گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

نمی‌دانم تا کنون از اکبر سردوزامی چیزی خوانده‌اید یا نه؟ لینک وب‌سایتش همین بغل در بخش داستانی‌ها قرار دارد(آخر او داستان‌نویس است در اصل!).سردوزامی از آنهایی است که در نوشته‌هایش از واژگان ممنوعه یعنی همینها که معمولن با نوشتن دو یا سه نقطه سانسورشان می‌کنیم زیاد استفاده می‌کند٬ و البته به عمد. اینکه بعضی وقتها زیاد از حد است( به اعتقاد من) چیز دیگری است. به هر حال٬ من یکی گهگاه سری به کشکولش( یعنی همان وب‌سایتش) می‌زنم. اگر رفتید خودتان می‌بینید که از شیر مرغ در آن یافت می‌شود تا جون آدمیزاد٬ از عکس‌های لخت‌و پتی تا تصاویر و شاهکارهای هنری.همه‌اش به کنار این یک مطلبش را من خیلی خوشم آمد٬ این داستان پناهندگی‌اش را. فقط بگویم برای بالای هجده سال است٬ و البته دوستان بسیار مبادی آداب نیز نخوانند بهتر است. همه‌ی مطلب به کنار آن گفتگوی نهایی سردوزامی و گلشیری٬ آنجا که گلشیری به او می‌گوید اکبر برو و دل سیری از عزا در آور.... یکی از باحال‌ترین بداهه جواب‌دادن‌‌ها است که اگر گفتگو به راستی به همین شکل بوده باشد٬ جنبه‌ی دیگری از شخصیت گلشیری را نشان می‌دهد. خودتان بخوانید:
گوشه‌ای از روایت فرار اکبر ما

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.

بايگانی وبلاگ