دور از چشم خدا

گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۸

دکتری که در آخرین لحظات در کنار ندا بود و تلاش می‌کرد تا جان او را حفظ کند کسی نیست جز آرش حجازی، مترجمی که بیشتر برای ترجمه و انتشار آثار پائولو کوئیلو شهرت دارد. او هم اکنون در انگلستان به سر می‌برد و داستان آن روز را برای بی‌بی‌سی بازگو کرده است. در این گفتگو او یک بسیجی را عامل قتل ندا معرفی می‌کند، فردی که توسط مردم دستگیر می‌شود، شناسایی می‌شود، کارت بسیجش گرفته می‌شود، حتا عده‌ای از او عکس می‌گیرند و بعد بدون رساندن کوچکترین آسیبی رهایش می‌کنند تا برود. اما تا امروز هیچکدام از آن عکسها و مشخصات در جایی بروز نکرده است. و شاید این بدترین کابوس برای همان فرد است: دستان آغشته به خون یک بیگناه و ترس از برملا شدن و در معرض خشم عموم قرارگرفتن برای درنده‌ترین ادمها هم کافی است تا زندگی‌شان را تبدیل به یک کابوس کند.
می‌توانید ویدئوی این مصاحبه را بر روی وب‌سایت بی‌بی‌سی در اینجا ببینید:http://news.bbc.co.uk/1/hi/world/middle_east/8119658.stm

ای کاش دیگر دولتمردان و سیاستمدارانمان نیز سر سوزنی اهل کتاب و مطالعه و فرهنگ می‌بودند. چه شاید پیش از بوجود آوردن این جنجال‌ها پند بیضایی را می‌شنیدند و می‌فهمیدند که نباید از این سکوت ملت بیشتر از این سو‌استفاده کرد.خودتان بخوانید این بخش از نمایشنامه سلطان‌مار نوشته‌ی بهرام بیضایی را:
یک توضیح لازم: [ سفرای جابلصا و جابلقا برای گرفتن امتیازاتی به سراغ سلطان مار آمده‌اند و او پیامی برای روسای آنها می‌فرستد]
سلطان‌مار: بسیار خوب، پس این پیام را ببرید![به سیاه] آهای سیاه-سیاه، برو آن وسط بخواب.سیاه: بخوابم؟سفیر جابلصا: فرمودند بخواب.سیاه: خوابم نمی‌یاد!سفیر جابلقا: یعنی دراز بکش.سیاه: خواب هم ببینم؟سلطان‌مار: فقط خودت را بزن به خواب؛ بی‌حرکت! حالا این چیست آقایان؟ عین مرده؛ جسد.سفیر جابلقا: مو نمی‌زند!سفیر جابلصا: گویی سالهاست به رحمت حق رفته!سلطان‌مار: حالا شما لطفآ بروید کلاه جسد را بردارید.سفیر جابلصا: کلاه؟ با کمال میل.سلطان‌مار: شما کفش جسد را بردارید.سفیر جابلقا: هرچه بفرمائید.سلطان‌مار: شما لطفآ جلیقه‌ی جسد را بکنید.سفیر جابلصا: چه افتخاری.سلطان‌مار: و شما می‌توانید جورابهایش را صاحب شوید.سفیر جابلقا: چه سعادتی.سلطان‌مار: شما بروید پیراهن جسد را دربیاورید.سفیر جابلصا: آه، پیراهن.سلطان‌مار: و شما بروید شلوار جسد را بکنید.سیاه [ از جا می‌پرد و شلوارش را می‌چسبد]: این دیگر نه! این دیگر نه!سلطان‌مار: می‌بینید آقایان؟ ملت به اینجا که برسد از جا بلند می‌شود!
اینبار شلوار از دست دادن حقِ انتخاب از میان چهار کاندیدای گزیده شده توسط حکومت و گذشته از صد صافی است! خود بخوان حدیث مفصل...همین.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٦:۳٩ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸۸/۳/٢۸
تگ های این مطلب :نمایشنامه و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(3043855))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
تنها برای آنکه بدانی من نیز با توام...

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٤:٠٠ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱۳۸۸/۳/٢٧
تگ های این مطلب :عکس و تگ های این مطلب :فیلم کوتاه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(3038501))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:



اگر وبلاگ‌نویس هستید و صفحه‌ای برای خودتان دارید این ویدئو را بر روی آن منتشر کنید. همچنین می‌توانید آنرا در جاهای دیگر مانند فیس‌بوک قرار دهید. البته اگر اینگونه فکر می‌کنید...



نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٦:۱٦ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸۸/۳/٢٦
تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(3033578))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
دو کلمه حرف حساب...
احمدی‌نژاد شما را از شاخه‌ی کدام درخت پایین انداخت؟

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۳:٤٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸۸/۳/۱٩
تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(3008087))
1)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
چند نکته‌ی ساده انتخاباتی...
مناظره (اگر بتوان این واژه را در توصیفش به کار برد) امشب کروبی و موسوی به نظرم یکی از مهم‌ترین‌ها در این مجموعه بود. دست‌کم برای من سوالاتی پیش آورد که پیش‌تر به آنها فکر نکرده بودم. به هر حال چند نکته‌اش را دوست دارم اینجا با دیگران قسمت کنم:
١.ای‌کاش یه‌نفر پیدا می‌شد از جناب کروبی می‌پرسید:
شما که می‌خواهید از حقوق همه‌ی شهروندان ایرانی فارغ از دین و مذهبشان دفاع نمایید، شما که اکنون دراویش از نظرتان بلامانع شده‌اند، شما که به فکر زندانیان سیاسی هستید، نظرتان درباره‌ِ حقوقِ شهروندان/ایرانیانِ بهایی چیست؟ به قول خودتان می‌توانید آنها را هم فارغ از دین و مذهبشان ببینید و حقوق اولیه زندگی را در سرزمینشان برایشان قائل شوید؟ می‌توانید کلامی درباره‌شان صحبت کنید؟
همچنین اگر مقدور است حداقل اسم آن کمونیسیتی را که واداشته‌اند تا به دکتر سروش به دلیل حمایت از شما بدوبیراه بگوید افشا کنید تا مبادا ملت ذهنشان با به یاد آوردن نام نویسنده‌ای سرشناس گمراه شود! هرچند در ذهن ایشان گویا هنوز شهروندان/ایرانیانِ با حقوقِ برابر با برچسبهای سی‌سال پیش سنجیده و به میزان برابری‌شان حقوق می‌گیرند! و االبته همین حضرت چند دقیقه بعدش به دفاع از حقوق همین نویسندگان و هنرمندان می‌پردازد.
٢.می‌دانم موسوی فرصت را مناسب دانسته بود تا از تریبون عمومی حرفهایش را به گوش مردم برساند، اما یک نکته ذهنم را مشغول کرده است و آن اینکه این مناظره‌ی امشب برای من نمونه‌ای از به قدرت رسیدن اصلاح‌طلبان بود. همانگونه که در طول جلسه تمام و کمال اختیار در دست دوطرف بود -آن هم در سازمان صدا و سیمایی که به هیچ احد‌الناسی خارج از دایره‌ی بسته‌اش اجازه‌ی حرف زدن نمی‌دهد- به همین شکل به قدرت رسیدن هرکدام از طرفین ماجرا در کشور یا حکومتی که به آنها اجازه‌ی قدرتنمایی و حضور نمی‌دهد را می‌توان تصور کرد. آیا موسوی پس از به قدرت رسیدن همینگونه از باز بودن عرصه برای تاختن به رقبا و مخالفانش استفاده خواهد کرد؟ صرف بودن با همپیمانان کافی است تا از شرایط به سودخود استفاده کنیم؟ این یک‌ مناظره نبود، تسویه حساب بود. باز هم تاکید می‌کنم دلیل و انگیزه‌ی موسوی را می‌فهمم اما از یک سیاستمدار انتظار دارم که دست‌کم معنای مناظره‌ی تلویزیونی را بداند. ایشان با علم به قوانینِ این مناظره پا به عرصه گذاشته است و اکنون به نفع خود همان قوانین را می‌شکند، اگر بحث مخالفت با قانون‌شکنی است پس کاندیدای ریاست‌‌جمهوری ما باید اولین فرد باشد که به قوانین احترام می‌گذارد حتا اکر به ضررش باشند. اینگونه دست‌به یکی‌کردن و از فرصت استفاده کردن بر علیه احمدی‌نژاد آخرین چیزی بود که من می‌توانستم از یک کاندیدا با داعیه روشنفکری و متفاوت بودن توقعش را داشته باشم.
آقای موسوی وقتی صحبت از دفاع از دوران نخست‌وزیری‌شان می‌کنند متاسفانه سریع آنرا در هاله‌ی محافظی مانند امام و خون شهدا می‌پوشانند. این گونه دفاع کردن برای من فرق چندانی با روش احمدی‌نژاد که خود را آویزان امام‌زمان و رهبری می‌کند ندارد. گمان نمی‌کنم صرف دم زدن از امام و چسبیدن به آن مشروعیتی برای کسی بیاورد و یا دلیلی برای بهتر بودن کسی باشد. در همین مورد ساده ای‌کاش ایشان بیشتر به توضیحاتشان می‌افزودند و بر سر آنچه که کرده بودند می‌ایستادند نه اینکه با انتسابِ همه‌چیز به امام و خون شهدا به شکلی دیگر همان بازی اتهام‌زدن احمدی‌نژاد را در بیاورند: احمدی‌نژاد مخالفانش را به همدستی با امریکا و اسرائیل متهم می‌کند، موسوی با اینکار زیر سوال بردن خود و دولتش را به مثابه زیر سوال بردن امام و شهدا و انقلاب قلمداد می‌کند. البته طرفداران دو آتیشه این نکته را فراموش نکنند که همین آقای موسوی نکات مثبت آن دوران را به عنوان افتخارات دولتش نام می‌برد بدون منتسب کردنشان به جایی.
موسوی تاکید می‌کند همان آدم بیست سال پیش است و این اصلا خوب نیست، اتفاقن خیلی هم بد است. تاکید می‌کند بر انقلابی بودن خودش و بالطبع این لفظ انقلابی ناخودآگاه نقطه‌‌ی مقابلش یعنی ضدانقلابی را در ذهن می‌آورد که اتفاقن این هم تفکر رایج همان دوران بیست سال پیش است به عنوان ملاک سنجش آدمها، زمانی که بسیاری به همین چوبِ ضدانقلابی بودن و یا به قول آقای کروبی کمونیست بودن تا پای چوبه‌ی دار رفتند... . و موسوی این حرفها را وقتی می‌زند که عصبانی شده و از کوره دررفته است و من به یاد می‌آورم آن جمله را که:تا وقتی از کوره درنرفته‌ایم، نمی‌فهمیم چه اندازه ناخالصی در وجود ما نهفته است.
و نکته‌ی آخر اینکه چه شده که یکمرتبه همه دلسوز هنرمندان و روشنفکران ما شده‌اند؟ قبل از دولت احمدی‌نژاد این قشر کم از دست دولتهای دیگرکشیدند؟ سنتوری اولین فیلم ایرانی بود که توقیف شد؟ کتاب توقیفی دیگر نداشته‌ایم؟ موسیقی ما مشکل نداشت؟ واقعن بحث دلسوزی برای هنرمندان است و یا اینکه تنها استفاده تبلیغاتی/انتخاباتی است؟ وقتی کروبی هم به این ریسمان می‌آویزد دیگر باید به آن شک کنم... .
قصد از نوشتن این چند خط به هیچ‌وجه نه طرفداری از کسی است و نه تاختن به دیگری. به عنوان کسی که دورادور این بازی‌ها را تماشا می‌کند و کاملن بیطرف به داستان می‌نگرد چند نکته‌‌ی کوچک به‌نظرم آمد، چند سوال ساده که دوست داشتم با دیگران در میان بگذارم. بخصوص دوستانی که احساس می‌کنم اینروزها آنچنان دچار تب انتخابات شده‌اند که برخی چیزها را دیگر نمی‌بینند. شاید هم من اشتباه می‌کنم و دست کم این دوخط دلیلی می‌شود تا هرکس که واقعن دلسوز است به روشن کردن دیگران، دو خطی بنویسد و من و امثال من را از اشتباه دربیاورد. همین

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٦:٢٧ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱۳۸۸/۳/۱۸
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(3002732))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
آی یارم بیا...
گفتگو/مستند نیم‌ساعته‌ی بی‌بی‌سی با و درباره‌ی اعضای گروه کیوسک.
ارزش دیدن دارد. من که اینروزها ورد زبانم شده است:
آی یارم بیا، دلدارم بیا
دل میل تو داره سزاوارم بیا...
یک بیتش را هم خودمان بر حسب حال تغییر داده‌ایم به این شکل که:
دلبر جانمه، ماه تابانمهبی رنگ رخش زندگی زندانمه...
آرش سبحانی دوست داشت می‌تواند در اجرای جدید تغییرش دهد!!!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٥:۱٢ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۱۳۸۸/۳/۱٧
تگ های این مطلب :موسیقی و تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2998899))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

دیگران شلوارشان دو تا می‌شود، من دمپایی‌هایم!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۸:۳٦ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸۸/۳/۱٤
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2991500))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
نوستراداموس!
می‌نویسی بدون آنکه بدانی آینده را می‌نویسی.ترسیم می‌کنی لحظه‌ای را که رخ می‌دهد، اتفاقی که خودش می‌افتد و تو تنها به تماشایش می‌نشینی. به تماشای لحظه‌ای که هنگام نوشتن شاید رخ دادنش را بسیار کودکانه و یا دور از ذهن می‌دانستی، اما رخ می‌دهد. دیر یا زود اتفاق می‌افتد.
باید با دقت بیشتری بنویسم. آینده را قشنگتر، هر چند دور از ذهن‌ اما زیباتر: شاید روزی رخ داد و اتفاق افتاد، بگذار زیبا باشد، درست مثل همین یکی... .

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٧:۳٩ ‎ق.ظ روز شنبه ۱۳۸۸/۳/٩
تگ های این مطلب :روزانه و تگ های این مطلب :یادمانهای روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2970072))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
دیدنی‌ها
این ویدئوها را همین الان پیدا کردم و دروغ نگویم از یافتنشان خیلی ذوق‌زده‌ام. اولین‌باری است که اینها را می‌بینم و خیلی دوست‌داشتنی هستند. جالب اینجاست که انگار تعدادی‌شان از تلویزیون ضبط شده‌اند و این باورنکردنی است، دست کم برای من. ببینید:
١. اگر شما هم مثل من تا حالا فقط عکسهای بزرگ‌شاعر دوران ما، زنده‌یاد مهدی اخوان ثالث را دیده‌بودید و تنها صدایش را از طریق کاست قاصدکش شنیده بودید و همواره سعی کرده بودید که این صدا و تصویر را با یکدیگر در ذهن درآمیخته تا به تصویری از او برسید، باید با دیدن این قطعه فیلم کوتاه شعرخوانی او ذوق‌زده شوید و البته متعجب وقتی آرم شبکه یک را بالای تصویر ببینید: واقعآ تصویر و شعرخوانی اخوان از شبکه یک پخش شده است؟شعر خوانی شهریار و مهدی اخوان ثالث
٢. دیدن تصویر و صدای دیگر بزرگمرد تاریخ ایران دکتر محمد مصدق دیگر دیدنی این مجموعه است:
سخنان دکتر محمد مصدق در سال 1952
3. اگر علاقمند جدی سینما باشید حتما در مطالعاتتان با نام فیلم خشت و آینه ساخته ی ابراهیم گلستان برخورد کرده اید. در هر کتاب مرجع سینمای ایران به نام این فیلم اشاره شده است اما متاسفانه من تا امروز شانس دیدن آنرا نداشته ام. حالا دیدن حدود بیست دقیقه از این فیلم ولو با کیفیت پایین بازهم مغتنم است، به قول اصفهانی ها: کاچی بعض هیچی!بخشی از فیلم خشت و آینه ساخته ی ابراهیم گلستان
4.همین چندروز پیش بود که با عزیزی درباره ی سهراب شهید ثالث حرف می زدیم. شاهد از غیب رسید اکنون!مستندی درباره ی سهراب شهیدثالث
5.و این آخری شعرخوانی قیصر امین پور در نشست هفتگی شهر کتاب. این تکه برای عزیزی است که می دانم شعرهای قیصر را دوست دارد، باشد که خوشش آید.
شعرخوانی قیصر امین پور

دست کم برای یک ساعتی وقتتان با تماشای اینها پر است، اگر چیز دندان گیر دیگری یافتم خبرتان میکنم!همین.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٤:٤٥ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱۳۸۸/۳/٦
تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2959952))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

فعلا برای اینکه زیاد کم‌کار به نظر نیاییم این ترجمه از مصاحبه‌ی ران هاوارد در شماره جدید ماهنامه آدم‌برفی‌ها را بخوانید، به زودی باز می‌گردم!
گفتگو با ران هاوارد به مناسبت اکران فیلم جدیدش: فرشتگان و شیاطین

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۳:۱٤ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸۸/۳/٥
تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :ترجمه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2957666))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
دلتنگی‌های شبانه
می‌دانم باور نمی‌کنی و می‌خندی اماخانه بوی تو را گرفته است بانوعطر تو پیچیده در پیراهنمرد نگاهت مانده بر پنجره‌ی کوچک برای همین دلتنگم جای تو خالی است... .

جالبه، فکر می‌کنم دست کم برای دیدن همین یک صحنه باید این فیلم را ببینم.اینجا را کلیک کنید و بخوانیدش!
بعد از آن این شعر کوچولو هم می‌چسبد.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٧:۳٠ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸۸/٢/۳۱
تگ های این مطلب :سینما و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2936487))
1)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

آه ای حلزون
از کوهستان فوجی بالا برو
ولی آرام، آرام.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٩:۱٧ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸۸/٢/٢٩
تگ های این مطلب :عکس
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2929196))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

می‌دانم دفترخاطراتم نیست امامی‌نویسم که یادم بماند
دهمین روز از پنجمین ماه‌ ِ سا‌لو دهمین روز بود شاید تقریبآکه باران قشنگ می‌باریددوبارهنم‌نمو من نوشتمتا به یاد آورمروزیدهمین روز از پنجمین ماه سال راکه دهمین روز بود شاید... .

یک فیلم کوتاه جالب، توضیحی نمی‌دهم، نگاهش کنید. خود فیلم به اندازه‌ی کافی گویاست . البته نیازی به دانستن زبان هم ندارید. هشداری است به هر دو سوی این داستان:

این هم لینک مستقیم.


نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٦:٤٢ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱۳۸۸/۱/۳۱
تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه و تگ های این مطلب :فیلم کوتاه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2824989))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
بهشت گمشده: پارس از فراز

نمی‌دانم قبلآ این عکس را دیده‌اید یا نه؟ و آیا می‌‌توانید حدس بزنید این بهشت در میانه‌ی کویر در کجا قرار دارد؟من که وقتی دیروز آنرا در روزنامه دیدم تا وقتی که نوشته‌های زیر عکس را نخوانده بودم نتوانستم حدس بزنم اینجا ایران است، اما سی سال قبل!داستان از این قرار است که آقای گئورگ گرستر عکاس معروفی که تخصص‌اش عکسهای هوایی است سی سال پیش به ایران سفر کرده و در حدود صد پرواز ( گویا با حمایت فرح پهلوی) در طی دو سال یعنی از سال ١٣۵۵-١٩٧۶ تا ١٣۵٧-١٩٧٨ از نقاط مختلف ایران عکاسی نموده است و اکنون بعد از سی سال این عکسها را در کتابی با نام بهشت گمشده: ایران از فراز Paradise Lost: Persia From Above منتشر نموده است. البته پیشتر این عکسها در نمایشگاهی در نیویورک به نمایش گذاشته شده بودند.با کلیک بر اینجا می‌توانید عکسهای آن نمایشگاه و عکس ایشان به همراه فرح‌پهلوی را ببینید.
پ ن٢: این را همین الان پیدا کردم. گزارش بی‌بی‌سی از نمایشگاه بهشت گمشده در نیویورک که همچنان برپاست.به گمانم یکی دو سال پیش هم نمایشگاهی از تعدادی از کارهای همین عکاس ( و تعدادی دیگر) در همین شهر خودمان برگزار شد که البته هیچکدام از این عکسها در آن مجموعه نبودند.به هر حال در نوشته‌ی پای این عکس در روزنامه این توضیح آمده است: باغ شاه در نزدیکی ماهان. اینکه امروز چه بلایی بر سر این باغ آمده است من نمی‌دانم. اگر کسی می‌داند ما را نیز بی خبر نگذارد.( پ ن.عزیزی در کامنتها اشاره کرده است که درستش باغ شازده است در نزدیکی کرمان و هنوز پابرجاست! من نمی‌دانستم)این مجموعه شامل عکسهای بی‌نظیری مانند منظره‌ی هوایی ارگ بم و یا شهر همدان و تخت‌جمشید و مقبره‌ی کوروش است. برای اطلاعات بیشتر درباره‌ی عکاس و کتاب و دیدن تعدادی از عکسها به دنباله‌ی مطلب رجوع کنید، لطفآ
ادامه مطلب
نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۳:٥٦ ‎ق.ظ روز جمعه ۱۳۸۸/۱/٢۸
تگ های این مطلب :کتاب و تگ های این مطلب :عکس و تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2813768))
3)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

یکی از مشکلات ما این است که همیشه از یاد می‌بریم که پیشتر کسی، نازنینی هشدارمان داده است که:
هیچ صیادی از جوی حقیری که به مردابی می‌ریزد مروارید صید نخواهد کرد... .

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٥:٢٩ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۱۳۸۸/۱/٢۳
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2795803))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
اینجا و آنجا
در اینجا رئیس جمهور فرانسه برای درگذشت موریس ژار به عنوان یکی از افتخارآفرینان برای کشورش پیغام می‌فرستد.در آنجا تا وابسته نباشی و مداح هیچ‌ دولتمردی یادت نمی‌کند، مهم نیست چه اندازه افتخار برای سرزمینت آفریده باشی!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٤:٤۱ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸۸/۱/۱۱
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2759976))
1)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

موریس ژار، یکی از بزرگترین آهنگسازان دنیای سینما درگذشت.سالها ملودی‌های جاودانه‌اش را زمزمه کردیم. چقدر از فیلمها را با ملودی‌های او به یاد می‌آوریم. محمد رسول‌الله بدون موسیقی موریس ژار و آنتونی کوئین برایتان قابل تصور است؟

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٦:۱٦ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۳۸۸/۱/۱٠
تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2757597))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

آقا بخوانید، قضاوت با خودتان.از وقتی فیلم ده نمکی رکورد فروش رو زده ,شبها راحت میخوابم!
من فیلم را ندیده‌ام اما دیدن همان قسمت اولش بسنده بود تا بتوانم با بخش عمده‌ای از این نوشته موافق باشم. خلاصه اینکه باور دارم می‌شود هر اثرهنری را بدون نگاه به سازنده‌اش و با اعتبار به داشتن حداقل مشخصات هنر مورد ارزیابی قرار داد، حتا اگر صد در صد با سازنده‌اش مخالف باشی. اما وقتی صحبت از هنر نیست، وقتی که تنها دکان و کاسبی است و مسخره‌بازی، آنوقت می‌شود اینگونه نالید.آنان که اینروزها دورو بر من هستند می‌دانند که این مثل شده است ورد زبانم که:خلایق هرچه لایق!این مثل به همان جوانب زندگیمان قابل تعمیم است.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٤:٥۳ ‎ق.ظ روز جمعه ۱۳۸۸/۱/٧
تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2748218))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
عیدانه
نیمه شب است. تازه برگشته‌‌ام خانه. ایمیلم را چک می‌کنم. مهربانی در پاسخ به یادداشت قبلی ترانه‌ی بهار آمد را با صدای منصور برایم ایمیل کرده‌ است. بر می‌گردم به چند سالی قبل. خاطره‌ها باز جان می‌گیرند.من این ترانه را بسیار دوست دارم. یکی از جاودانه‌هاست. منصور گوش نمی‌کنم اما این یکی از معدود ترانه هایش است که دوست دارم. آنقدر از این ترانه خاطره دارم که با هر صدایی بشنوم برایم دلنشین است. اگر کسی نسخه‌ای از اصلش با صدای فریدون را جایی سراغ دارد لطفآ مارا بی خبر نگذارد. محمود جان سپاس. عیدانه‌ات امشبمان را ساخت. من اکنون همسفر خاطرات دورم:من آن روزم که صبحم صبح پائیزه...

برای اولین بار به وبلاگ حاجی واشنگتن رفتم، صفحه‌ی اولش را نگاهی انداختم و این دو مطلب چشمم را گرفت:فروختن خیار در کنار گوجه ممنوع!از آن چیزهایی است که نمی‌شود باورش کرد، هر چند حقیقت دارد.وآدمها!بدطور با این نوشته حال کردم و موافقم!و در نهایت فکر می‌کنم وقتی در چند دقیقه می‌توانی در یک وبلاگ دو مطلب دلنشین پیدا کنی پس دلیل کافی برای اضافه‌کردن لینکش و خواندن گاه به گاهش داری.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٦:۱۱ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۳۸٧/۱۱/٢۸
تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2611981))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
باز چاپ
این همین الان به دستم رسید: بازچاپ مصاحبه‌ای با کارگردان فیلم کشتن درست است که پیشتر در آدم‌برفی‌ها چاپ شده بود. من تا این لحظه از بازچاپش بی‌اطلاع بودم. به هر حال باز دمشان گرم که از منبع اصلی اسم برده‌اند و نام مترجم را از قلم نیانداخته‌اند، با این اوضاع و احوال دزدی‌های اینترنتی همین هم از سر ما زیادی است!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۱٢:٠٩ ‎ق.ظ روز جمعه ۱۳۸٧/۱۱/٢٥
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2596085))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
قدرت اراده
بعضی چیزها هست که وقتی می‌بینی دوست‌ داری به دیگران هم نشانشان دهی. این ویدیو یکی از آنهاست، در وبلاگ اکبر سردوزامی یافتمش، که لینک آنرا کسی برایش فرستاده بود. ببینید:

اگر هم در اینجا قابل دیدن نبود به صفحه‌ی اصلی در یوتیوب مراجعه کنید:http://www.youtube.com/watch?v=MslbhDZoniY


نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٤:۳٦ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸٧/۱۱/٢٤
تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2594350))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
هشدار: این سایت دارای مطالب فرهنگی است!
قصد نوشتن درباره‌ی هقتان را نداشتم. نمی‌خواستم شکوه کنم و یا حتا اعتراض. می‌دانستم بسیار بزرگانی هستند که خواهند گفت و نیازی به گفتن من نیست. اعتراض هم بی‌فایده است. سر کوبیدن به دیوار سنگی به نشان اعتراض حتا روزنی کوچک در دیوار ایجاد نمی‌کند اما سر را می‌شکند. اما چه شد که توبه شکستم؟با کسی که به تازگی از سفر ایران آمده بود حرف می‌زدم. مرا متهم به بدبینی می‌کرد. به اینکه شرایط امروز ایران آن چیزی نیست که ما در ذهن داریم و شرایط خیلی بهتر شده و عوض شده و چیزهایی می‌بینی که ‌نمی‌توانی تصورش را هم بکنی. از نظر ظاهری با این حرف موافقم. عکسهای امروز ایران و آدمها را می‌بینم به اندازه‌ی کافی گویا هستند برای نشان دادن این آزادی‌ها! اگر اسمش را بشود آزادی گذاشت. به هر حال نسل ما این تجربه‌ی شیرین را داشته است که به خاطر آستین کوتاه و یا ژل مو و یا شلوار لی بازداشت شود و مورد توهین قرار بگیرد. وضع نسل قبل از ما که بسیار بدتر بود، باز ما آزادی‌هایی داشتیم که آنها از آن هم محروم بودند. هرچند هنوز هیچ‌کدام از ما نفهمیده‌ایم که ربط پوشیدن شلوار لی و یا آستین کوتاه به توهین به خون شهدا چیست. هر بار کسی به‌خاطر این مسائل کوچک به اصطلاح به ما گیر می‌داد اولین توجیه‌اش استفاده از همین عبارت توهین به خون شهدا بود! اما امروز عوض شده است گویا. تصاویر و ظاهرش که اینگونه می‌گویند.ربط این داستان بلند را به هفتان خواهم گفت. قبل از آن بگذارید یک خاطره بگویم:شانزده یا هفده ساله بودیم، همان حدود، حبیب یک فیلم کوتاه ساخته بود که من عکاسش بودم. فیلمبرداری تمام شده بود و نگاتیوهای عکسها را داده بودم برای چاپ. دقیقآ یادم هست. ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود و رفته بودم تا عکسها را بگیرم. ساعت شش تمرین تئاتر داشتم و می‌باید در اداره‌ی ارشاد (محل تمرین) حاضر می‌شدم. عکسها را گرفتم و از پاساژ تازه‌ساز ملت در شاهین شهر بیرون آمدم که در پیاده‌روحبیب را دیدم با دست شکسته‌اش آویزان به گردن به همراه دائی‌اش. ایستادیم به سلام و احوالپرسی و گفتم عکسها را چاپ کرده‌ام و از کیفم درشان آوردم به حبیب نشان دهم که دستی بر شانه‌ام خورد. برگشتم. سرگشت نیروی انتظامی بود که با لحن پرخاشگرانه‌ی همیشگی‌شان بی‌آنکه بپرسد چه می‌کنیم و یا چه می‌خواهیم به سربازان همراهش دستور داد بنده را به پشت ماشین گشت بیاندازند و به قول خودشان بازداشت کنند. حبیب دست شکسته هم نفهمیدم چطور در رفت. ما را گرفتند و انداختند پشت پاترول و چند ساعتی خدمت حضرات بودیم بدون آنکه بدانیم چه جرمی مرتکب شده‌ایم. بعد هم بردندمان به قرارگاه و یا پاسگاهشان و نمقداری علافی و توهین در آنجا و گرفتن تعهد که دیگر گذرمان به آنجا نخواهد افتاد و دست آخر هم بعد از چند ساعت علاف شدن و ماندن از کار و زندگی در نقطه‌ای دورافتاده از شهررهایمان کردند که برو به امان خدا. نه من می‌توانستم بپرسم که دلیل این به نوعی بازداشت و علاف شدن چه بوده و چه کسی باید پاسخگویش باشد و نه طرف مقابل اصلآ لازم می‌دید توضیحی بدهد. و تنها این نمونه نبود. هر کس از مامور نیروی انتظامی(کمیته‌ی سابق) تا جوجه بسیجی‌هایی که هنوز پشت لبشان سبز نشده بود به خودشان اجازه می‌دادند که بدون نیاز به توضیح دادن هر برخورد توهین‌آمیزی که می‌خواهند با مردم داشته باشند. این یکی از چیزهایی بود که حال من را به هم می‌زد.امروز می‌گویند دیگر از این خبرها نیست. دیگر به آن شکل افراطی به آدمها در خیابان گیر نمی‌دهند. اوضاع بهتر شده است. باور نمی‌کنم!شاید ظاهر اینگونه باشد اما باطن چی؟ در این یک هفته ده روزی که هفتان توقیف شده، هفتانی که نه آستینش کوتاه بود و نه شلوارش لی، من مانند خیلی‌های دیگر منتظر بودم تا دلیلی برای این توقیف اعلام شود. تا بدانم مشکل از کجاست. تا همین چند روز پیش صاحب سایت هم دلیلی نداشت. اینکه می‌گویم تا چند روز پیش به خاطر تصمیم اخیرش بر توقف سایت است، گفتم شاید درگوشی حرفی شنیده، از آن چیزها که برای بدتر نشدن اوضاع باید بشنوی و با خود نگه داری تا شاید این مهر سکوت بر لبان دری برایت بگشاید. گفتم شاید چون نمی تواند راز بگشاید هیچ نمی‌گوید. این چیزی است میان او و مسئولین. اما من نیز به عنوان یک مخاطب و عضو سایت حقی دارم. باید بدانم چرا؟ مشکل از کجاست؟ برای من این برخورد نه تنها فرقی با آن برخوردهای قدیمی که مثالی از آن را گفتم ندارد که حتا بدتر هم هست. در آن موارد با مامور بیسوادی طرف بودیم که طرف مقابلش را نمی‌شناخت و بر اساس ذهنیتهای عقب‌مانده‌اش قضاوتی می‌کرد و عملی، اما در این مورد اینگونه نیست. دو طرف ماجرا مشخص هستند. نه اینوری جوانکی است ناپخته که نیاز به توجیه و امر به معروف کسی داشته باشد و نه طرف مقابل سرگشت بیسوادی که حتا حرف‌زدن عادی هم بلد نیست. اما هنوز یک بخش ماجرا خود را بی‌نیاز از توضیح می‌بیند. هنوز استدلالش برای اینکه من می‌گویم است.و برای همین هم می‌گویم که اعتقاد دارم هنوز در ایران تغییراتی رخ نداده است. همه‌چیز ظاهر‌سازی است. و البته مقداری هم از ترس است. نمی‌شود توی سر چندین میلیون جوان زد و دائم بخاطر مدل مو و نوع لباس تحریکشان کرد اما می‌شود توی سر نهایت چند هزار خواننده‌ی خسته‌ِ یک وب‌سایت فرهنگی زد. نه صدایشان به جایی می‌رسد و نه کسی ابایی ازشان دارد. آنها اگر هم بخواهند کاری بکنند در همین فضاها می‌کنند نه در خیابان با شیشه شکستن و ماشین آتش زدن. همین یک وجب جا را هم که ازشان بگیری عملآ زندانی‌شان کرده‌ای: دست بسته! تا زمانی که مشابه این برخوردها در جریان است، من هیچ تغییری را باور ندارم.
یک پیشنهاد به هفتانی‌ها:در غرب قانونی وجود دارد و آن اینکه اگر شما وب‌ساتی دارید که دارای مطالب بالای هجده‌سال و بخصوص سکسی است باید در صفحه‌ی اصلی سایت هشداری قرار دهید تا مخاطب خود تصمیم بگیرد که آیا می‌خواهد وارد سایت بشود و یا بدون دیدن مطالب از آن خارج شود چرا که گاه شما بدون غرض و به اشتباه وارد سایتی می‌شوید که نمی‌خواهید مطالب آن را ببینید.
اگر اینقدر مشکل هست بد نیست برای صفحه‌ِ اصلی هفتان هم چیزی مشابه طراحی شود تا مبادا به بعضی آسیبی برسد! چیزی مانند این: هشدار! این سایت حاوی مطالب فرهنگی و لینک به اخبار روز هنری است.
می خواهم وارد شوم می‌خواهم خارج شومشاید به اینگونه از بار غیراخلاقی سایت کاسته شود و مجددا راه بیافتد؛ باور کنید بدطور از اخبار دنیا دور افتاده‌ایم.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۱۱:۳٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸٧/۱۱/۱٥
تگ های این مطلب :نقد و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2561431))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
چو عیبش گفتی حسن‌اش نیز بگو...
حتمآ خبر اعتراضات به فیلم کشتی‌گیر را شنیده‌اید. اگر نه این چند نمونه را داشته باشید تا عرض کنم:
بی‌بی‌سی
فردانیوز
صدای آمریکا
عصر ایران
مشکل همه هم مبارزه‌ی آخر شخصیت اصلی فیلم با یک حریف قدیمی (نه دشمن به روایت مخالفان) به نام آیت‌الله است.قصد نقد فیلم را ندارم اما اگر به همه‌ی منابع اعتراض نگاه کنید می‌بینید که در وهله‌ی اول همه آنرا توهین به ایرانیان نامیده‌اند و صد البته هیچ‌کس به نام آیت‌الله‌اش اشاره نمی‌کند.دوم اینکه اگر بحث بر سر توهین به ایرانیان است پس بد نیست آن دکتر متخصص قلب در بیمارستان را هم به یاد بیاوریم. همان که به رام توصیه می‌کند دست از کشتی‌گرفتن بردارد اگرنه برای سلامتی اش خطرناک خواهد بود. مثلمآ نویسنده و کارگردان فیلم و یا به قول مخالفان هالیوود الابختکی و بی دلیل نام آن دکتر را مویدی زاده نگذاشته است و یک بازیگر ایرانی را برای ایفای آن نقش استفاده نکرده است( نامش هست آرمین امیری، دوست داشتید اینجا می توانید عکسش را با میکی رورک ببینید)
تا اینجایش دروغ نیست، هم آیت الله داریم و هم متخصصان قلب و مغز و سایر رشته ها که به نوعی حیات و اقتدار کشورهای غربی تا حدی مدیون آنان است ( سعی کردم به همان شکل نمادینی که همه فیلم را می بینند توصیفش کنم، زیاد سخت نگیرید لطفآ). پس اگر هم بخواهیم با این دیدگاه مخالف خوان جلو برویم باید تجدید نظری کرده و ببینیم پس آیا براستی مسئله بر سر ایرانیان است و یا...؟و سومین نکته ارجاعتان می دهم به صحنه ای که رام (یا رَم) از بیمارستان مرخص شده و در اتاقش تنهاست و یکی از بچه های محله را می آورد تا با او پلی استیشن بازی کند (اصل بازی پلی استیشن نیست، یکی از انواع مشابه است که چون آشنایی ندارم قادر به یادآوری درست نامش نیستم). بازی بر اساس شخصیت رام طراحی شده است. در آن مسابقه رام با یک عرب می جنگد و بچه توضیحات جالبی درباره ی حریفان فرضی رام در آن بازی (و بازی های مشابه کامپیوتری) می دهد. اینکه همیشه حریفان بر اساس اتفاقات واقعی انتخاب می شوند، قبلآ با نگاهی به جنگ جهانی دوم طراحی می شدند، پس از آن توجه به جنگ خلیج و اعراب بود و این دلیل عرب بودن حریف رام در آن بازی است. این بازی و ربطش به واقعیت را هم فراموش نکنید. فکر می کنم این نکات به اندازه ی کافی گویا باشند که نیازی به تفسیر من نداشته باشند.
قبل از هیجان زده شدن بهتر است کمی با دقت بیشتر فیلم را ببینیم. مطمئن باشید آمریکایی ها اینقدر احمق نیستند که دست کم در ملآ عام شعار مرگ بر کسی سر بدهند!
پانوشت:دو نکته را یادم رفت بنویسم:اول اینکه شما با یک مسابقه کشتی کج طرف هستید نه کشتی معمولی. مسابقات کشتی کج هم بیشتر نمایشی هستند. یعنی طرفین نقشهایشان را می دانند و برنده و بازنده نهایی مسابقه از پیش مشخص است و هر دوطرف به بازی کردن این نقش راضی هستند. کما اینکه در همین فیلم هم رم قبل از مسابقه با آیت الله صحبت می کند و قرارهایشان را می گذارند و بعد در طول مسابقه همین قرار و مدارها به شکلی مورد تمسخر قرار می گیرند. در اینگونه مسابقات هیچ چیزی به جد مابین طرفین اتفاق نمی افتد، ابله کسانی هستند که در کنار نشسته اند و آن درگیری های ساختگی را باور می کنند.
دوم اینکه می توانید از هم اکنون اسکار را در دستان میکی رورک ببینید.
تا بعد، به جای آنکه از تماشاگران مسابقه باشید و با هر پرچم تکان دادن یا شکستنی هیجان زده شوید، فیلمتان را تماشا کنید و ازریشخند شدن قدرتمندان لذت ببرید. بگذارید آنهایی که در این فیلم مورد ریشخند قرار گرفته اند هر چه می خواهند داد و هوار کنند. به یاد بیاورید در صحنه ی نهایی این آیت الله است که وقتی ضعف رم را می بیند از او می خواهد که برای تمام شدن بازی ( و به نوعی زنده ماندن او) قهرمانانه پیروز شود. بازی باید آنگونه که باید به پایان رسد.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۱٠:٠٩ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸٧/۱۱/۱٠
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2540961))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
کسی چون پدربزرگ
قبلآ هم اینجا درباره‌اش نوشته‌ام، باید سر فرصت بگردم و دوباره بیابمش.یکی از کسانی که خود را بسیار مدیون آموختن از او می‌دانم مهدی آذریزدی است؛ همان نویسنده‌ی نام آشنای قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب.چند شب پیش به او فکر می‌کردم. نمی‌دانم چرا، اما به یاد او افتاده بودم. با خودم می‌اندیشیدم که او آنگونه که باید ارج ندیده به خاطر زحمتهایی که برای فرهنگ ایران‌زمین کشیده است. برای من جایگاه او بسیار بالاتر از بسیاری از این روشنفکران و شبه‌روشنفکرانی است که با نوشتن یکی یا دو یا تو بگو صد کتاب برای تعدادی خواننده‌ی محدود گمان می‌کنند شاخ غول شکسته‌اند، همان کتابهایی که بیشترشان آدم را از کتاب‌خواندن بیزار می‌کنند!متاسفانه ما هیچ‌وقت دو دسته را جدی نگرفته و نمی‌گیریم: یکی کمدین‌ها و دیگری کسانی را که در عرصه‌ی کودک کار می‌کنند. و عجب اینکه هردوی اینها جدی‌ترین‌‌ ِ کارها را انجام می‌دهند.آنچه آنها در پیشبرد فرهنگ یک جامعه انجام می‌دهند(آگر کارشان را درست انجام دهند) بسیار عمده‌تر و بنیادی تر از هر حرکت دیگری است و اگر ایندو راه را به بیراه روند آنوقت باید نگران جامعه‌ی فردا شد. اگر نگاهی به دیروز خودمان بیاندازید می‌بینید که دقیقآ جای این‌ دو دسته در جامعه‌ی ایران بسیار خالی بوده و آنچه که در زیر این نامها حضور داشته بیشتر بیراهه می‌رفته، همین است که من امروز احساس می‌کنم در سراشیب سقوط پیش می‌رویم و فردایمان چندان روشن‌تر از امروزمان نخواهد بود.وقتی به عرصه‌ی کار برای کودک فکر می‌کنم، بویژه بخش داستان‌نویسی، یادم نمی‌آید که بعد از صمد بهرنگی(از نظر زمان نه جایگاه) کسی اینگونه عاشقانه و درست و ریشه‌ای برای کودکان کار کرده باشد. آنانی که به فرهنگ کتابخوانی و ترویجش در جامعه می‌اندیشند باید بدانند که بیش از همه چیز به عاشقانی چون این مرد نیازمندند و حمایت از آنان، اگر می‌خواهند ریشه‌ای کار کنند.این همه درد دل کردم تا بگویم گزارشی یافتم از دیداری با مهدی آذریزدی؛ کسی چون پدربزرگ، این نامی است که من به او داده‌ام. خودتان بخوانید:
بنویس تا بچه‌های خوب فردا هم بخوانند
این مطلب به علت قطعی شماره تلفنهای زیر صفحه‌ی تلویزیونتان نوشته شده و نیازی به است ندارد.
بی‌بی‌سی (شبکه‌های انگلیسی‌زبانش) دارای استانداردهایی است که یک سروگردن از شبکه‌های دیگر بالاتر هستند؛ از نوع خاص تصویربرداری و طراحی صحنه‌ها و رنگ‌آمیزی بگیر تا استفاده از زبان و تنظیم خبر و تدوین خلاقانه همه و همه تفاوتهایی با دیگر شبکه‌ها دارند. همین تفاوتها هستند که به ویژگی‌های بی‌بی‌سی تبدیل می‌شوند. تنها یک نمونه‌اش استفاده از رنگ قرمز به عنوان رنگ ثابت و به نوعی آیکون این شبکه است. ریشه‌ی این رنگ قرمز هم بالطبع در فرهنگ انگلیسی است و اهمیت این رنگ در تاریخشان: تنها به یاد بیاورید اتوبوسهای قرمز انگلیسی را، باجه تلفنهای قرمز انگلیسی را، صندوق‌پستهای قرمز انگلیسی را و مشابه آن.
بخشی از این ویژگی‌ها را می‌توانید در ‌بی‌بی‌سی فارسی هم ببینید. استودیوهای خبر بخش فارسی بسیار مشابه مادرِ انگلیسی‌شان هستند. اینکه می‌گویم مادرِ انگلیسی برای این است که به نظر من شبکه‌هایی از این دست مانند فرزندان دورگه‌اند: از یک مادر انگلیسی و پدر ایرانی. حال این بچه چه مقدار از پدر و مادرش به ارث برده باشد مسئله‌ای است که باید به آن توجه کرد چرا که به هر حال ما ایرانی‌ها این نکته را در ذهن داریم که:
پسر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر!
در کل بخش مادری یعنی قسمت تکنیکی این شبکه قابل قبول است. حال باید منتظر ماند و دید این فرزند از پدر چه به ارث برده است.تا این لحظه تنها دوبار و حدود چهار یا پنج ساعت از برنامه‌های این شبکه را دیده‌ام. از دیگر شبکه‌های فارسی زبان بهتر است و برای من انتخاب اول است و از راه افتادنش بسیار خوش‌حالم. اما در همین نگاه کوتاه به برنامه‌ها چند نکته‌ی کوچک به نظرم آمد. این نکته‌ها بیشتر مربوط به بخش پدری است!
در یکی از برنامه‌ها خانم مجری می‌گوید:برای تماس با ما از شماره تلفنهایی که در زیر صفحه‌ی تلویزیونتان می‌بینید استفاده کنید(یا جمله‌ای مشابه این).من هرچه به زیر صفحه‌ی تلویزیونم (مونیتورم) نگاه می‌کنم شماره‌ای نمی‌بینم. در قسمت پایین صفحه شماره‌هایی نوشته شده است اما در زیرش هیچ چیزی نیست!
اخبار: روسیه و اوکران برای پایان دادن به مشکل قطعی گاز... .سالها پیش در شاهین شهر خودمان هر تابستان مشکل قطع آب داشتیم. روزی پارچه‌ای بزرگ بر سردر اداره‌ی آب شهر نصب شد که بر روی آن جمله‌ای مشابه نوشته شده بود: به علت قطعی آب... . تا آنجا که من می‌دانم (و همان زمان برای اطمینان بیشتر موضوع را با یکی از دبیران ادبیات نیز در میان گذاشتم و ایشان نظری مشابه داشتند) قطع شدن فعلی است به یک معنا و قطعی کلمه‌ای است با معنایی متفاوت (می‌توانید نگاهی به تفاوت قطع با قطعی در فرهنگ لغت دهخدا و معین بکنید). بهتر آن است که جملاتی از این دست به این شکل نوشته شوند که: به علت قطع آب، یا مشکل قطع گاز. دیگر نیازی به استفاده از ((ی)) اضافه نیست. البته مشابه این استفاده را در بسیاری از وب‌سایتها و پایگاه‌های خبر رسانی فارسی‌‌زبان می‌بینیم (نمونه‌هایی از آن). با این وسعت استفاده من شک می‌کنم که شاید آن دبیر ادبیاتمان به ما آموزش اشتباه داد.
است: این کلمه گویا یکی از کلمات ممنوعه در شبکه‌ی بی‌بی‌سی است. در بیشتر جملات این کلمه حذف می‌شود مثلآ: حماس گفته (است) که حملات اسرائیل نتوانسته (است) آسیبی به توان نظامی حماس برساند. در این مثال می‌توان(( است)) اول را به قرینه‌ی(( است)) دوم حذف کرد اما هر دو را با هم؟ شک دارم. این حذف شاید لحن خبرها را روزمره‌تر و خودمانی‌تر کند اما آیا درست است؟ این پرسشی است که برای من بوجود آمده است و پاسخش را نمی‌دانم و بد نیست دوستانی که بیشتربر حوزه‌ی زبان‌شناسی اشراف دارند کمی در آن تامل کرده و دست‌کم افرادی چون من را آگاه‌ترکنند.
در همه‌ی موارد مشکل به نوعی بر‌می‌گردد به عدم آشنایی و تسلط کافی گویندگان بر زبان فارسی. به این نکته اضافه کنید مجری‌هایی را که در همین چند برنامه و معرفی‌نامه می‌توانید ببینید و برخی‌شان از حداقل استانداردهای بیان برای گویندگی برخوردار نیستند. ایراداتی مانند نداشتن صدای خوب و پخته (بخصوص برای بخشهایی که قرار است گفته‌های فردی به زبانی دیگر همزمان به فارسی گفته شود)و یا داشتن تلفظ خاص در بیان برخی حروف نمونه‌هایی هستند که مشابه آنها را در شبکه‌های لس‌آنجلسی بسیار می‌توان دید، اما فراموش نکنید که قرار نیست بی‌بی‌سی را با تلویزیونهای حمید شب‌خیز و امیرقاسمی مقایسه کنیم، چه صرف بهتر بودن از آن شبکه‌ها دلیلی بر خوب بودن یک شبکه نیست.
و نکته‌ی آخر اینکه:
در یکی از گزارشهای بی‌بی‌سی به مناسب آغاز دوران ریاست‌جمهوری اوباما به عنوان اولین رئیس جمهوری سیاه‌پوست آمریکا به نکته‌ی جالبی به عنوان نمونه‌ای از تبعیضات نژادی بر علیه سیاه‌پوستان اشاره شد و آن اینکه:
((تا شصت سال پیش سیاه‌پوستان باید از در مخصوص خود سوار اتوبوس می‌شدند و در قسمت عقب اتوبوس می‌نشستند.))امیدوارم حداقل شصت سال بعد مبارزان حقوق زنان ما در مصاحبه‌هایشان بتوانند از این نکته استفاده کرده و جمله‌ای مشابه در بیان تبعیض جنسی در ایران بگویند، مثلآ چیزی مانند این:
تا شصت سال پیش زنان ایرانی ‌‌باید از در مخصوص خود سوار اتوبوس می‌شدند و در قسمت عقب اتوبوس می‌نشستند.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۸:٤٥ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۳۸٧/۱٠/۳٠
تگ های این مطلب :نقد و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2501187))
1)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
غزه به روایت کارتونیست‌ها
به اندازه‌ِ کافی اینروزها همه درباره‌ی غزه و آنچه در آنجا اتفاق می‌افتد حرف زده و می‌زنند. من چیزی برای اضافه کردن ندارم. اما توصیه می‌کنم این مجموعه کارتون/کاریکاتور را با موضوع بچه‌های غزه ببینید. بعضی‌هایش بسیار زیبایند. تنها برای آنکه تحریکتان کنم تا بر روی لینک زیر کلیلک کرده و دانه دانه به تماشایشان بنشینید، یکی را که بیش از همه به دلم نشست اینجا بازچاپ می‌کنم:
کودکان غزه
کارتونیست: عماد حجاج، روزنامه‌ی القاد
توضیح: در صفحه‌ی جدید از فلش خاکستری رنگ پایین صفحه برای تعویض صفحات استفاده کنید.


نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٦:٠٥ ‎ق.ظ روز جمعه ۱۳۸٧/۱٠/٢٧
تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2487907))
1)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
قاعده بی استثنا
جناب حسین پارسایی را شاید بشناسید، اگر هم نشناسید چیزی از دست نداده‌اید چه می‌شود گفت خوشا به حالتان.به هر حال ایشان که تا چند سال پیش دنبال جناب مسافر می‌دویدند امروزرئیس مرکز هنرهای نمایشی ایران هستند، یکی دیگر از نمادهای پسرفت! اما برای اینکه کمی بهتر با این حضرت آشنا شوید این تکه‌ی سرشار از ریا را بخوانید تا بفهمید این پستها چگونه به دست می‌آیند:
پیام مدیر مرکز هنرهای نمایشی به پنجمین همایش سراسری آئین‌های عاشورایی
اما هنوز جوهر قلم ایشان خشک نشده به قول معروف در همان دم گوشمال حق می‌رسد و چشم او را چنان می‌گشاید که کار به گوش کشیدن هم نمی‌رسد! پس مطلب اول به سرعت از صفحه‌ی اصلی خارج شده و جایی آن پشت و پس‌های سایت گم و گور می‌شود و این دومی جایگزین‌اش می‌گردد.بخوانید خبر دوم را:
خیمه‎گاه عاشورا دچار حریق شد
اگر به متن خود ایشان مراجعه کنم که از قول یکی از همکاران -بخوانید همکاسه‌ها- می‌فرمایند ((هیچگاه طی این سال‌های گذر عمر با این روشنی حضور آقا را حس نکرده بودم، یقین دارم خودش همه چیز را جور کرد و آبروی ما را خرید)) باید بگویم:
حسین یا منصور جان، به استدلال خودت شاهد از این بهتر، آقا به زبان بی زبانی می‌فرمایند شما لطفآ همان منصور باش و نام ما را خراب و بازیچه‌ی پست گرفتنت نکن که دفعه‌ی بعد بدطور آبرویت را می‌برم. این دستمال را جای دیگری پهن کن حاجی جان!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٥:۳٠ ‎ق.ظ روز جمعه ۱۳۸٧/۱٠/٢٠
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2462765))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
سعید شنبه‌زاده و روح جنوب...
اگر شما هم مثل من خسته اید و دلتان گرفته نگاهی به این کلیپها بیاندازید تا روحتان تازه شود. اجراهای سعید شنبه زاده در چندین نقطه ی دنیا است: قطعات نابی از موسیقی جنوب. فرض کنید هدیه سال نو...
تعدادی هم لینک در پایین هست برای کسانی که نمی شناسندش. بیشتر هم خواستید بدانید نامش را در یکی از موتورهای جستجو وارد کنید و بگردید، سخت که نیست؟

لینک مستقیم
این هم اجرا در نیوزلند
لینک مستقیم
این هم تکنوازی ضرب و تیمپوی پسرش نقیب شنبه زاده
لینک مستقیم
این دو تکه ی کوتاه از رقص زیبای جنوبی اش
لینک مستقیم
لینک مستقیم
این هم یک مصاحبه با او و گروهش به زبان فرانسه و دو تکه اجرا در آخر آن
لینک مستقیم
این هم یک اجرای دیگر:
این هم کلیپ موجون با پدرام درخشانی
لینک مستقیم
این هم یک گفتگو با او
نقدی بر کارهای سعید شنبه زاده(رادیو زمانه)
فایل پی دی اف گفتگوی شهروند با سعید شنبه زاده
یادداشت رضا قاسمی درباره ی سعید شنبه زاده

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۱٢:٠٥ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸٧/۱٠/۱٢
تگ های این مطلب :موسیقی و تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2433291))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
پنجاهمین سالگرد انقلاب کوبا
اول ژانویه امسال پنجاهمین سالگرد انقلاب کوباست.به همین مناسبت سایت مگنوم مجموعه‌ی از عکسهای منحصر بفردش از روزهای انقلاب کوبا را در مجموعه‌ای به نمایش گذاشته است که واقعآ دیدن دارند. اگر هم سینما دوست باشید می‌دانید که هم اکنون فیلم چه:قسمت اول ساخته‌ی فیلمساز معروف استیون سودربرگ که داستان زندگی انقلابی معروف ارنستو چه‌گوارا و همین روزها را (از لحظه‌ی ورود دسته‌ی شورشیان به کوبا تا حرکت به سوی هاوانا) به تصویر کشیده است بر روی پرده‌ی سینماهاست. اگر فیلم را دیده باشید با دیدن این عکسها می‌فهمید که چقدر سودربرگ در بازسازی آن روزها موفق عمل کرده است و تصاویر فیلم چه شباهت قدرتمندی به این عکسها دارند.
در کنار عکسها توضیحی است به زبان انگلیسی درباره‌ی این انقلاب که برای علاقمندان ترجمه‌اش را در این پایین گذاشته‌ام، امیدوارم به کارتان بیاید:
این خود عکسها در سایت مگنوم
این هم یک مجموعه‌ی دیگر
این هم ترجمه‌ی متن:
اول ژانویه ١٩۵٩، ژنرال فولخنسیو باتیستا، رهبر تحت فشار کوبا، دریافت که دولتش بیش از این نمی‌تواند در برابر شورشی‌های تحت فرماندهی فیدل کاسترو مقاومت کند و هاوانا را ترک کرد. این روز، تاریخ مهمی در انقلاب کوباست، در حقیقت این پایان درگیری‌هایی است که از ٢۶ جولای ١٩۵٣ آغاز شده بود، زمانی که اقدام شورشی‌های کوبا شامل فیدل و رائول کاسترو مبنی بر تسخیر یک پادگان نظامی در سانتیاگو با شکست مواجه شد. پس از دو سال زندان، باتیستا تحت فشارهای سیاسی کاسترو و دیگر زندانیان سیاسی را آزاد کرد. پس از آن فیدل و رائول برای دیدار با دیگر شورشیان به مکزیک رفتند و مرحله‌ی تازه‌ای از انقلاب را طراحی کردند. در دوم دسامبر ١٩۵۶ دسته‌ای از شورشیان در ساحل شرقی کوبا پیاده شدند اما به سرعت با فشار نیروهای دولتی پراکنده گشتند. بی واهمه از این عقب نشینی، شورشیان به رهبری کاسترو، کامیلو سینفخوس(١)، ارنستو چه‌گوارا و دیگران دوباره تشکیل گروه داده، برنامه‌ریزی کرده، منظم شده و نبرد طولانی‌ای را با نیروهای نظامی باتیستا آغاز کردند. در پایان سال ١٩۵٨ نیروهای شورشی توانستند تا غرب کوبا پیشروی کنند و نیروهای دولتی بدون مقاومت و جنگ شروع به تسلیم شدن کردند. نیروهای شورشی در دوم ژانویه ١٩۵٩ به هاوانا وارد شدند و کاسترو در روز هشتم به هاوانا رسید. صدها تن از اعضای دولت باتیستا بازداشت شده بودند. بعد از یک دادگاه سرپایی(دادگاه صحرایی؟)(٢) بسیاری محکوم به زندان شدند اما هزاران نفر نیز اعدام گشتند.
در ٢۶ جولای ١٩۵٩ جمعیت بزرگی از مردم آغاز و پایان انقلاب را در پایتخت جشن گرفتند.
(١) (Camillo Cienfuegos) از ترجمه‌ِ این نام به فارسی و چگونگی تلفظ درستش مطمئن نیستم.(٢) فکر می‌کنم منظور از دادگاه سرپایی یا (standing trial) همان دادگاه صحرایی باشد، باز هم مطمئن نیستم. اگر کسی می‌داند، بگوید تا ما هم یاد بگیریم.
در این دو مورد رامین مولایی عزیز اضافه کرده است که:تلفظ صحیح نام همرزم کاسترو، سیین‌فوئگوس است. دادگاه هم صحرایی نیست چرا که اصطلاح خاص خود را دارد و آنهم زمان جنگ برپا می‌شود. اما منظور از این دادگاه سرپایی دادگاههایی مردمی بود که بدون قاضی رسمی و با حضور یکی از فرمانده‌هان انقلابی و در فضای باز برگزار می‌شد و مردم ایستاده شاهد بودند و رأی صادر می کردند. ترجمه دادگاه انقلابی مناسب‌تر است.
ممنون از لطف و توجه‌اش.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۸:٥٦ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸٧/۱٠/۱٠
تگ های این مطلب :عکس و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :ترجمه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2426273))
3)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
Iran: a nation of bloggers
اینرا به طور اتفاقی یافتم. یک انیمیشن کوتاه کار چهار دانشجوی غیر ایرانی مدرسه‌ی فیلم ونکوور درباره‌ی وبلاگ‌نویسی در ایران. کوتاه است اما با این همه نشان می‌دهد که بلاگرهای ایران در سطح جهانی چه اندازه خود را مطرح کرده‌اند. به گفته‌ی همین فیلم ایران سومین جمعیت وبلاگ‌نویس دنیا را دارد!
اگر هم در اینجا نتوانستید ببینید به صفحه‌ی اصلی آن مراجعه کنید:در اینجا
و یا در یوتیوب


چند هفته ی گذشته را درگیر فیلمبرداری یک کار کوتاه بودیم به سفارش موزه ی جنگ افزار لیدز. دو روزی را به قلعه ای قدیمی (بولتون کستل) در شمال همین منطقه ی خودمان رفته بودیم و به روش چهارصد سال پیش شبی را در قلعه در کنار آتش به عنوان تنها منبع گرمایی خوابیدیم. روزی بین 12 تا 16 ساعت کار کردیم و البته هنوز راشهایمان را ندیده ایم(یعنی تهیه کننده کمی دست دست کرد برای فرستادنشان به لابراتوار برای چاپ و الان هم لابراتوار علافمان کرده است) تا بفهمیم چه دست گلی به آب داده ایم. کمی از فیلمبرداری مانده که آن هم در یک ماه آینده انجام خواهد شد.یکی از همراهان از پشت صحنه ی این دوروز فیلمبرداری کرد و اکنون آنرا بر روی سایت یوتیوپ قرار داده است: با یک کلیک می توانید در پنج دقیقه گزارشی از این دو روز ببینید والبته آن دوستانی هم که دلشان برای دیدن چهره ی مبارک ما تنگ شده می توانند رفع دلتنگی بنمایند! همین


این هم لینک مستقیم به سایت

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٢:٤٢ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱۳۸٧/٩/٢٧
تگ های این مطلب :سینما و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2379626))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
می‌زنم از ریشه تیشه بر خود!
وقتی خبری بخوانی از مبارزه با خرافات در ایران تنها چیزی که کم داری در آوردن دو شاخ است. می‌گویند افتاده‌اند به جان درختان کهنسال به منظور مبارزه با خرافات. در خرافه بودن اعتقاد نهفته در این دخیل بستن به درختان شکی نیست، اما چه کسانی اینرا می‌گویند؟ کسانی که خود به هزار خرافه‌ی به مراتب متحجرانه‌تر و احمقانه‌تر هنوز آویزانند؟ مشکل خرافات است یا کسادی دکان؟ نکند حضرات در اصل رقبا را از صحنه خارج می‌کنند؟ چه اگر شاید این درختان هم ممر درآمدی بودند و آب و نانی به برخی متولیان می‌رساندند نه تنها اینگونه از ریشه نمی‌کندندشان، که شاید مسیر رسیدن به آنها را هم آسفالت می‌کردند، از این پس با آبهای متبرک آبیاری‌شان می‌کردند، ریسه و چراغ دورتادورشان می‌آویختند و طلاکاریشان می‌کردند.ای کاش این درخت اینجا سبز نمی‌شد، این دکان اگر کمی دورتر بود شاید به این زودی بسته نمی‌شد!این خود ِ خبر، بخوانی
در اینجا هم می‌توانید عکسهایی از آن درخت کهنسال را ببینیدد
و اگر دوست داشتید این نامه‌‌ی اعتراض را امضا کنید. نامتان را کامل می‌خواهد. نترسید، فکر نمی‌کنم امضای نامه‌ای چنین برای کسی دردسری درست کند. بیایید تمرین برای دست‌برداشتن از محافظه‌کاری ایرانی را از همین چیزهای کوچک شروع کنیم، شاید در آینده یاد بگیریم که علاوه بر درختان، انسانها هم هستند؛ انسانهایی که باید به بی‌گناه کشته شدن آنها هم اعتراض کرد، که هیچ چیز برابر با ارزش جان یک انسان نیست خاصه آنان که آزادگانند، اگر نترسیم!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۳:٥٩ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱۳۸٧/٩/۱۱
تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2318921))
1)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

اول از همه این نتایج ششمین جایزه‌ی ادبی اصفهان است که رمان "آخرین سفر زرتشت" نوشته‌ی فرهاد کشوری رتبه‌ی سوم را به خود اختصاص داده و مایه‌ی خوشحالی است و جای تبریک دارد. فرهاد خان، منتظر کار جدیدیم...!
دو. شماره‌ی تازه‌ی آدم برفی‌ها هم در آمد و این هم آن مطلب تئوریکی که قولش را داده بودیم: یک تدوینگر چه می‌کند؟
قابل توجه جفت علی‌های تدوینگرمان بخصوص اگر از نوع احمدی‌اش باشد.
باشد که بخواند و به همین علت یادی از رفقا بکند به نوشتن ِ خطی چند. و باز باشد که حسین خان به خاکساری پیغام به راست برد و به راست آورد تا هیچ‌کس دروغزنش نخواند! (این تکه‌ی آخر کمی خصوصی شد و شاید تنها برای من و چندی دیگر معنا داشته باشد، بگذارید گهگاه یادی هم از رفاقتهای نابمان بکنیم)
باقی ندارد. زیاد نوشته ام در اینجا که اینروزها حسابی سرم شلوغ است، خودم دیگر از این جمله بدم آمده است پس تکرارش نمی‌کنم.


نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٥:۱٢ ‎ق.ظ روز شنبه ۱۳۸٧/۸/٢٥
تگ های این مطلب :عکس و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2241181))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
رادیو زمانه به کجا می‌رود؟
به تازگی هروقت پای کامپیوترم و کاری می‌کنم با یک کلیک روی پخش زنده‌ی رادیو زمانه به آن گوش می‌دهم و راستش از رادیو گوش دادن هم لذت می‌برم. سالها بود رادیو گوش نمی‌دادم. رادیو زمانه را هم که همه می‌دانند چگونه است. فکر می‌کنم قرار است به نوعی یک رادیوی روشنفکری باشد، منظورم هم از روشنفکری٬ رادیویی ‌است دور از مطالب سخیف و بس.دارم کارم را می‌کنم و رادیو گوش می‌دهم. کمی خبر، گزارش و چیزهایی از این دست و بعد می‌رسد به پخش موسیقی. با شهرام شب‌پره و آصف‌اش مشکلی ندارم. به هر حال اینها هم شنوندگانی دارند، کما اینکه صادقانه‌اش با کارهایی از آصف من نیز خاطره دارم ( از دوستی که دیگر در این جهان نیست) و بدم نمی‌آید گهگاه بشنومشان. اما در میان این همه آهنگ ناگهان آوازی به گوشم می‌رسد که شک می‌کنم آیا واقعآ از رادیو زمانه است؟ یکی از این آهنگهایی که معمولآ هموطنان تغییر مذهب داده‌ی ما و گرایش یافته به مسیحیت می‌خوانند. از اینها که دایم می‌گویند: عیسی تو شاه جهانی، خیلی آقایی فلانی.... و عملآ بخشی از تبلیغات مسیحیت است. از همین آهنگهایی که اگر یکی از تلویزیونهای تبلیغ مسیحیت را روشن کنی و یا به یکی از رادیوهایشان گوش دهی حتما می‌شنوی‌شان و یا حتا اگر گذرت به اتفاق به یکی از این کلیساهایشان بیافتد حتمآ یک کاست‌اش را مجانی به دستت می‌دهند تا تو را هم به راه راست! بکشانند( زمانی با عزیزی همخانه بودم که برای منافع، تغییر مذهب داده بود و دشمنتان به جای ما چه عذابی می‌داد مارا با دایم پخش کردن و گوش دادن به اینگونه آهنگها، برای آنکه ثابت کند از ته دل به دین مبین مسیحیت! گرویده است).شک می‌کنم، باور کنید هنوز هم شک دارم که آیا آن آهنگ را از رادیو زمانه شنیده بودم و یا چه می‌دانم، شاید داشتم به رادیو فردا گوش می‌دادم( هرچند رادیو فردا هم چنین نمی‌کند).شاید من بدبینم. شاید رادیو زمانه پیش از این هم اینگونه بود و من چون عادت به گوش دادن نداشتم٬ نمی‌دانستم( اگر کسی می‌داند بگوید تا من نیز از اشتباه در آیم، لطفآ). به هر حال این انتظار من از رادیو زمانه نیست. با حساب دو دوتا چهارتای من و این درگیری‌های جدید اینگونه داستانها زیاد دلچسب نیستند.و تنها برای اینکه اشتباه نشود، من مخالف با پخش اینگونه آوازهای تبلیغاتی نیستم. آزادی است و اختیار به انجام و تبلیغ هرچیز. اما اگر بحث به تکثر عقاید است پس با این حساب رادیو زمانه از این پس باید گهگاه یکی از این قرآن خوانی‌ها یا تواشیح( اگر نامش را درست بگویم) نیز پخش کند. یا آهنگهایی در باب یهودیت و زرتشتی و سایر ادیان. و البته با پخش بعضی از آنها فکر نمی‌کنم دیگر من و شما شنونده‌اش باقی بمانیم. اما اگر بحث فضای باز برای همه است پس باید جا برای همه و عرضه برای همه انواع تقاضاها باشد، غیر از این باشد این داستان برای من کمی بودار است.نکند زمانه به آنجایی می‌رود که... .نمی‌دانم، همین.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٥:۱٢ ‎ق.ظ روز شنبه ۱۳۸٧/۸/۱۸
تگ های این مطلب :نقد و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2209809))
1)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
اوباما؟
واقعآ کسی هست که انتظار انتخاب اوباما را به عنوان ریاست جمهوری آمریکا را نداشت؟به نظر من نتیجه روشن بود. آیا گزینه‌ای بهتر از اوباما برای ترمیم چهره‌ی مخدوش شده‌ی آمریکا در انظار جهانی وجود داشت؟راستش من نه سیاستمدارم و نه دیگر علاقه‌ای به این بازیها دارم، اما دیگر زیاد هم باورشان نمی‌کنم. نمی‌گویم رای مردم نبوده است، نمی‌گویم همه چیز مانند خیلی جاهای دیگر(مثلآ همین ایران خودمان) از پیش تعیین شده بوده است. اما همه چیز به سمتی رفت تا به این نتیجه برسد.فراموش نکنید پیش از این گزینه‌ای به عنوان اولین رئیس جمهور زن آمریکا نیز مطرح شد اما در نهایت گزینه‌ی بهتر مناسب با شرایط روز برگزیده شد. آن گزینه هم همچنان در آرشیو موجود است تا در فرصتی مناسب‌تر استفاده شود.و باور دارم که واقعا این یک لحظه‌ی تاریخی بود، اگر نتیجه‌اش همانگونه پیش برود که انتظارش می‌رود.نمی‌دانم، شاید من کمی بدبینم.... هرچند اعتقاد دارم که آدمهای خوشبین همیشه آدمهای واقع‌بین را متهم به بدبینی می‌کنند.همین

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٢:٠٩ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸٧/۸/۱٦
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2202641))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
از کنار هم می‌گذریم!
همیشه در دانشگاه همدیگر را می‌بینیم. سری تکان می‌دهیم. سلامی رد و بدل می‌کنیم و رد می‌شویم. از کنار هم می‌گذریم. شاید از آنجا که هر دو خارجی هستیم، بدون اینکه یکدیگر را بشناسیم با یکدیگر آشنایی داریم. می‌دانم یکی از اساتید است، و یا در دانشگاه کار می‌کند. اینکه چه تدریس می‌کند و یا کارش چیست نمی‌دانم. مثل خیلی‌های دیگر با هم سلامی رد و بدل می‌کنیم بدون اینکه یکدیگر را بشناسیم.اما برای پروژه‌ی جدیدی که در دست داریم باید با او صحبت کنم، او سوپروایزر پروژه است و من باید هفتگی به او گزارش دهم.مشغول صحبت با لارا هستم که در راه‌پله می‌بینمش. از لارا معذرت‌خواهی می‌کنم و به سراغش می‌روم. نامش را درست نمی‌دانم. سلامی و علیکی می‌کنیم و می‌گویم که هستم. او نیز ایمیلی دریافت کرده مبنی بر اینکه من به سراغش خواهم رفت. مرا به دفترش دعوت می‌کند و می‌رویم و می‌نشینیم و صحبت می‌کنیم. فیلمبرداری خوانده است و تدوین و بعدتر کارگردانی. نیمه وقت در دانشگاه کار می‌کند و باقی وقتش مشغول فیلمسازی. رفتارش خیلی دوستانه است و آماده است که هر گونه کمکی بکند. حتا می‌گوید که اگر نگاتیو کم آوردیم او مقداری در خانه دارد و می‌توانیم روی آن حساب کنیم. سعی می‌کنیم بیشتر یکدیگر را بشناسیم. قرار می‌شود یکی از کارهایش رابیاورد تا ببینیم. مجموعه‌ی سی‌قسمتی‌ای است که برای تلویزیون سوریه ساخته است. خودش هم اهل سوریه است.امروز یک دی‌وی‌دی آورد و قسمتهایی از آن را با هم تماشا کردیم، روی پرده. تیتراژ اول کار که می‌آید نام عبدالله اسکندری را می‌بینم. فیلم درباره‌ی خالد‌بن ولید سردار عرب است که فتوحات بسیاری برای اعراب به دست آورد و محمد لقب سیف‌الله را به او داد. او همانی است که اگر فیلم محمد رسول‌الله ساخته‌ی مصطفی عقاد را دیده‌باشید باعث برد اعراب در جنگ احد می‌شود، با موهای نسبتآ بلند فر. مجموعه‌ای است که به قول خودش برای پخش در ماه رمضان ساخته شده در سی قسمت و سری دوم از این مجموعه است. چراغی در خاطره‌ام روشن می‌شود؛ نام اسکندری به عنوان گریمور... یاد رضا عربی می‌افتم که چند سال پیش برای اجرای گریم یک مجموعه‌ی تلویزیونی به سوریه رفته بود. از او می‌پرسم. تایید می‌کند. گروهی هشت‌نفره از گیریمورهای ایرانی در این مجموعه با او همکاری کرده بودند. البته به گمانم رضا در سری اول این مجموعه کار کرد و در این سری دوم که تازه پارسال فیلمبرداری شد حضور نداشت.مجموعه چنگی به دل نمی‌زند. چیزی است مشابه همانها که هرسال در ایران می‌سازند شاید حتا ضعیف‌تر. اما مهم‌ترین نکته‌اش اینکه در این سری به بخش مبارزات خالد با ایرانیان و رومیان پرداخته و صحنه‌ای که با هم می‌بینیم صحنه‌ی نبرد خالد با هرمز است. چند نفر از بچه‌های دانشگاه نیز با ما این صحنه را تماشا می‌کنند(بچه‌های انگلیسی) و او درباره‌ی داستان برایشان توضیح می‌دهد(مجموعه به زبان عربی‌است). وقتی خالد در برابر هرمز قرار می‌گیرد و به او پیشنهاد می‌دهد که از این سه یکی ر ا بپذیرد: یا ایمان آورد، یا جزیه دهد(که او مالیات ترجمه‌اش می‌کند) و یا بجنگد. دوست ندارم بحث کنم، راستش به نفعم نیست که حرفی مخالفش بزنم اما نمی‌شود. وقتی جزیه را مالیات ترجمه می‌کند می‌گویم که او چنین چیزی نمی‌گوید و معنایش چیز دیگری است و مالیات نیست. تن به بحث نمی‌دهد و کنار می‌کشد. و بعد صحبت از رشادتهای خالد می‌کند و اینکه او چه نقش مهمی داشت در پیروزی اسلام. نبرد تن به تن خالد و هرمز آغاز می‌شود و او به درستی اشاره می‌کند که این نبرد مهمی در تاریخ است و من اضافه می‌کنم که: ما ایرانی از شکست خوردن در این جنگ بسیار متاسفیم!
لبخندی می‌زند. هردویمان می‌دانیم که در این نقطه به تفاهم نمی‌رسیم. حتا اگر از دیدگاه اسلامی به آن نگاه کنیم شیعه همانند سنی به شخصیت خالد نگاه نمی‌کند. به قولی حتا شیعه خالد را بیشتر سیف‌الخلفا می‌داند تا سیف‌الله!به هر حال با همه‌ی این تفاوتها، اینجا انگلیس است و من و غسان عبدالله با وجود هزار اختلاف می‌توانیم با یکدیگر دوست باشیم، بدون آنکه یکدیگر را نفی کنیم، بدون آنکه یکدیگر را تهدید کنیم، بجنگیم، دعوا کنیم، توهین کنیم.
اما همان مقداری از فیلم را که دیدم، خود داستانی دارد، از غسان خواسته‌ام که دی‌وی‌دی کار را برایم بیاورد(به خاطر علاقه‌ی شخصی من به این دوره از تاریخ) و بعد از دیدن آن می‌توانم بهتر درباره‌اش صحبت کنم. اما همین را بگویم با وجود گریمورهای ایرانی بر سر صحنه، گریم ایرانیان چندان تعریفی ندارد و با توجه به اینکه این سریال در بیشتر کشورهای عربی به روی آنتن رفته است جای تعجب دارد که چرا هیچ‌کس حتا خطی به اعتراض درباره‌ی آن ننوشت. من که فرقی میان آنچه اینجا می‌گذرد با آنچه بر سر فیلم اسکندر الیور استون افتاد نمی‌بینم. کما اینکه در همین یکی دو صحنه‌ای که من دیدم ایرانیان به قول معروف آدمهای نامردی نیز نشان داده شد‌ه‌اند. وقتی هرمز ضربت می‌خورد و اشاره می‌کند به سربازانش و چندتن از آنان از پشت به خالد هجوم می‌آورد(توجه کنید، چندتن با هم از پشت، آخرِ نامردی!) و یکی از یاران هوشیار خالد به کمکش می‌شتابد و یک‌تنه سربازان ایرانی را بر زمین می‌افکند به ضربت شمشیر!البته همین نکات را با غسان در میان گذاشتم و همچنین گریم نادرست ایرانیان و سربازان ایرانی ( که همه بلااستثنا بدون ریش هستند) که توضیحاتی مبنی بر مسائل فنی می‌دهد و بعدتر اگر فرصتی بود مفصل‌تر درباره‌‌ی آن و توضیحات خود غسان خواهم نوشت.فعلآ همین، بهتر است که زیاد به سادگی از کنار هم نگذریم!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۱:۱۸ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸٧/۸/۱٤
تگ های این مطلب :نقد و تگ های این مطلب :سینما
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2192914))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
بیست و دومین جشنواره بین‌المللی لیدز!
آقا شیش تا ایمیل با هم برامون اومده(یکی اش از همین سرکار علیه تهیه کننده مان) که چه نشسته ای که قرار است این فیلم مستندی(Hands off our homes) را که ما پارسال ساختیم(من فیلمبردار و یا آنگونه که در فارسی رایج است تصویربردارش بودم) در یکی از بخشهای جشنواره ی فیلم لیدز ( بنویسم بین المللی لیدز پر دهان پر کن تر می شود) نمایش دهند.
این هم لیست کل کارهای کوتاه جشنواره امسال،و اینجاست که آدم می تواند بفهمد که یک جشنواره چه اندازه اعتبار دارد و یا به زبان بهتر درپیتی است!البته لازم به یادآوری است که فیلم از طرف دانشگاه به جشنواره فرستاده شده و هیچکدام از ما چهارنفر سازندگانش نقشی در تصمیم گیری برای ارسال و یا عدم ارسال و انتخاب بخش نمایش و باقی قضایا نداشتیم. به هر حال یک فیلم ایرانی هم در جشنواره ی امسال هست که من متاسفانه نمی توانم ببینمش(غم نان نمی گذارد، نمایشش روزهایی است که من سرِ کارم و دنبال پول شهریه و اجاره خانه!)): مینای شهر خاموش ساخته ی امیرشهاب رضویان(اگر اشتباه نکنم، برای اینکه نامش را به انگلیسی رنگهای خاطره و یا چیزی مشابه ترجمه کرده اند).
راستی این صفحه را هم به گمانم همان سرکار تهیه کننده برای فیلم راه انداخته که عکسهایی از یکی دوصحنه ی فیلم و چهارخطی توضیح در آن است.
این هم آخرین خبر برای دوستان که بدانند هنوز نفس می کشیم ...
تا بخش بعدی خبرها، با ما باشید!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٥:۳۳ ‎ق.ظ روز جمعه ۱۳۸٧/۸/۱٠
تگ های این مطلب :سینما و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2169221))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
یک نشریه جدید...
می‌توانید اسمش را وبلاگ یا نشریه بگذارید، نامش مهم نیست، مهم تلاش برای حرکت است، رفتن به جلو، نه درجا زدن.این شماره اول نشریه‌ای است که مهربانی از دور نشانی‌اش را برای من فرستاده است. قرار است نشریه تخصصی داستان باشد.مرا به یاد سروی می‌اندازد که یکبار خواستیم به همین شکل و با همین کلک در این باغ ِ اینترنت(این یکی از آن اوجهای تشبیه شاعرانه است!!!) بنشانیم که به هزار دلیل(اولین‌اش اینکه همه‌مان ایرانی بودیم!) نتوانستیم بیش از یک شماره جلو برویم و فکر کنم هنوز تعدادی از پیش‌نویسهای مطالب شماره‌ی دوم در بخش پیش‌نویس آن وبلاگ موجود باشد. باید سرِ دل(احتمالآ هفته‌ی آینده) بنشینم و بخوانمش تا بتوانم نظر بدهم اما اگر شما وقت دارید همین الان نگاهی بکنید:همراوی

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٦:۱٤ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸٧/۸/٧
تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2161261))
1)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
درگیری با خود، قسمت دوم!
مخلوط درس و کلاس و کار حسابی گره‌ام زده است: به تمام معنای کلمه! وقت برای خوابیدن ندارم(کم می‌آورم) کمی بدقول شده‌ام(از بی‌وقتی) و بفهمی نفهمی اندکی گیج: یادم می‌رود کتابی را که باید سر موقع به کتابخانه برگردانم(چشمم کور، جریمه می‌دهم) دفتر یادداشتم را جا می‌گذارم(دندم نرم یکی دیگر می‌خرم) کارهای درسی را که باید سر وقت انجام نمی‌دهم(در عوض شب تا ساعت چهار بیدار می‌مانم به تمام کردنشان و تازه ساعت چهار صبح است که می‌فهمم اشتباه کرده بودم و روز بعد به جای ساعت دو باید ساعت ده در دانشگاه باشم! این یعنی بیدار شدن در ساعت هشت) دیر می‌رسم، زود می‌روم و از این دست داستانها.
اما بدقولی‌ها، به بروبچه‌های آدم‌برفی‌ها قول یک مطلب تئوریک داده بودم که اصل مطلبش آماده است اما چون وقت نشد بازبینی‌اش کنم آنقدر امروز و فردا شد که شماره‌ی جدیدشان بیرون آمد و من هنوز مطلبم را نفرستاده‌ام. می‌ماند برای شماره‌ی آینده!اما این شماره دست‌کم به یکی از قولهایم عمل کرده‌ام و آن هم ترجمه‌ی مصاحبه‌ای با ریدلی اسکات معروف است. البته مصاحبه زیاد ربطی به فیلم جدیدش و گلشیفته فراهانی و این داستانها ندارد. اما حداقل این‌را در خودش دارد که منتظر دیدن رابین‌هودی تازه از او و راسل‌کرو باشیم.
به هر حال در این آشفته بازاری که من سرگردان آن هستم، این را بپذیرید تا شماره‌ی بعد. و البته طبق قولمان، مطلب را باید در سایت خود آدم‌برفی‌ها بخوانید که تازه نونوار شده و سر و شکل بهتری پیدا کرده‌است.این هم مطلب:
گفتگو با ریدلی اسکات
همین.اگر یادداشت بعدی کمی دیر و زود شد ببخشید، به هر حال، دیر یا زود، برمی‌گردم!
Mehr 87


غم تنهایی...
سالگرد مرگ فریدون فروغی است؛ سالروز خاموشی صدایی جاودانه.
این ترانه از کارهایی است که کمتر شنیده شده است، یا شاید من کمتر درباره‌اش می‌دانم.
به یاد فریدون به آن گوش دهید و اگر از اصل و نسب ترانه چیزی می‌دانید، در بخش یادداشتها بنویسید تا من و دیگران نیز بدانیم.
همین

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٤:٢٠ ‎ق.ظ روز شنبه ۱۳۸٧/٧/۱۳
تگ های این مطلب :موسیقی و تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2062324))
6)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
بهترین فیلم تاریخ سینما
همیشه هرکس از من پرسیده است که بهترین فیلم تاریخ سینما و انتخاب اولم کدام فیلم است جوابم بدون شک و شبهه یکی بوده است:پدرخوانده.
هرچند خیلی‌ها همیشه فکر کرده‌اند این تنها به‌خاطر فضای گنگستری فیلم و یا حضور بازیگران محبوبم است. اما این فیلم به گمان من یک کلاس کامل فیلمسازی است. می‌شود دست‌کم یک ترم سر‌ِ کلاس سینما را با آن آموزش داد.حالا این مجله‌ی امپایر یک نظر سنجی کرده و جوابش اینبار با جواب من یکی است! باید دوباره فیلم را ببینم!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٤:٥۳ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸٧/٧/٤
تگ های این مطلب :سینما و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(2025254))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
درگیری با خود!
اینروزها در آغاز سال تحصیلی به قول بچه درسخوان‌ها، حسابی دستمان بند شده است.هزار و یک کار و درگیری با هم تازه از آسمان هم برایمان می‌بارد(البته از زمین بیشتر!).فعلآ برای خالی نبودن عریضه این مطلب را از من(ترجمه‌ی من) در شماره‌ی جدید آدم‌برفی‌ها بخوانید(البته اگر دوست داشتید) که زیاد کم‌کار به نظر نیایم تا بعد ببینم چه می‌شود:
نگاهی به رویارویی دوباره‌ی آل‌پاچینو و رابرت دونیروهنوز وقت نکرده‌ام نگاهی به این شماره بیاندازم. به نظر مطالبش بد نمی‌آیند(هیچ بقالی نمی‌گوید ماستش ترش است!).
فقط یک توضیح کوتاه و آن ترجمه‌ی نام فیلم:این فیلم را کشتن مصلحت‌آمیز هم ترجمه کرده‌اند که به نظرم درست نمی‌آید. شاید بهترین ترجمه‌ی لغت به لغتش کشتن به‌حق باشد. اما من کشتن درست را انتخاب کردم به سه دلیل:یک اینکه کلمه‌ی righteous آنگونه که من شنیده‌ام ریشه‌ی توراتی دارد و مثلآ Righteous way به معنای راه درست (برای زیستن مثلآ) کاربرد دارد.دوم بر اساس یکی از دیالوگهای خود فیلم است که با اشاره و نقل قول از هری کثیف گویا می‌گوید(تقریبآ ترجمه‌ی مفهومی آنقدر که دیالوگ در ذهنم مانده): شلیک کردن به آدمها کار اشتباهی نیست تا وقتی که شخصی به درستی مورد هدف قرار گیرد. در دیالوگ با Right و Wrong بازی شده است، یعنی بازی درست و غلط.و سوم که به نوعی دنباله‌ی دوم است اینکه داستان فیلم بر اساس عمل درست و غلط قهرمانان است. اینکه آیا سالها پیش کسی را به درستی بازداشت و تسلیم قانون کرده‌اند یا نه. و اینکه آیا قاتل فیلم که مجرمان را می‌کشد کار درستی(کشتن درستی) انجام می‌دهد یا نه. به گمانم(هنوز فیلم را ندیده‌ام) همه‌ی این بازیها در نام مستتر است و باید به شکلی در ترجمه نیز بیانشان کرد.
اگر کسی نظری داشت، خوشحال می‌شوم راهنمایی بکند.
و آخر اینکه از آنجا که بر اساس قرارمان با آدم‌برفی‌ها تا ده روز اجازه‌ی بازچاپ نوشته را در اینجا ندارم، پس لطفآ در همان ماهنامه بخوانیدش.
همین
shahrivar 87
مستر رایت و آن استرینگ‌های جادویی
من یکی از کسانی هستم که همیشه منتظر بودم تا روزی دوباره تمامی اعضای گروه پینک‌فلوید با یکدیگر جمع شده و آلبوم و یا کنسرتی اجرا کنند. سال گذشته یک اسپانسر گردن کلفت گویا همین پیشنهاد را به اعضای این گروه کرد، برای برگذاری یک تور جهانی با تعداد محدودی اجرا که می‌گویند مانند همیشه این گیلمور بود که زیر بار انجام این کار نرفت. در مستندی که درباره‌ی این گروه ساخته شده( در بی‌بی‌سی) وقتی از واترز در مورد امکان اجرای مجدد تمامی اعضا با یکدیگر می‌پرسند عملآ جواب مثبت می‌دهد و پرسشگر را به گیلمور پاس می‌دهد که ببینید او چه می‌گوید. نیک میسون نیز در پاسخ به پرسشی مشابه از نواختن در کنار واترز به عنوان یکی از بهترین تجربه‌هایش یاد می‌کند و می‌گوید که رابطه‌ی جازیست و گیتار بیس یک رابطه‌ی خاص است و هیچ‌کس مانند راجر نبوده است. رایت نیز با انجام این عمل موافق بود و در انتها وقتی پرسش با گیلمور مطرح می‌شود او خیلی زیرکانه از زیر آن در می‌رود و جواب روشنی نمی‌دهد.به گمانم اکنون داستان همین داستان همیشگی است، اینبار تمامی اعضا برای مراسم تدفین رایت است که به دور یکدیگر جمع می‌شوند. و ما همه می‌دانیم که هرگز شاهد اجرای دوباره‌ی غولها با یکدیگر نخواهیم بود.سال گذشته سید بارت درگذشت(پارسال بود؟) و امسال رایت. آیا براستی دوران غولها در حال پایان یافتن است؟

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۸:٢۱ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱۳۸٧/٦/٢٧
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(1987896))
1)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

آیدین عزیز در کامنت یکی از یادداشتهای قدیمی(کتاب به سبک ایرانی) نشانی فرهنگسرای لندن را پرسیده بود. متاسفانه نشانی ایمیلش را ننوشته تا برایش ایمیل کنم.
به هر حال نشانی قدیمی که من دارم این است، امیدوارم به کار بیاید:
1261Finchley RD5Ashbourne ParadeTemple FortuneLondon

TEl: 02084555 55002082018506
امیدوارم نشانی و شماره‌ی تلفن درست باشد و به کار آید.
همین


نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۱٠:۱٧ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۳۸٧/٦/٢٥
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(1978389))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

١.راستش از علاقمندان موسیقی رپ نیستم، حتا یکجورایی از این نوع موسیقی اصلآ خوشم هم نمی‌آید. شاید نمی‌فهمم‌اش. نه تنها خارجی‌هایش را که این کپی‌های درجه‌ی دو ایرانی‌اش هم به مذاقم نمی‌نشیند. خلاصه اینکه یکی از بدترین شکنجه‌ها برایم مجبور شدن به گوش دادن به اینگونه از موسیقی است.

٢. مهم نیست که دیگران چه فکر می‌کنند. انسانهایی هستند که دوست داشتنی هستند. انسانهایی هستند که با حضورشان برای همیشه در گوشه‌ای از ذهن ایران جاخوش می‌کنند و اگر هزار ممنوعیت هم بر ایشان بگذارند باز هم نمی‌شود از اذهان پاکشان کرد. برای من فریدون فرخزاد یکی از این آدمها است. انسانی بسیار پیشروتر از زمان خود با تفکری باز. شخصیتی دوست داشتنی. کسی که می‌شد نه تنها از شعرهایش لذت برد و به آوازش گوش سپرد بلکه برنامه‌هایش را دید و به سخنانش اندیشید، چرا که به قول‌ِ خودش در پس ِ همه سخنانش همیشه چیزهایی برای آموزش هست.به هرحال مرگ‌ِ دلخراش فرخزاد کمترین اثرش این بود که دیگر هیچ‌کس حتا جرات نکند نامش را ببرد! هرچند بسیاری در خلوت تحسینش می‌کنند و گوش به حرفهایش می‌دهند و در جمع‌های پامنقلی رایج ایرانی حرفهایش را قرقره کنند و افه‌های روشنفکری بگیرند و به هزارجایش بیاویزند! اما در جمع هیچ‌کس جرات ندارد اشاره‌ای بکنذ!

١ به‌علاوه‌ی ٢: و این میان من چشمم به آهنگ رپی خورده از گروه رپ‌ِ طپش ٢٠١٢ و شاهین نجفی که به جرات می‌گویم اولین آهنگ رپی است که نه تنها تا به آخر گوش دادم بلکه چندبار هم گوش دادم. آهنگ درباره‌ی فریدون و خطاب به فریدون است و شاید همین نکته و حرفهای آن است که جذبم کرده است، وقتی زیبا و بی‌پرده بعضی خصائل ما ایرانی‌ها را به رویمان می‌آورد، وقتی می‌گوید:
تو را کشتن و قهرمان شدی، کف زدن از ماتو را جون‌ِ عمو فری بیشتر از این از ما نخواه!
راستش جز این نیست. مدعیان خلوت نشینی هستیم که در جمع دستمان برسد هزار کار ِمخالف با ادعاهایمان می‌کنیم و بسیاری از این پیف‌پیف گفتنهایمان تنها به خاطر آن است که خودمان دستمان به گوشت نمی‌رسد! اگر نه، خوب بلد بودیم چگونه گوشت تن برادرمان را کباب کنیم تا موقع خوردن بوی بد ندهد.
دوست دارید به این آهنگ همراه با دیدن تصاویری از فریدون فرخزاد گوش دهید. هرچند کلیپش زیاد چنگی به دل نمی‌زند.


نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۸:٤٩ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸٧/٦/٢۱
تگ های این مطلب :موسیقی و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(1960607))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
روزی که جهان ایستاد!

روزی که جهان ایستاد و یا از نو آغاز به گردش کرد!
١. امروز روز مهمی است، مهم‌ترین دلیلش هم این آزمایش فیزیکدانان و تلاششان برای بازآفرینی آغاز حیات است. حرکتی که اگر به سرانجام برسد دنیا را تغییر خواهد داد.
این تونل پنج میلیارد پوندی ِ ٢٧ کیلومتری که بزرگترین ساخته‌ی دست بشر نیز لقب گرفته قرار است جهان را تکان دهد! هر چند بعضی می‌گویند می‌تواند دنیا را نابود هم کند، به عبارتی یک سیاهچاله بوجود آورد و به قول آن فیزیکدان آلمانی بعد از چهارسال اثرش نمودار شود، یعنی می‌خوابیم و صبح در جایی دیگر، مثلآ دنیای دیگری چشم می‌گشاییم! خبر آنفدر هیجان‌انگیز و تخیل‌برانگیز است که نمی‌شود از آن چشم پوشید و به دیگر چیزها اندیشید.

امیرو راست میگه؟
٢. بعد از سالها امیرو که فیلمش در جشنواره‌ی ونیز به نمایش در آمده مصاحبه‌ای می‌کند با یک خبرنگار ایرانی. طلسم سکوتی را که به قول خودش عمدی هم نبوده می‌شکند و حرف می‌زند، از خودش، فیلمش، گذشته و آینده.
در لابلای حرفهایش- که قشنگ هم هستند و آموزنده- امیرو می‌گوید که پس از خروج از ایران مجبور شده تا تمامی وزنه‌های بسته شده بر پایش را بگشاید تا راحت‌تر بدود، پشتش را سبک‌تر کرده و سعی کرده که حتا خوابهایش را به زبان تازه ببیند، اما درست در میانه‌ی همین حرفها گریز می‌زند به آبادان، و وقتی از آبادان حرف می‌زند، همین چند جمله‌اش چنان‌اند که نمی‌توانی آبادانی باشی و تحت‌تاثیر قرار نگیری:
((همیشه هدف‌ام این بود که در خارج از ایران فیلم بسازم.
آرزویم نبود، هدفم بود. علتش هم این است که من بچه‌ آبادان هستم. زمانی که من در آن‌جا به دنیا آمدم و زندگی کردم، آبادان مثل یک کشور خارجی بود. برای همین وقتی به تهران رفتم، هیچ‌وقت خودم را متعلق به آن‌جا ندانستم.
وقتی که جنگ شد و من برگشتم به آن شهر تا فیلم جستجوی۲ را بسازم، دیدم که دیگر "آبادانی" وجود ندارد و از همان‌جا بود که فهمیدم من دیگر "شهری" ندارم.»
این حسِ تعلق به این شهر هنوز در امیرو وجود دارد، برای همین هم احساس می‌کنم امیرو راستش را نمی‌گوید، امیرو همه‌ی وزنه‌هایش را باز نکرده، هنوز در خیالش، در رویایش جایی هست، جایی که او نیز می‌داند در واقعیت دیگر وجود ندارد. جایی که نمی‌شود خوابش را به زبان و لهجه‌ی دیگری دید. این مصاحبه را خیلی دوست دارم، ممنون خانم اسدی.

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.

بايگانی وبلاگ