر از اینکه با این همه همیشه از ایران با مهربانی یاد میکنند.طبقهی همکف هستیم٬ در باز میشود٬ اصرار دارد تا مرا برساند٬ میپرسد کجا میروم؟برایش توضیح میدهم که مزاحمش نمیشوم و راهم راه دیگری است. و خداحافظی میکنیم.چند روز بعدش که برای خرید به قسمت پاکستانیها( که ما برادِر مینامیمش) رفتهام دوباره میبینمش٬ سلام و علیک و پیش از انکه کلامی به تعارف به رساندن بکند خداحافظی میکنم و غیب میشوم. انگار او هم تنهاست و این همزبانی شاید بهترین دلیل تلاش برای برقراری ارتباط است. اما من شرمسارم٬ از آنچه نکردهام اما بخواهم یا نه٬ انجامش بر پیشانیام به عنوان یک ایرانی نوشته شده است. لکهی ننگی در تاریخ ما که خود را مهماننوازترین انسانهای روی زمین میدانیم.
شما همه خوبید٬ ما نه!
عباس معروفی مصاحبهای انجام داده با روزنامهی اعتماد که میتوانید در وبلاگش بخوانیدش.ما همه خوبیم.در جمعهای مهاجران همیشه به دو دسته از مهاجران به عنوان تافتههای جدا بافته نگاه میشد. یکی ایرانیان مقیم آمریکا و دیگری آلمان نشینان. دلیلش هم این بود که این دو دسته بیشتر کسانی هستند که به خاطر مشکلات دیدگاهی و عقیدتیشان از ایران رانده شدند٬ آن هم زمانی که هوز راه خروج چون امروز آنقدر گلوگشاد وباز نشدهبود که هر کسی را بتوانی در غرب بیابی. بیشترشان از گروه اول مهاجران پس از انقلابند.میگفتند آن دسته از ایرانیان فرهنگیترند و فعالتر٬ بر خلاف اینوریها که تنها به دنبال پولاند و بس.و همین آدم را به حسرت میانداخت که ایکاش ساکن برلین بودم٬ یا جایی مشابه.مصاحبهی معروفی را میخوانم. میبینم گله دارد. مینالد از دردی که اینجا هم هست و امروز راسختر میگویم: ببخشید اما هرجا که ما ایرانیان حضور داریم این درد هست.به بیان همه سه مترونیم زبان داریم برای دم زدن از فرهنگ و هنر و سابقهی درخشان و هزار و هزار چیز دیگر٬ برای اینکه این دم زدنها خرجی ندارد٬ حرف زدن پول دادن نمیخواهد! اما پای عملش که پیش بیاید... .چندی پیش بود که مشابه همین را اینجا نوشتم. پیشترش در گفتگو با عزیزم رضا علامهزاده ساعتی بحثمان پیرامون همین گفتار چرخید. معروفی هم همین را میگوید.میگوید حرام شدهام در اینجا. به نظرم معروفی از بودن و کار کردن در آلمان حرام نشد٬ از بودن و نوشتن و تلاش در سرزمینی شاید نفرین شده برای انسانهایی خودخواه است که احساس از بین رفتن به آدم دست میدهد. همان که اخوان هم مینالید ازش: چه حاصل آبیاری کردن باغی که از آن گل کاغذین روید؟ایراد گرفتن از حکومت٬ پاس دادن همه گناهها به حکومت و انداختن دلیل همه عقبماندگیها بر گردن حکومت تنها بهانهای است برای پوشاندن چهرهمان.کاری که در آن فوق تخصص داریم: انداختن گناه گردن هر کس دیگر جز خودمان!مشکل ما مشکل حکومت نیست٬ مشکل ما خود ماست. اگر درست نشویم تا ابدالدهر آش همین آش و کاسه همین کاسه است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر