گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۸

shahrivar 87
مستر رایت و آن استرینگ‌های جادویی
من یکی از کسانی هستم که همیشه منتظر بودم تا روزی دوباره تمامی اعضای گروه پینک‌فلوید با یکدیگر جمع شده و آلبوم و یا کنسرتی اجرا کنند. سال گذشته یک اسپانسر گردن کلفت گویا همین پیشنهاد را به اعضای این گروه کرد، برای برگذاری یک تور جهانی با تعداد محدودی اجرا که می‌گویند مانند همیشه این گیلمور بود که زیر بار انجام این کار نرفت. در مستندی که درباره‌ی این گروه ساخته شده( در بی‌بی‌سی) وقتی از واترز در مورد امکان اجرای مجدد تمامی اعضا با یکدیگر می‌پرسند عملآ جواب مثبت می‌دهد و پرسشگر را به گیلمور پاس می‌دهد که ببینید او چه می‌گوید. نیک میسون نیز در پاسخ به پرسشی مشابه از نواختن در کنار واترز به عنوان یکی از بهترین تجربه‌هایش یاد می‌کند و می‌گوید که رابطه‌ی جازیست و گیتار بیس یک رابطه‌ی خاص است و هیچ‌کس مانند راجر نبوده است. رایت نیز با انجام این عمل موافق بود و در انتها وقتی پرسش با گیلمور مطرح می‌شود او خیلی زیرکانه از زیر آن در می‌رود و جواب روشنی نمی‌دهد.به گمانم اکنون داستان همین داستان همیشگی است، اینبار تمامی اعضا برای مراسم تدفین رایت است که به دور یکدیگر جمع می‌شوند. و ما همه می‌دانیم که هرگز شاهد اجرای دوباره‌ی غولها با یکدیگر نخواهیم بود.سال گذشته سید بارت درگذشت(پارسال بود؟) و امسال رایت. آیا براستی دوران غولها در حال پایان یافتن است؟

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۸:٢۱ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱۳۸٧/٦/٢٧
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(1987896))
1)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

آیدین عزیز در کامنت یکی از یادداشتهای قدیمی(کتاب به سبک ایرانی) نشانی فرهنگسرای لندن را پرسیده بود. متاسفانه نشانی ایمیلش را ننوشته تا برایش ایمیل کنم.
به هر حال نشانی قدیمی که من دارم این است، امیدوارم به کار بیاید:
1261Finchley RD5Ashbourne ParadeTemple FortuneLondon

TEl: 02084555 55002082018506
امیدوارم نشانی و شماره‌ی تلفن درست باشد و به کار آید.
همین


نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۱٠:۱٧ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۳۸٧/٦/٢٥
تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(1978389))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:

١.راستش از علاقمندان موسیقی رپ نیستم، حتا یکجورایی از این نوع موسیقی اصلآ خوشم هم نمی‌آید. شاید نمی‌فهمم‌اش. نه تنها خارجی‌هایش را که این کپی‌های درجه‌ی دو ایرانی‌اش هم به مذاقم نمی‌نشیند. خلاصه اینکه یکی از بدترین شکنجه‌ها برایم مجبور شدن به گوش دادن به اینگونه از موسیقی است.

٢. مهم نیست که دیگران چه فکر می‌کنند. انسانهایی هستند که دوست داشتنی هستند. انسانهایی هستند که با حضورشان برای همیشه در گوشه‌ای از ذهن ایران جاخوش می‌کنند و اگر هزار ممنوعیت هم بر ایشان بگذارند باز هم نمی‌شود از اذهان پاکشان کرد. برای من فریدون فرخزاد یکی از این آدمها است. انسانی بسیار پیشروتر از زمان خود با تفکری باز. شخصیتی دوست داشتنی. کسی که می‌شد نه تنها از شعرهایش لذت برد و به آوازش گوش سپرد بلکه برنامه‌هایش را دید و به سخنانش اندیشید، چرا که به قول‌ِ خودش در پس ِ همه سخنانش همیشه چیزهایی برای آموزش هست.به هرحال مرگ‌ِ دلخراش فرخزاد کمترین اثرش این بود که دیگر هیچ‌کس حتا جرات نکند نامش را ببرد! هرچند بسیاری در خلوت تحسینش می‌کنند و گوش به حرفهایش می‌دهند و در جمع‌های پامنقلی رایج ایرانی حرفهایش را قرقره کنند و افه‌های روشنفکری بگیرند و به هزارجایش بیاویزند! اما در جمع هیچ‌کس جرات ندارد اشاره‌ای بکنذ!

١ به‌علاوه‌ی ٢: و این میان من چشمم به آهنگ رپی خورده از گروه رپ‌ِ طپش ٢٠١٢ و شاهین نجفی که به جرات می‌گویم اولین آهنگ رپی است که نه تنها تا به آخر گوش دادم بلکه چندبار هم گوش دادم. آهنگ درباره‌ی فریدون و خطاب به فریدون است و شاید همین نکته و حرفهای آن است که جذبم کرده است، وقتی زیبا و بی‌پرده بعضی خصائل ما ایرانی‌ها را به رویمان می‌آورد، وقتی می‌گوید:
تو را کشتن و قهرمان شدی، کف زدن از ماتو را جون‌ِ عمو فری بیشتر از این از ما نخواه!
راستش جز این نیست. مدعیان خلوت نشینی هستیم که در جمع دستمان برسد هزار کار ِمخالف با ادعاهایمان می‌کنیم و بسیاری از این پیف‌پیف گفتنهایمان تنها به خاطر آن است که خودمان دستمان به گوشت نمی‌رسد! اگر نه، خوب بلد بودیم چگونه گوشت تن برادرمان را کباب کنیم تا موقع خوردن بوی بد ندهد.
دوست دارید به این آهنگ همراه با دیدن تصاویری از فریدون فرخزاد گوش دهید. هرچند کلیپش زیاد چنگی به دل نمی‌زند.


نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۸:٤٩ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸٧/٦/٢۱
تگ های این مطلب :موسیقی و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(1960607))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
روزی که جهان ایستاد!

روزی که جهان ایستاد و یا از نو آغاز به گردش کرد!
١. امروز روز مهمی است، مهم‌ترین دلیلش هم این آزمایش فیزیکدانان و تلاششان برای بازآفرینی آغاز حیات است. حرکتی که اگر به سرانجام برسد دنیا را تغییر خواهد داد.
این تونل پنج میلیارد پوندی ِ ٢٧ کیلومتری که بزرگترین ساخته‌ی دست بشر نیز لقب گرفته قرار است جهان را تکان دهد! هر چند بعضی می‌گویند می‌تواند دنیا را نابود هم کند، به عبارتی یک سیاهچاله بوجود آورد و به قول آن فیزیکدان آلمانی بعد از چهارسال اثرش نمودار شود، یعنی می‌خوابیم و صبح در جایی دیگر، مثلآ دنیای دیگری چشم می‌گشاییم! خبر آنفدر هیجان‌انگیز و تخیل‌برانگیز است که نمی‌شود از آن چشم پوشید و به دیگر چیزها اندیشید.

امیرو راست میگه؟
٢. بعد از سالها امیرو که فیلمش در جشنواره‌ی ونیز به نمایش در آمده مصاحبه‌ای می‌کند با یک خبرنگار ایرانی. طلسم سکوتی را که به قول خودش عمدی هم نبوده می‌شکند و حرف می‌زند، از خودش، فیلمش، گذشته و آینده.
در لابلای حرفهایش- که قشنگ هم هستند و آموزنده- امیرو می‌گوید که پس از خروج از ایران مجبور شده تا تمامی وزنه‌های بسته شده بر پایش را بگشاید تا راحت‌تر بدود، پشتش را سبک‌تر کرده و سعی کرده که حتا خوابهایش را به زبان تازه ببیند، اما درست در میانه‌ی همین حرفها گریز می‌زند به آبادان، و وقتی از آبادان حرف می‌زند، همین چند جمله‌اش چنان‌اند که نمی‌توانی آبادانی باشی و تحت‌تاثیر قرار نگیری:
((همیشه هدف‌ام این بود که در خارج از ایران فیلم بسازم.
آرزویم نبود، هدفم بود. علتش هم این است که من بچه‌ آبادان هستم. زمانی که من در آن‌جا به دنیا آمدم و زندگی کردم، آبادان مثل یک کشور خارجی بود. برای همین وقتی به تهران رفتم، هیچ‌وقت خودم را متعلق به آن‌جا ندانستم.
وقتی که جنگ شد و من برگشتم به آن شهر تا فیلم جستجوی۲ را بسازم، دیدم که دیگر "آبادانی" وجود ندارد و از همان‌جا بود که فهمیدم من دیگر "شهری" ندارم.»
این حسِ تعلق به این شهر هنوز در امیرو وجود دارد، برای همین هم احساس می‌کنم امیرو راستش را نمی‌گوید، امیرو همه‌ی وزنه‌هایش را باز نکرده، هنوز در خیالش، در رویایش جایی هست، جایی که او نیز می‌داند در واقعیت دیگر وجود ندارد. جایی که نمی‌شود خوابش را به زبان و لهجه‌ی دیگری دید. این مصاحبه را خیلی دوست دارم، ممنون خانم اسدی.

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.

بايگانی وبلاگ