گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۸


۱. این لینکی که در یادداشت قبلی دیدید هزار خاطره را با خودش برایم زنده کرد. از تجربه‌ای شیرین که واقعآ دوستش دارم. بماند که این نمایش با آن تعداد بالای اجرای خیابانی برای منی که استاد نمایش‌های تک‌اجرایی بودم واقعآ شاهکاری محسوب می‌شود.گفتم متنش را اینجا می‌گذارم... این هم متن. اما همراه متن هزار خاطره است. به اندازه‌ی هربار اجرایش شاید یکی دو خاطره. به مرور بخشی از این خاطرات را هم می‌نویسم. بیشتر برای خودم که واقعآ از مزه مزه کردن و یادآوری‌شان لذت می‌برم. یادگار دوران خوب... .
۲. دوم اینکه متن را بخوانید٬ به گمان خودم با توجه به پرداختن به موضوعی هزاربار دستمالی شده٬ متن خوبی در آمده استو دست کم تکرار مکررات نمی‌کند و از همه مهم‌تر اشاره به نکته‌ای دارد که بسیاری نمی‌خواهند باور و قبولش کنند. بخصوص دولتمردانمان. چه کم کاری از ایشان است. خود بخوانید و قضاوت کنید.
۳. همانطور هم که در آخر متن آمده٬ اگر کسی دوست داشت(که فکر نکنم کسی پیدا شود!) به کمال میل مجوز اجرای مجددش را واگذار خواهم کرد. فقط دو خطی یا همینجا و یا به نشانی ایمیل‌ام بفرستد و همه‌چیز حل است. من را بی خبر نگذارید.
۴. متن بدون بازنویسی و دستکاری اینجاست. یکی دو تکه‌ی کوتاه بعدها در تمرینات به آن اضافه شد که نه در خاطرم مانده‌اند و نه به همرها دارمشان. امیدوارم اگر بهروز به یادشان دارد٬ بعدها اضافه‌شان کند. باقی همان است که بود. همین!
ترسهای فروخورده ی یک نسل رو به اضمحلال

یک تک گویی برای اجرای خیابانی

مکان اجرا: هرکدام از شهرهای ایران زمین، هرکدام از کوچه ها، خیابانها و یا محلاتش

این نمایش به گونه ای اجرا می شود که تا پایان تماشاگران در نمی یابند آنچه می بینند نمایش است، نه واقعیت. بدون حفظ این اصل، نمایش زیبایی اش را از دست می دهد و معنا آنگونه که باید منتقل نخواهد شد. اما به هر حال قابل تغییر است اگر دلیل بهتری برای عیان کردن نمایشی بودن آن وجود داشته باشد.

( جوان، تقریبآ سی ساله، با ظاهری آشفته، کاپشنی بر دوش و ته ریشی بر چهره. شلوار لی کهنه اش تمیز می زند، گویی هنوز با همه آشفتگی نمی خواهد تن به خیابان بسپارد. هر چه هست، آشفته و ژولیده شاید، اما به معتادان ولگردی که تصویر ذهنی همه از بی خانمانان معتاد است نمی برد.
در یک دست سرنگی خالی دارد و در دست دیگر کتابی کهنه با پاره ورقی بر رویش.در میان جمعیت می گردد. از مردم می پرسد که آیا سواد دارند یا نه؟ و آیا می توانند برای او نامه ای بنویسند؟
در نهایت یکی را می یابد، کاغذ و قلم به او می سپارد و از او می خواهد که هرچه می گوید بنویسد:
- واو ننداز لطفآ!و آغاز به گفتن می کند:)

جوان:

بنویس...
بنویس سلام، همین بسه.
بنویس می دونم حال و حوصله و وقت خوندن این چند خطی را که این آقا که اسمش را نمی دونم زحمت می کشه و می نویسه ندارین، اما خوب... شاید بالاخره یه روزی مامان دلش اومد سرش رو از روی کتاب دعاش برداره و نگاهی را که یه عمر از من دریغ می کرد به این کاعذ بندازه، یا بابا یه شب که برق نبود به جای گوش دادن به چرت و پرتهای رادیوش بشینه و دو کلمه حرف دل بچه اش را بشنفه. بنویس.
(رو به جمعیت) وایسین و گوش بدین، ممکنه یه روزی خدای ناکرده، زبونم لال عین این نامه را واستون پست کنند... پس خوب گوش کنین!
بنویس من اینجا، وسط این جمعیت می خوام لخت شم. می خوام خودم را بریزم بیرون. می خوام لباسام را بکنم و راس چند خط نامه از این جلد دربیام. می خوام هرچی را که تا حالا نگفتم، حالا بگم.شرمنده ام... بنویس می دونم می دونین، اما باز تکرار می کنم که یه وقت نزنین زیرش.
من – الان – سی سالمه. یعنی نصف راهی را که یه آدم عادی باهاس طی کنه تا به قبر برسه رفتم، اونم میون بر. یه تنه. تنها. تنها تموم ترس رفتن این راه را به دوش گرفتم و راهی شدم و حالا ته خطم. نقطه.
قبول دارم. من تو زندگیم هیچی کم نداشتم. بنویس...درشت: هیچی! بچگی ام اگر بهتر از بچگی همه ی این آدمهایی که اینجا ایستادند نبود، بدتر هم نبود.
همیشه همه ترسم از تنهایی بود و تاریکی و تو بچگی بغل مادرم برام بغل خدا بود، امن ِ امن... بچگی خوب بود... .
اما تا چش واکردم و خواستم بفهمم چی به چیه، تقه به توقه خورد و شد انقلاب. سنگ بود و شیشه که می شکست. آتیش بود و خشم بود خون بود و دست بود و زخم بود و تیر بود و شعار که تو هوا می گشت تا تو سر یه بدبخت فرود بیاد. ترسیدم، همه ترسیدیم، هممون ترسیدیم.بابا از ترس از دست دادن کارش یاد نمازهای نخوندش افتاد و مامان رفت توی انباری تا دنبال چادر نماز خاک گرفته اش بگرده. یادتون هست؟ترسیده بودم. من همه ی عمرم از کتاب می ترسیدم. آخه کسی که از کتاب می ترسه رو چه به دانشگاه؟
-کتاب مایه ی دردسره!
اینرا بابام می گفت، وقتی گوشه ی باغچه کتابهاش را می سوزوند و سیگار می کشید. می ترسید. از سیگار کشیدنش می فهمیدم می ترسه. تش به تش کتاب آتیش می زد و سیگار پشت سیگار که می سوخت تا ته و دست و دل را با هم می سوزوند. و می فهمیدم می ترسه٬ از سیگار کشیدنش. نقطه.
تا خواستم بفهمم انقلاب چیه٬ شد جنگ: باز هم ترس، ترس، ترس.موشک بود و بمب و صدای هواپیما و آژیر و خرابی خونه ها... و یه عالمه جسد... یه عالمه جسد... یه عالمه جسد.اگه شما یادتون رفته، من هنوز یادمه.هشت سال با مرگ زندگی کردم، هممون زندگی کردیم. هر لحظه منتظر بودیم تا صدای آژیر بلند شه و سقف رو سرمون بیاد پایین و خراب شه، می لرزیدیم. یادتون که هست؟
من ترسیده بودم. دلم می خواست یه جای امن پیدا بشه و برم توش و خودم را گم کنم. خواستم مثل بچگی ها بیام تو بغلت، هر چند جایم را گرفته بودند. می خواستم سرم را بگذارم روی سینه ات تا تو تاریکی واسم لالایی بگی و من خوابم ببره. یادتونه چطوری نگاهم کردید؟- خجالت بکش خرس گنده!
خرس گنده... خر...س...هه.(رو به جمعیت) آخه شمایی که که خماری نکشیدین چه می دونین خماری چیه؟ خیال می کنین اینه که یکی بشینه یه گوشه و هی خودش رو بماله و درد بکشه؟ درد می کشه، اما کی می دونه درد چیه؟ ها؟
نمی گم تقصیر شماست، چه می دونم تقصیر کیه... اصلآ زندگی همینه، مگه نیست؟بنویس منم هرچی می تونستم واسه شما کردم.
گفتین برو دانشگاه، رفتم.
آخه من ِ خر را چه به روانشناسی؟
گفتین برو، مهم اینه که درس بخونی، رشته که مهم نیست!
خواستم بگم آخه بابا روانشناسی یکی را می خواد که مال این کارها باشه، مال این حرفها باشه. من خودم موش آزمایشگاهی روانشناسهام، برم بگم چی؟
من مال ِ این راه نبودم. من باید راه ِ خودم را می رفتم. باید می گفتم به درک که شیرت را حلالم نمی کنی. باید می گفتم به من چه که صب تا شب واسه ما جون می کنی. باید وامی ستادم تو روت، بگذار بزنی تو گوشم٬ ولی باید وا می ستادم و بهت می گفتم تویی که بچه به این دنیا آوردی، حقته! باید هم صب تا شب واسه سیر کردنش جون بکنی.
می خواستم بگم، صدبار خواستم بگم دلم به انجام این کار نیست، دلم به کردن اون کار نیست. نتونستم. ترسیدم. تا فکرش را می کردم ترس همه ی وجودم را می گرفت و زانوهام می لرزید.
صدبار خواستم بیام بالا سرت، وقتی سرت را از سجده برمی داری بهت بگم دِلاکردار، دو دقیقه این خدا رو تعطیلش کن و به من نگاه کن، با من حرف بزن... خواستم بگم به جای گوش دادن به زرت و پرتهای این صاحاب مرده به حرفهای من گوش کن... صد بار گفتم، با نگام، با چشام. کدومتون محل گذاشتین؟
صدبار خواستم بگم من می ترسم. من همیشه می ترسیدم. از گذاشتن خودکار روی کاغذ می ترسیدم. از گفتن ِ از ترسم، می ترسیدم. که نکنه به یکی٬ به یه جایی بر بخوره. که نکنه بزنن تو گوشم طوری که دیگه نتونم از جام بلند شم... که زندگی زد تو گوشم... که دیگه نتونستم از جام بلند شم!
یکی می گفت نوشتن سخته، من خیلی حرفها داشتم که بگم، که بنویسم.
می گفت تا آدم نکشه، تا نیاد تو حال و هواش، نمی تونه اون چیزی را که می خواد بنویسه.من اومدم و نتونستم بنویسم. حالاش‌هم اگر این آقا که اسمش را نمی دونم واسم نمی نوشت، عمرآ نمی نوشتم.
هی... یه لحظه تا یادم نرفته...بگم...
قضیه عشق و این مزخرفات هم نبود. اصلآ گور بابای هرچی دختره! عشقه! منو چه به عاشقی؟ یعنی نمی خوام بگم من اگه امروزم اینه، واسه عشقه. من اصلآ نمی دونم عشق چی هست، چند گِرَمه؟
الکی هم نفرین نکن، ربطی به رفقام هم نداره، من اگه با خدا هم رفیق می شدم، باز همینی می شدم که الان هستم. اطلآ ربطی به هیچ کس و هیچ چیز نداره، الا... .
کی بود می گفت کسی که می خواد بترکه وصیت نامه می خواد چکار؟
قربونت بنویس، آخرشه...
بنویس: گُه خورده هر کی گفته کرم از خود درخته، کرم از هرجا هست، فعلآ اینجا پره. چراش را من نمی دونم.
بنویس من مال اون زندگی ای که شما می خواستید واسم بسازید نبودم. خیال می کنید درسم تموم می شد، چی می شد؟ ها؟ گُه گُهه، چه با لیسانس، چه بی لیسانس. بنویس.
پس چه فرقی می کرد؟
بنویس اینجا این همه آدم شاهدن که من لنگ پونصد تومن پولم، نه بیشتر.به خدا واسه خماری نیست، واسه درد نیست. من می ترسم.من از اینکه این سرنگ را خالی به خودم تزریق کنم می ترسم. می خوام بمیرم، ولی می ترسم. ترس شده همه وجودم، خوره...افتاده به جون.
اگه فقط ، فقط یکبار ِ دیگه، یه ته‌ای٬ یه خورده گیرم بیاد. فقط اونقدر که بتونه دوباره تموم این ترس را از بدنم بیرون کنه، آنقدر که بتونم این سرنگ را خالی بالا بیارم... اونوقت خیالتون تخت که دیگه از شَرَم راحت می شید. دیگه با دوتا تزریق همه چی تمومه: اولی دوا... دومی... هوا.
بنویس... چی چرت و پرت می نویسی واسه خودت؟ ها؟ نمی خواد بنویسی.( به سمت نامه نویس می رود و کاغذ را از او می گیرد و پاره می کند.)
کسی که می خواد بترکه چه احتیاجی به گفتن این چرت و پرتها داره؟
( بلند رو به جمعیت)یه مرد وسط شما پیدا نشد یه پونصدی به من بده؟

مجتبا یوسفی پور
شاهین شهر
تیر روز ِ آبان ماه ِ 2561برابر با آبان ِ 1381 خورشیدی


این نمایشنامه در زمستان 1381 خورشیدی به
کارگردانی: مجتبی یوسفی پور
بازی: بهروز جمشیدی و همکاری:
نوید میرزایی
علی احمدی دهنوی
و
حسین خاکسار
در کوچه و خیابان و پارکهای شهرهای مختلف استان اصفهان حدود ۶۰ بار به اجرا درآمد.

*نویسنده خوشحال خواهد شد اگر کسی دگربار این نمایش را به اجرا درآورد.تنها اطلاع دادن به نویسنده و ارسال یک نامه ی الکترونیکی برای دریافت مجوز کافی می باشد.



نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٥:۳٧ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸٦/۸/٢٩
تگ های این مطلب :خاطره و تگ های این مطلب :نمایشنامه و تگ های این مطلب :تیاتر
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(254394))
5)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
یک لینک از ناکجا آباد
این لینک را به تازه‌گی عزیزی فرستاده است. توضیحاتش مفصل است: اول اینکه عکس متعلق به نمایش نیست.دوم اینکه نام درست نمایش ترسهای فروخورده‌ی یک نسل رو به اضمحلال است.و سوم اینکه این نمایش به بی‌معنایی این خلاصه داستانی که برایش نوشته‌اند نیست. در اولین فرصت متن کاملش را همینجا می‌گذارم و توضیحات بیشتر را اضافه می‌کنم. علی‌الحساب این‌را داشته باشید که نام باقی عوامل جا افتاده‌است و بی‌انصافی‌ است اگر نام نبرم از:بهروز جمشیدی عزیزم که بازیگر کار بود.نوید میرزایی که منشی صحنه بود و علی احمدی و حسین خاکسار که رفقای پای ثابت اکثر کارهایم بودند و به اسم عناوینی چون مدیر صحنه یا بازیگر و یا دستیار داشتند٬ اما من می‌دانم که ایشان بسیار بارها از دوش من بر می‌داشتند و صرف حضورشان دلگرمی بود به انجام یک کار٬ آنچه امروز ندارم! دست همه‌شان درست و دمشان گرم.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۱۱:۱٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۳۸٦/۸/٢۸
تگ های این مطلب :خاطره و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :تیاتر
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(254393))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
یک لینک مهم
این مصاحبه‌ی مهم مسعود بهنود با ابراهیم گلستان را ببینید.پیرمرد به هیچ کس رحم نمی‌کند٬ بهنود هم از نیش‌اش در گزند نیست٬ دوستش دارم.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۱٠:٥٤ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸٦/۸/٢٤
تگ های این مطلب :سینما و تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(254392))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
آبادان و د...
با اینکه حسابی گیرم اما حیفم می‌آید این چندتا لینک را اینجا نگذارم.همین دو ماه پیش بود به گمانم که رفته بودیم زیارت آسید‌عبدالرحیم خودمان و پابوس والده‌شان که با چمدانی پر از سبزی خشک و آجیل و گز و پولکی و البته چندتایی کتاب از ایران آمده بودند. در میان همه کتابها کتابی بود به نام جامعه‌شناسی آبادان که دیدن و تورق‌‌اش به هر حال برای کسی که اسمآ هم زاده‌ی آبادان است خالی از لطف نیست. هنوز کتاب را نخوانده‌ام(این یعنی سید بده بخوانیم کتاب را!)و هر وقت کامل خوانده شد درباره‌اش نظر می‌دهم.اما این سایت هم باز برای بچه‌های آبادان خالی از لطف نیست. دوست داشتید سری بزنید٬ بخصوص غربت‌نشینان: آبادان٬ شهر خدا هرچند که آبادان برای خیلی‌ها دیگر تنها تبدیل به یک خاطره‌ی‌ دور شده است و بس. و این همه را نداریم مگر از برکت جنگ!البته این یکی را هم از دست ندهید:تاریخچه‌ی سینما در آباداننمی‌شود از آبادان و سینمای آبادن گفت و یاد دو نفر نیافتاد: اولی خودم٬ دومی امیر نادری!!!جدا از شوخی این هم یک خبر درباره‌ی تنگنا٬ یکی از فیلمهای به یاد ماندنی امیر نادری.اما از این یکی که بگذریم٬ با این حرف کاپولا موافقم که:اسکورسیزی فقط برای پول فیلم می‌سازد! همین هفته‌ی گذشته صحبتش با حضرت فرید بود و دقیقآ همین مثال اسکورسیزی. البته صحبت ما از بیضایی شروع شد که وقتی آدم نام بازیگران فیلم جدیدش را می‌خواند شوکه می‌شود. مثلآ شنیدن نام گلزار به عنوان بازیگر؟! در فیلم بیضایی. نمی‌دانم شاید بیضایی واقعآ می‌خواهد ثابت کند که از دسته جارو هم می‌تواند بازی خوب بگیرد! باید دید.امیدوارم دیگر سراغ امین حیایی نرود!این یکی را من اولین‌بار است اسمش را می‌شنوم. حرفهایش به نظرم کمی عجیب آمد٬ سری به منبع خبر زدم و دیدم: بعله!خودتان به هر دو سر بزنید و قضاوت کنید که از چنان دکانی آشی بهتر از این بیرون می‌آید یا نه؟آمدم برای یک دقیقه یک نگاه گذرا به اخبار بکنم و بروم٬ یک ساعت اینجا گیر افتادم!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٦:٢٦ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸٦/۸/۱٥
تگ های این مطلب :سینما و تگ های این مطلب :خاطره و تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(254391))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
نفس‌کش!
ما زنده‌ایم و هنوز نفس می‌کشیم. این یکی دو هفته کمی درگیرم و سرم شلوغ. اگر خطی ننوشتم٬ گفتنی‌هایش بماند برای هنگام که باز می‌گردم.
برای اینکه حوصله‌تان سر نرود اینها را بخوانید:
سنگی به گور فریدون گله!هنوز در جا میزنیم٬ مزخرف٬ مزخرف!
این هم آخرین سفر زرتشت٬ کتاب تازه‌ی فرهاد خان کشوری که چند سالی بود که با وسواس بر رویش کار می‌کرد و همیشه خبر آخرین بازنویسی‌اش را می‌شنیدیم و اکنون چاپ شده است. باید منتظر بمانم تا کسی از ایران بیاید و روزبه یک نسخه‌اش را برایم بفرستد. به هر حال تبریک!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٢:٢٥ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۳۸٦/۸/۱٤
تگ های این مطلب :کتاب و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(254390))
3)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
نوبل به سبک ایرانی و یک آدم بدبین!
عزیزی که همیشه لطفش به من زیاده از حد بوده و هست بر من خرده گرفته بود که چرا من اینچنین بدبینانه به اتفاقی چنین فرخنده نگاه می‌کنم. منظورم جایزه‌ی کذایی نوبل و برنده‌ی ایرانی‌الاصل آن است!ایشان معتقد هستند که اول اینکه مسئله آنقدرها هم بزرگ نیست( من می‌گویم برای ما اصلآ بزرگ نیست!) ٬ دوم اینکه به هر حال(امان از این حال‌ها) به نوعی(چه نوعی؟) آن فرد متولد ایران و ایرانی به حساب می‌آید. مثال زدند که گویا تا همین چند سال پیش -راست و دروغ بر گردن گوینده- اگر کودکی در هواپیمایی که بر فراز خاک انگلستان پرواز می‌کرد به دنیا می‌آمد و یا حتا در یکی از هواپیماهای خطوط هوایی انگلستان زاده می‌شد٬ تابعیت کشور انگلستان به او تعلق می‌گرفت.گفتم: دمشان گرم٬ اما به قول مش قاسم دروغ چرا؟ ما که به چشم خودمان چنین چیزی ندیده‌ایم . اما اینقدر می‌دانیم که اگر امروز کودکی در ناف لندن در اتاق خواب خود ملکه هم به دنیا بیاید٬ تا پدر یا مادرش تابعیت انگلستان نداشته باشند برای گرفتن تابعیت حالا حالاها باید بدود.دوم هم اینکه بحث تابعیت تنها نیست٬ اولآ گیرم مثلن همین انگلستان به کسی تابعیت بدهد(ولو افتخاری)٬ آن فرد باید این تابعیت را بپذیرد یا نه؟ اگر نپذیرد که انگلیسی به حساب نمی‌آید. ماجرای تابعیت آمریکایی آن بازیگر نقش جیمز باند را کسی به یاد دارد؟حالا حکایت این نویسنده‌ی ایرانی‌الاصل است: آیا کسی به او تابعیت ایرانی داده است؟ منظورم من و شما نیست٬ منظور شکل رسمی و دولتی است. حالا اگر فرض اول که منفی است درست بود و مثبت٬ عکس‌العمل ایشان چه بوده است؟ پذیرفته‌اند؟باز این همه‌اش برای من مهم نیست. به فرض که همه‌ی اینها درست بوده است. باز هم به من و شما چه؟ اصلآ گیرم این برنده‌ی نوبل از یک پدر و مادر ایرانی در انگلستان یا هر کشور دیگری به دنیا آمده بود٬ یا حتا از همین بچه‌هایی بود که در یکی دو سالگی(شاید کمی هم بزرگ‌تر) به همراه خانواده‌شان از ایران مهاجرت کرده‌اند و به کشور دیگری رفته‌اند و بعد با امکانات و وسایلی که آن کشور در اختیار آنها گذاشته به موفقیتی دست یافته‌اند. من و شما می‌دانیم که اکثر این افراد اگر در ایران مانده بودند به هزار و یک دلیل -اولینش تنگ‌نظری من و شما و سنگ‌اندازیهایمان در راهشان- هرگز به آنچه امروز یافته‌اند نمی‌رسیدند. حالا موانع دیگر را نمی‌شمارم که خود بهتر می‌دانید. در این میان٬ حالا که طرف از همه‌ی سنگ‌هایی که ما معمولآ به طرفش می‌اندازیم جسته و خود را بالا کشیده و ما دستمان حسابی کوتاه شده٬ دیگر این داد و هوارهایمان برای چسباندن خودمان به آنها چیست؟ در پاره‌ای موارد گویا ما فراموش کرده‌ایم که خیلی از این افتخارآفرینان از خانوداه‌هایی هستند که بیست و خورده‌ای سال پیش از ترس جانشان همه چیزشان را گذاشتند و رفتند که مبادا به خاطر کافر بودن یا طاغوتی بودن یا هزار و یک انگ دیگر توسط همین هموطنان امروز جلوی یک دیوار سینه به گلوله نسپارند. حکایت جمهوری اسلامی است که هزار سنک در راه هنرمندان می‌اندازد و از هیچ تلاشی برای مشکل آفریدن در راهشان فروگذاری نمی‌کند٬ اما پایش که می‌افتد از همینها و جوایزشان در جشنواره‌های جهانی مایه می‌گذارد تا وجهه‌ای برای خود بخرد و کارهایشان را از ثمرات انقلاب معرفی کند٬ هرچند که شاید آنها حق داشته باشند: وقتی درباره‌ی کسانی سخن می‌گویند که برای گذشتن از سد سانسور زبانی ویژه برای خود آفریده‌اند و سخن به زبانی ویژه و هنری می‌گویند که اگر این سانسور و فشار نبود شاید هرگز شکل نمی‌گرفت.به هر حال جان‌ ِ برادر٬ هروقت من و شما دستی به کسی دادیم و یاری‌اش کردیم تا به جایی برسد حق داریم خود را شریک بدانیم اگرنه... شرمنده‌ام٬ تنها داریم خود را دست می‌اندازیم!
می‌گویند شاهد از غیب رسید این است: این چند روز وقت به تایپ کردن و فرستادن این یادداشت نشد تا این مطلب را یافتم از نویسنده‌ی ایرانی‌الاصلی که از ایران بیزار است!سخت نگیرید٬ اگر ندیده‌اید بیایید تا نشانتان بدهم ایرانیانی را که بیست٬ سی سال عمر در ایران سپری کرده‌اند و از ایران بیزارند و ترجیح می‌دهند در غربت آنها را به تابعیت هر کشوری بشناسند غیر از ایران! این بنده خدای انگلیسی که دیگر جای خود دارد!

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.

بايگانی وبلاگ