گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

کتاب به سبک ايرانی۱
این
گزارش بی‌بی‌سی واقعآ خواندن دارد. بحث کتاب و کتابخوانی میان ایرانیان است٬ البته خارج‌نشینان!این گله از کتاب‌نخوانی ایرانیان سر دراز دارد. پیشتر هم عباس معروفی در مصاحبه‌ای سربسته اشاره کرده بود. به هر حال گزارش را بخوانید٬ چیزهای بسیاری دستگیرتان می‌شود.اگر این گزارش را مقایسه کنید با این یکی٬ باز موضوع جالب‌تر می‌شود.در جایی نویسنده اشاره به قشر کتابخوان(در آمریکا) می‌کند و می‌گوید اکثرآ آدمهای بالای پنجاه سال هستند و بیشتر کسانی هستند که توانایی خواندن به زبان دیگر(انگلیسی) را ندارند. این سوی مسئله شاید درست باشد٬ اما به تجربه‌ی روزانه‌ی خودم٬ بر اساس هزار موردی که هر روز می‌بینم( اگر کم است این رفیق بلاک‌پول نشینمان آماده است تا به عنوان یک شاهد عاقل و بالغ حضور پیدا کرده و شهادت بدهد!) می‌توانم بگویم اصلآ فرهنگ کتابخوانی از میان نسل جدید ایرانی رخت بربسته است. نه تنها کتابخوانی٬ که فرهنگ به طور کلی باروبنه‌اش را از این جماعت برداشته و رفته است. اینانی که دست‌کم من می‌بینم٬ توانایی خواندن به زبان دیگر را هم که ندارند٬ آنهایی هم که دارند نمی‌خوانند. از اینترنت و رسانه‌های گروهی تنها مزخرفاتشان به کار ایرانیان می‌آید و بس. یا در چت رومها پلاسند و یا در سایتهای پورنوگرافی و سکسی.همین امروز یک وبلاگ پورنوگرافی و سکسی راه بیاندازید و چهارتا عکس دربوقی در آن بگذارید و چهارخط گل‌واژه‌ی مزین به اسامی آلات تناسلی چاشنی‌اش کنید و ببینید در کمتر از یک هفته رکورد بازدید بهترین وبلاگهای فرهنگی را نمی‌شکنید. تعارف ندارد٬ برای ما زیر شکم حرف اول را می‌زند.می‌گویید نه٬ اگر گذرتان به اطراف ما افتاد٬ از اولین ایرانی‌ای که در خیابان دیدید بپرسید از کجا می‌توانم چند کتاب فارسی تهیه کنم؟ و بعد ببینید چند نفر پاسخی برایتان دارند. بعد از این پرسش ببا لحنی دوستانه بگویید که مسافرید و بدتان نمی‌آید تا در اینجایید سری به جایی بزنید و خستگی در کنید(منظور که روشن است؟) و بعد ببینید چند تا آدرس دریافت می‌کنید!همین شهر ما٬ لیدز. تا دلتان بخواهد رستوران و مغازه‌ی ایرانی دارد. چیزی بیش از نیاز یک شهر به اندازه‌ی لیدز. اما اگر کتاب ایرانی می‌خواهید باید به یکی از همان فروشگاههای ایرانی(دکان بگویم بهتر است) مراجعه کنید تا چهارتا کتاب عهد تیغ‌علی‌شاهی در یکی از قفسه‌هایش-جایی بین ترشی‌ها و چای خشک- بیابید٬ که آنها هم بیشتر به درد مقوا سازی می‌خورند٬ قیمتها هم که بماند٬ پول خون طلب می‌کنند.این از شکم و آن هم زیر شکم٬ دیگر به عنوان ایرانی چه کم داریم؟ قربانش بروم سابقه و تاریخ پر بار و نشانهای فروهرمان هم که به‌پاست٬ گور بابای کتاب و کتابخوانی و فرهنگ. گور بابای به روز بودن.البته باز هم جای تاکید دارد که مشکل اینوری‌ها دیگر مشکل مالی نیست. اینها دیگر دستشان می‌رسد پول یک کتاب را بدهند٬ حتا چندبرابر قیمت واقعی. به هر حال برای زیر شکمشان که پنجاه و شصت پوند می‌توانند خرج کنند٬ برای یک غذا خوردن ساده‌ی بیرونشان هم بیست یا سی پوند٬ آنوقت زورشان به کتاب هشت پوندی نمی‌رسد؟ همان ایرانش ملت کم خرجهای آنچنانی می‌کنند اما تا به کتاب خریدن می‌رسند یاد بدهکاریهایشان می‌افتند؟ به خودمان هم دروغ بگوییم؟این را قبلآ گفته‌ام٬ باز تکرارش می‌کنم: با همین رفیقمان مش رحیم رفتیم لندن٬ یکی از جاهایی که خیلی واجب بود برویم همین فرهنگسرای لندن بود. دوستی که لندن میزبانمان بود قرار شد روزی ما را به آنجا ببرد. به قول خود آن گرانقدر پنج یا شش سالی بود که ساکن لندن بود و بچه‌ی لندن به حساب می‌آمد. از یک روز قبل از هشتاد نفر آدم نشانی پرسید تا بلکه بتوانیم این فرهنگ‌سرا را پیدا کنیم(گویا در این همه مدت هیچ کس نیازش به آنجا نیافتاده بود!)٬ پیدا کردیم و با هزار گشتن یافتیمش. رفتیم و چند کتابی خریدیم و برگشتیم. بعد از بازگشت یکی از دوستان بسیار عزیز ایرانی دیگر! وقتی فهمید مش رحیم پنجاه٬ شصت پوندی پول کتاب داده است فرمود:(با لهجه شیرازی بخوانید لطفآ):تو ....خله؟ رفتی این همه پول کتاب دادی؟ عامو دیوونه‌ای تو!و البته گوینده‌ی این جمله آنقدر پول دارد که اگر از همین امروز در خانه بنشیند و بخورد و بخوابد تا یکی دو نسل بعد از او هم کم نمی‌آورند.آن یکی که کتاب می‌خواند خوابش می‌گیرد٬ دیگری سر درد می‌گیرد و ... .درد ریشه‌ای تر از این حرفهاست.نکته‌ی دیگر اینکه در آن گزارش جا افتاده است٬ متاسفانه حداقل در بین اینهایی که من در اینجا دیده‌ام٬ دسترسی به بعضی کتابها ساده نیست٬ گویا کتابفروش‌ها از فروش بعضی کتابها می‌ترسند٬ حتا اگر سراغی از انها بگیری با سردی جوابت می‌دهند.نمی‌دانم شاید حق دارند.ادامه دارد...
کتاب به سبک ايرانی۲

دیروز وقت نشد تا مطلب را کامل بنویسم٬ این چند خط ادامه‌ی
یادداشت قبلی است:اول از همه دوباره لینک این مصاحبه‌ی عباس معروفی با روزنامه‌ی اعتماد را اینجا می‌گذارم٬ به کار می‌آید. فقط وقتی وارد صفحه‌ی تازه شدید بروید به پایین صفحه تا مصاحبه را بیابید.
از نایابی بعضی کتابها می‌گفتم. بخشی گویا به علت مسائل دیدگاهی است. یعنی بالطبع صاحب کتابفروشی دیدگاهی دارد و کتابهای مخالف با آن را نمی‌آورد.یک بخش دیگر مربوط به کتابهای سیاسی می‌شوند٬ کتابهایی که می‌توانند دردسر ساز بشوند. و البته این مشکل درباره‌ی کتابهای ضدمذهب و نقد مذهب نیز صدق می‌کند. البته از دیدگاه خودم به گردانندگان این کتابفروشی‌ها حق می‌دهم. به هر حال او هم قصد دارد سالی یک بار سری به ایران بزند٬ پس قاعدتآ برایش نمی‌ارزد تا با گذاشتن یک کتاب در ویترین مغازه‌اش برای مدت طولانی( آخر اینگونه کتابها از آنجا که ضاله‌اند٬ در میان ما خریداری هم ندارند٬ نه اینکه غیر ضاله‌هایش دارند!) سابقه و آینده‌اش را خراب کند و برای خودش دردسر بسازد(لازم به توضیح است در این مورد به هیچ وجه منظورم فرهنگسرای لندن نیست که دست کم کتابهایی را می‌شد در آنجا یافت که در دست داشتنشان به تنهایی در ایران جرم است!).البته این تنها شامل کتابها نمی‌شود. سایر محصولات فرهنگی نیز به همین درد دچارند. در همان هزار سی‌دی فروشگاه که می‌گردی به زور چهارتا کار به دردبخور پیدا می‌کنی. آنها هم معمولآ کارهای قدیمی هستند و باقی-متناسب با سلیقه‌ی روز- آهنگهای تلق‌تولوق آبکی است که ماشاءالله٬ هزارماشاءالله خوب هم فروش دارند. از پرویز صیاد صمدهایش را می‌توانی پیدا کنی٬ بی‌ بو و بی خاصیتهایش فراوانند اما آنها که باید در دسترس باشند نیستند. خبری از فروخزاد نیست. هرچه بگردی کمتر می‌یابی‌اش. باز دم‌ ِ این داش مهران ما گرم که سی‌دی خاطره‌ها‌یش را از آن سر دنیا برایمان فرستاد. باقی به همین شکل!
نکته‌ی دیگر اینکه باز همین کتابفروشی‌ها به همت کسانی راه افتاده‌اند که متعلق به نسل قبل می‌باشند٬ نسلی که با کتاب بزرگ شد٬ می‌خواند٬ درک می‌کرد و به جهان اطرافش اهمیت می‌داد. چه آنها که در آمریکا هستند٬ چه اینجایی‌ها. از نسل جدید هیچکس چنین کاری نمی‌کند. اگر دوزار سرمایه هست بهتر است تا با آن دست‌کم یک پیتزایی راه بیاندازند یا شغلی مشابه. و ابته باز هم حق دارند. این واقعیتی است که هرچه نسلهای نخست مهاجران ایرانی دلایل مهاجرتشان فرهنگی و سیاسی بود٬ نسلهای آخر دلایلشان تنها اقتصادی است و بس. یعنی همه برای پولدار شدن به اینجا آمده‌اند. از ایرانش اهل خواندن وفهمیدن نبودند٬ بالطبع اینجا هم به دنبالش نیستند.خدا آخر و عاقبت نسل بعد را به خیر کند!
اما چرا این همه روده درازی؟برای اینکه همین جماعتی که کوچکترین رابطه‌ای با کتاب-اولین نماد فرهنگی- ندارند٬ وقتی به دور یکدیگر جمع می‌شوند فریادشان بلند است که ما الیم و بل! فرهنگ ما یک سر و گردن بالاتر از اینوری‌هاست. ما فهمیده‌تریم. با دانش‌تریم٬ آگاه‌تریم٬ باسوادتریم و هزار مزخرف مشابه!من یکی ملتی را که بالاترین تیراژ کتابش و اوج شاهکارش ۳۰۰۰ نسخه است با فرهنگ نمی‌دانم! فرهنگ مظاهر خودش را دارد٬ این چه ملت با فرهنگی است؟ فرهنگش را از مزخرفات فهیمه‌رحیمی‌وار گرفته و به آن می‌نازد؟ یا از میان آهنگهای اندی؟ و بعد این فرهنگ را بالاتر می‌داند؟ ملت‌ بی کتاب ملت با فرهنگی نیست!به سوادی می‌نازند که از بساطهای پامنقلی٬ از چهار کلمه نصفه و ناقص از این و آن شنیدن سر هم کرده‌اند؟ دست کم این جامعه اگر رفتگرش نمی‌تواند مثل ایرانیان درباره‌ی همه‌چیز اظهار نظر کند٬ کارش را که درست انجام می‌دهد. دانش لازم و کافی برای انجام کارش را دارد. آنرا آموخته است. ما چه؟ یکی‌مان در یک رشته به تمام متخصص هستیم؟ در همه‌چی سر می‌کنیم و از همه‌چیز نصفه ونیمه می‌دانیم و گمان می‌کنیم این یعنی باسوادی! یعنی همان حکایت یک ده آباد و صد شهر ویران! این تفکر صد شهر ویرانی غالب بر ما (که برمان شبهه شده خیلی هم درست است!) نمودش در شکل عینی جامعه‌مان نیز پیداست. براستی صد شهر داریم که تنها از شهریت اسمش را به ارمغان برده‌اند. از همان تهران شروع کنید و بروید به سایر شهرها و شهرستانها. همه ویران. همه درندشتهایی بی سامان٬ بی ساختار٬ شلوغ با شهرسازی غلط!حال بیایید همین‌ور را نگاهی بکنید٬ دهاتهایی می‌بینید از صد شهر ما زیباتر و آبادتر و حساب‌شده تر. از آن تفکر آن بر می‌خیزد و از این یکی این!تا دیروز سال به سال بود و دریغ از پارسال٬ امروز باید بگوییم نسل به نسل و دریغ از نسل پیش! نسل کتابخوان و با فرهنگ و فهمیده‌مان اوج کار درست کردن و سازندگی‌اش شد آن انقلاب اسلامی٬ وای اگر این نسل جدید ِ پرمدعای بی سواد بخواهد کاری کند! خداوند همه‌مان را عاقب به خیر کند.

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.

بايگانی وبلاگ