گاه‌ نوشتهای مجتبا یوسفی پور

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۸


۱. این لینکی که در یادداشت قبلی دیدید هزار خاطره را با خودش برایم زنده کرد. از تجربه‌ای شیرین که واقعآ دوستش دارم. بماند که این نمایش با آن تعداد بالای اجرای خیابانی برای منی که استاد نمایش‌های تک‌اجرایی بودم واقعآ شاهکاری محسوب می‌شود.گفتم متنش را اینجا می‌گذارم... این هم متن. اما همراه متن هزار خاطره است. به اندازه‌ی هربار اجرایش شاید یکی دو خاطره. به مرور بخشی از این خاطرات را هم می‌نویسم. بیشتر برای خودم که واقعآ از مزه مزه کردن و یادآوری‌شان لذت می‌برم. یادگار دوران خوب... .
۲. دوم اینکه متن را بخوانید٬ به گمان خودم با توجه به پرداختن به موضوعی هزاربار دستمالی شده٬ متن خوبی در آمده استو دست کم تکرار مکررات نمی‌کند و از همه مهم‌تر اشاره به نکته‌ای دارد که بسیاری نمی‌خواهند باور و قبولش کنند. بخصوص دولتمردانمان. چه کم کاری از ایشان است. خود بخوانید و قضاوت کنید.
۳. همانطور هم که در آخر متن آمده٬ اگر کسی دوست داشت(که فکر نکنم کسی پیدا شود!) به کمال میل مجوز اجرای مجددش را واگذار خواهم کرد. فقط دو خطی یا همینجا و یا به نشانی ایمیل‌ام بفرستد و همه‌چیز حل است. من را بی خبر نگذارید.
۴. متن بدون بازنویسی و دستکاری اینجاست. یکی دو تکه‌ی کوتاه بعدها در تمرینات به آن اضافه شد که نه در خاطرم مانده‌اند و نه به همرها دارمشان. امیدوارم اگر بهروز به یادشان دارد٬ بعدها اضافه‌شان کند. باقی همان است که بود. همین!
ترسهای فروخورده ی یک نسل رو به اضمحلال

یک تک گویی برای اجرای خیابانی

مکان اجرا: هرکدام از شهرهای ایران زمین، هرکدام از کوچه ها، خیابانها و یا محلاتش

این نمایش به گونه ای اجرا می شود که تا پایان تماشاگران در نمی یابند آنچه می بینند نمایش است، نه واقعیت. بدون حفظ این اصل، نمایش زیبایی اش را از دست می دهد و معنا آنگونه که باید منتقل نخواهد شد. اما به هر حال قابل تغییر است اگر دلیل بهتری برای عیان کردن نمایشی بودن آن وجود داشته باشد.

( جوان، تقریبآ سی ساله، با ظاهری آشفته، کاپشنی بر دوش و ته ریشی بر چهره. شلوار لی کهنه اش تمیز می زند، گویی هنوز با همه آشفتگی نمی خواهد تن به خیابان بسپارد. هر چه هست، آشفته و ژولیده شاید، اما به معتادان ولگردی که تصویر ذهنی همه از بی خانمانان معتاد است نمی برد.
در یک دست سرنگی خالی دارد و در دست دیگر کتابی کهنه با پاره ورقی بر رویش.در میان جمعیت می گردد. از مردم می پرسد که آیا سواد دارند یا نه؟ و آیا می توانند برای او نامه ای بنویسند؟
در نهایت یکی را می یابد، کاغذ و قلم به او می سپارد و از او می خواهد که هرچه می گوید بنویسد:
- واو ننداز لطفآ!و آغاز به گفتن می کند:)

جوان:

بنویس...
بنویس سلام، همین بسه.
بنویس می دونم حال و حوصله و وقت خوندن این چند خطی را که این آقا که اسمش را نمی دونم زحمت می کشه و می نویسه ندارین، اما خوب... شاید بالاخره یه روزی مامان دلش اومد سرش رو از روی کتاب دعاش برداره و نگاهی را که یه عمر از من دریغ می کرد به این کاعذ بندازه، یا بابا یه شب که برق نبود به جای گوش دادن به چرت و پرتهای رادیوش بشینه و دو کلمه حرف دل بچه اش را بشنفه. بنویس.
(رو به جمعیت) وایسین و گوش بدین، ممکنه یه روزی خدای ناکرده، زبونم لال عین این نامه را واستون پست کنند... پس خوب گوش کنین!
بنویس من اینجا، وسط این جمعیت می خوام لخت شم. می خوام خودم را بریزم بیرون. می خوام لباسام را بکنم و راس چند خط نامه از این جلد دربیام. می خوام هرچی را که تا حالا نگفتم، حالا بگم.شرمنده ام... بنویس می دونم می دونین، اما باز تکرار می کنم که یه وقت نزنین زیرش.
من – الان – سی سالمه. یعنی نصف راهی را که یه آدم عادی باهاس طی کنه تا به قبر برسه رفتم، اونم میون بر. یه تنه. تنها. تنها تموم ترس رفتن این راه را به دوش گرفتم و راهی شدم و حالا ته خطم. نقطه.
قبول دارم. من تو زندگیم هیچی کم نداشتم. بنویس...درشت: هیچی! بچگی ام اگر بهتر از بچگی همه ی این آدمهایی که اینجا ایستادند نبود، بدتر هم نبود.
همیشه همه ترسم از تنهایی بود و تاریکی و تو بچگی بغل مادرم برام بغل خدا بود، امن ِ امن... بچگی خوب بود... .
اما تا چش واکردم و خواستم بفهمم چی به چیه، تقه به توقه خورد و شد انقلاب. سنگ بود و شیشه که می شکست. آتیش بود و خشم بود خون بود و دست بود و زخم بود و تیر بود و شعار که تو هوا می گشت تا تو سر یه بدبخت فرود بیاد. ترسیدم، همه ترسیدیم، هممون ترسیدیم.بابا از ترس از دست دادن کارش یاد نمازهای نخوندش افتاد و مامان رفت توی انباری تا دنبال چادر نماز خاک گرفته اش بگرده. یادتون هست؟ترسیده بودم. من همه ی عمرم از کتاب می ترسیدم. آخه کسی که از کتاب می ترسه رو چه به دانشگاه؟
-کتاب مایه ی دردسره!
اینرا بابام می گفت، وقتی گوشه ی باغچه کتابهاش را می سوزوند و سیگار می کشید. می ترسید. از سیگار کشیدنش می فهمیدم می ترسه. تش به تش کتاب آتیش می زد و سیگار پشت سیگار که می سوخت تا ته و دست و دل را با هم می سوزوند. و می فهمیدم می ترسه٬ از سیگار کشیدنش. نقطه.
تا خواستم بفهمم انقلاب چیه٬ شد جنگ: باز هم ترس، ترس، ترس.موشک بود و بمب و صدای هواپیما و آژیر و خرابی خونه ها... و یه عالمه جسد... یه عالمه جسد... یه عالمه جسد.اگه شما یادتون رفته، من هنوز یادمه.هشت سال با مرگ زندگی کردم، هممون زندگی کردیم. هر لحظه منتظر بودیم تا صدای آژیر بلند شه و سقف رو سرمون بیاد پایین و خراب شه، می لرزیدیم. یادتون که هست؟
من ترسیده بودم. دلم می خواست یه جای امن پیدا بشه و برم توش و خودم را گم کنم. خواستم مثل بچگی ها بیام تو بغلت، هر چند جایم را گرفته بودند. می خواستم سرم را بگذارم روی سینه ات تا تو تاریکی واسم لالایی بگی و من خوابم ببره. یادتونه چطوری نگاهم کردید؟- خجالت بکش خرس گنده!
خرس گنده... خر...س...هه.(رو به جمعیت) آخه شمایی که که خماری نکشیدین چه می دونین خماری چیه؟ خیال می کنین اینه که یکی بشینه یه گوشه و هی خودش رو بماله و درد بکشه؟ درد می کشه، اما کی می دونه درد چیه؟ ها؟
نمی گم تقصیر شماست، چه می دونم تقصیر کیه... اصلآ زندگی همینه، مگه نیست؟بنویس منم هرچی می تونستم واسه شما کردم.
گفتین برو دانشگاه، رفتم.
آخه من ِ خر را چه به روانشناسی؟
گفتین برو، مهم اینه که درس بخونی، رشته که مهم نیست!
خواستم بگم آخه بابا روانشناسی یکی را می خواد که مال این کارها باشه، مال این حرفها باشه. من خودم موش آزمایشگاهی روانشناسهام، برم بگم چی؟
من مال ِ این راه نبودم. من باید راه ِ خودم را می رفتم. باید می گفتم به درک که شیرت را حلالم نمی کنی. باید می گفتم به من چه که صب تا شب واسه ما جون می کنی. باید وامی ستادم تو روت، بگذار بزنی تو گوشم٬ ولی باید وا می ستادم و بهت می گفتم تویی که بچه به این دنیا آوردی، حقته! باید هم صب تا شب واسه سیر کردنش جون بکنی.
می خواستم بگم، صدبار خواستم بگم دلم به انجام این کار نیست، دلم به کردن اون کار نیست. نتونستم. ترسیدم. تا فکرش را می کردم ترس همه ی وجودم را می گرفت و زانوهام می لرزید.
صدبار خواستم بیام بالا سرت، وقتی سرت را از سجده برمی داری بهت بگم دِلاکردار، دو دقیقه این خدا رو تعطیلش کن و به من نگاه کن، با من حرف بزن... خواستم بگم به جای گوش دادن به زرت و پرتهای این صاحاب مرده به حرفهای من گوش کن... صد بار گفتم، با نگام، با چشام. کدومتون محل گذاشتین؟
صدبار خواستم بگم من می ترسم. من همیشه می ترسیدم. از گذاشتن خودکار روی کاغذ می ترسیدم. از گفتن ِ از ترسم، می ترسیدم. که نکنه به یکی٬ به یه جایی بر بخوره. که نکنه بزنن تو گوشم طوری که دیگه نتونم از جام بلند شم... که زندگی زد تو گوشم... که دیگه نتونستم از جام بلند شم!
یکی می گفت نوشتن سخته، من خیلی حرفها داشتم که بگم، که بنویسم.
می گفت تا آدم نکشه، تا نیاد تو حال و هواش، نمی تونه اون چیزی را که می خواد بنویسه.من اومدم و نتونستم بنویسم. حالاش‌هم اگر این آقا که اسمش را نمی دونم واسم نمی نوشت، عمرآ نمی نوشتم.
هی... یه لحظه تا یادم نرفته...بگم...
قضیه عشق و این مزخرفات هم نبود. اصلآ گور بابای هرچی دختره! عشقه! منو چه به عاشقی؟ یعنی نمی خوام بگم من اگه امروزم اینه، واسه عشقه. من اصلآ نمی دونم عشق چی هست، چند گِرَمه؟
الکی هم نفرین نکن، ربطی به رفقام هم نداره، من اگه با خدا هم رفیق می شدم، باز همینی می شدم که الان هستم. اطلآ ربطی به هیچ کس و هیچ چیز نداره، الا... .
کی بود می گفت کسی که می خواد بترکه وصیت نامه می خواد چکار؟
قربونت بنویس، آخرشه...
بنویس: گُه خورده هر کی گفته کرم از خود درخته، کرم از هرجا هست، فعلآ اینجا پره. چراش را من نمی دونم.
بنویس من مال اون زندگی ای که شما می خواستید واسم بسازید نبودم. خیال می کنید درسم تموم می شد، چی می شد؟ ها؟ گُه گُهه، چه با لیسانس، چه بی لیسانس. بنویس.
پس چه فرقی می کرد؟
بنویس اینجا این همه آدم شاهدن که من لنگ پونصد تومن پولم، نه بیشتر.به خدا واسه خماری نیست، واسه درد نیست. من می ترسم.من از اینکه این سرنگ را خالی به خودم تزریق کنم می ترسم. می خوام بمیرم، ولی می ترسم. ترس شده همه وجودم، خوره...افتاده به جون.
اگه فقط ، فقط یکبار ِ دیگه، یه ته‌ای٬ یه خورده گیرم بیاد. فقط اونقدر که بتونه دوباره تموم این ترس را از بدنم بیرون کنه، آنقدر که بتونم این سرنگ را خالی بالا بیارم... اونوقت خیالتون تخت که دیگه از شَرَم راحت می شید. دیگه با دوتا تزریق همه چی تمومه: اولی دوا... دومی... هوا.
بنویس... چی چرت و پرت می نویسی واسه خودت؟ ها؟ نمی خواد بنویسی.( به سمت نامه نویس می رود و کاغذ را از او می گیرد و پاره می کند.)
کسی که می خواد بترکه چه احتیاجی به گفتن این چرت و پرتها داره؟
( بلند رو به جمعیت)یه مرد وسط شما پیدا نشد یه پونصدی به من بده؟

مجتبا یوسفی پور
شاهین شهر
تیر روز ِ آبان ماه ِ 2561برابر با آبان ِ 1381 خورشیدی


این نمایشنامه در زمستان 1381 خورشیدی به
کارگردانی: مجتبی یوسفی پور
بازی: بهروز جمشیدی و همکاری:
نوید میرزایی
علی احمدی دهنوی
و
حسین خاکسار
در کوچه و خیابان و پارکهای شهرهای مختلف استان اصفهان حدود ۶۰ بار به اجرا درآمد.

*نویسنده خوشحال خواهد شد اگر کسی دگربار این نمایش را به اجرا درآورد.تنها اطلاع دادن به نویسنده و ارسال یک نامه ی الکترونیکی برای دریافت مجوز کافی می باشد.



نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٥:۳٧ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸٦/۸/٢٩
تگ های این مطلب :خاطره و تگ های این مطلب :نمایشنامه و تگ های این مطلب :تیاتر
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(254394))
5)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
یک لینک از ناکجا آباد
این لینک را به تازه‌گی عزیزی فرستاده است. توضیحاتش مفصل است: اول اینکه عکس متعلق به نمایش نیست.دوم اینکه نام درست نمایش ترسهای فروخورده‌ی یک نسل رو به اضمحلال است.و سوم اینکه این نمایش به بی‌معنایی این خلاصه داستانی که برایش نوشته‌اند نیست. در اولین فرصت متن کاملش را همینجا می‌گذارم و توضیحات بیشتر را اضافه می‌کنم. علی‌الحساب این‌را داشته باشید که نام باقی عوامل جا افتاده‌است و بی‌انصافی‌ است اگر نام نبرم از:بهروز جمشیدی عزیزم که بازیگر کار بود.نوید میرزایی که منشی صحنه بود و علی احمدی و حسین خاکسار که رفقای پای ثابت اکثر کارهایم بودند و به اسم عناوینی چون مدیر صحنه یا بازیگر و یا دستیار داشتند٬ اما من می‌دانم که ایشان بسیار بارها از دوش من بر می‌داشتند و صرف حضورشان دلگرمی بود به انجام یک کار٬ آنچه امروز ندارم! دست همه‌شان درست و دمشان گرم.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۱۱:۱٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۳۸٦/۸/٢۸
تگ های این مطلب :خاطره و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :تیاتر
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(254393))
0)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
یک لینک مهم
این مصاحبه‌ی مهم مسعود بهنود با ابراهیم گلستان را ببینید.پیرمرد به هیچ کس رحم نمی‌کند٬ بهنود هم از نیش‌اش در گزند نیست٬ دوستش دارم.

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ۱٠:٥٤ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۳۸٦/۸/٢٤
تگ های این مطلب :سینما و تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(254392))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
آبادان و د...
با اینکه حسابی گیرم اما حیفم می‌آید این چندتا لینک را اینجا نگذارم.همین دو ماه پیش بود به گمانم که رفته بودیم زیارت آسید‌عبدالرحیم خودمان و پابوس والده‌شان که با چمدانی پر از سبزی خشک و آجیل و گز و پولکی و البته چندتایی کتاب از ایران آمده بودند. در میان همه کتابها کتابی بود به نام جامعه‌شناسی آبادان که دیدن و تورق‌‌اش به هر حال برای کسی که اسمآ هم زاده‌ی آبادان است خالی از لطف نیست. هنوز کتاب را نخوانده‌ام(این یعنی سید بده بخوانیم کتاب را!)و هر وقت کامل خوانده شد درباره‌اش نظر می‌دهم.اما این سایت هم باز برای بچه‌های آبادان خالی از لطف نیست. دوست داشتید سری بزنید٬ بخصوص غربت‌نشینان: آبادان٬ شهر خدا هرچند که آبادان برای خیلی‌ها دیگر تنها تبدیل به یک خاطره‌ی‌ دور شده است و بس. و این همه را نداریم مگر از برکت جنگ!البته این یکی را هم از دست ندهید:تاریخچه‌ی سینما در آباداننمی‌شود از آبادان و سینمای آبادن گفت و یاد دو نفر نیافتاد: اولی خودم٬ دومی امیر نادری!!!جدا از شوخی این هم یک خبر درباره‌ی تنگنا٬ یکی از فیلمهای به یاد ماندنی امیر نادری.اما از این یکی که بگذریم٬ با این حرف کاپولا موافقم که:اسکورسیزی فقط برای پول فیلم می‌سازد! همین هفته‌ی گذشته صحبتش با حضرت فرید بود و دقیقآ همین مثال اسکورسیزی. البته صحبت ما از بیضایی شروع شد که وقتی آدم نام بازیگران فیلم جدیدش را می‌خواند شوکه می‌شود. مثلآ شنیدن نام گلزار به عنوان بازیگر؟! در فیلم بیضایی. نمی‌دانم شاید بیضایی واقعآ می‌خواهد ثابت کند که از دسته جارو هم می‌تواند بازی خوب بگیرد! باید دید.امیدوارم دیگر سراغ امین حیایی نرود!این یکی را من اولین‌بار است اسمش را می‌شنوم. حرفهایش به نظرم کمی عجیب آمد٬ سری به منبع خبر زدم و دیدم: بعله!خودتان به هر دو سر بزنید و قضاوت کنید که از چنان دکانی آشی بهتر از این بیرون می‌آید یا نه؟آمدم برای یک دقیقه یک نگاه گذرا به اخبار بکنم و بروم٬ یک ساعت اینجا گیر افتادم!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٦:٢٦ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۳۸٦/۸/۱٥
تگ های این مطلب :سینما و تگ های این مطلب :خاطره و تگ های این مطلب :لینک
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(254391))
2)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
نفس‌کش!
ما زنده‌ایم و هنوز نفس می‌کشیم. این یکی دو هفته کمی درگیرم و سرم شلوغ. اگر خطی ننوشتم٬ گفتنی‌هایش بماند برای هنگام که باز می‌گردم.
برای اینکه حوصله‌تان سر نرود اینها را بخوانید:
سنگی به گور فریدون گله!هنوز در جا میزنیم٬ مزخرف٬ مزخرف!
این هم آخرین سفر زرتشت٬ کتاب تازه‌ی فرهاد خان کشوری که چند سالی بود که با وسواس بر رویش کار می‌کرد و همیشه خبر آخرین بازنویسی‌اش را می‌شنیدیم و اکنون چاپ شده است. باید منتظر بمانم تا کسی از ایران بیاید و روزبه یک نسخه‌اش را برایم بفرستد. به هر حال تبریک!

نویسنده : مجتبا یوسفی‌پور ; ساعت ٢:٢٥ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۳۸٦/۸/۱٤
تگ های این مطلب :کتاب و تگ های این مطلب :لینک و تگ های این مطلب :روزانه
پيام هاي ديگران (
document.write(get_cc(254390))
3)
+مطلب را به بالاترین بفرستید: مطلب را به دنباله بفرستید:
نوبل به سبک ایرانی و یک آدم بدبین!
عزیزی که همیشه لطفش به من زیاده از حد بوده و هست بر من خرده گرفته بود که چرا من اینچنین بدبینانه به اتفاقی چنین فرخنده نگاه می‌کنم. منظورم جایزه‌ی کذایی نوبل و برنده‌ی ایرانی‌الاصل آن است!ایشان معتقد هستند که اول اینکه مسئله آنقدرها هم بزرگ نیست( من می‌گویم برای ما اصلآ بزرگ نیست!) ٬ دوم اینکه به هر حال(امان از این حال‌ها) به نوعی(چه نوعی؟) آن فرد متولد ایران و ایرانی به حساب می‌آید. مثال زدند که گویا تا همین چند سال پیش -راست و دروغ بر گردن گوینده- اگر کودکی در هواپیمایی که بر فراز خاک انگلستان پرواز می‌کرد به دنیا می‌آمد و یا حتا در یکی از هواپیماهای خطوط هوایی انگلستان زاده می‌شد٬ تابعیت کشور انگلستان به او تعلق می‌گرفت.گفتم: دمشان گرم٬ اما به قول مش قاسم دروغ چرا؟ ما که به چشم خودمان چنین چیزی ندیده‌ایم . اما اینقدر می‌دانیم که اگر امروز کودکی در ناف لندن در اتاق خواب خود ملکه هم به دنیا بیاید٬ تا پدر یا مادرش تابعیت انگلستان نداشته باشند برای گرفتن تابعیت حالا حالاها باید بدود.دوم هم اینکه بحث تابعیت تنها نیست٬ اولآ گیرم مثلن همین انگلستان به کسی تابعیت بدهد(ولو افتخاری)٬ آن فرد باید این تابعیت را بپذیرد یا نه؟ اگر نپذیرد که انگلیسی به حساب نمی‌آید. ماجرای تابعیت آمریکایی آن بازیگر نقش جیمز باند را کسی به یاد دارد؟حالا حکایت این نویسنده‌ی ایرانی‌الاصل است: آیا کسی به او تابعیت ایرانی داده است؟ منظورم من و شما نیست٬ منظور شکل رسمی و دولتی است. حالا اگر فرض اول که منفی است درست بود و مثبت٬ عکس‌العمل ایشان چه بوده است؟ پذیرفته‌اند؟باز این همه‌اش برای من مهم نیست. به فرض که همه‌ی اینها درست بوده است. باز هم به من و شما چه؟ اصلآ گیرم این برنده‌ی نوبل از یک پدر و مادر ایرانی در انگلستان یا هر کشور دیگری به دنیا آمده بود٬ یا حتا از همین بچه‌هایی بود که در یکی دو سالگی(شاید کمی هم بزرگ‌تر) به همراه خانواده‌شان از ایران مهاجرت کرده‌اند و به کشور دیگری رفته‌اند و بعد با امکانات و وسایلی که آن کشور در اختیار آنها گذاشته به موفقیتی دست یافته‌اند. من و شما می‌دانیم که اکثر این افراد اگر در ایران مانده بودند به هزار و یک دلیل -اولینش تنگ‌نظری من و شما و سنگ‌اندازیهایمان در راهشان- هرگز به آنچه امروز یافته‌اند نمی‌رسیدند. حالا موانع دیگر را نمی‌شمارم که خود بهتر می‌دانید. در این میان٬ حالا که طرف از همه‌ی سنگ‌هایی که ما معمولآ به طرفش می‌اندازیم جسته و خود را بالا کشیده و ما دستمان حسابی کوتاه شده٬ دیگر این داد و هوارهایمان برای چسباندن خودمان به آنها چیست؟ در پاره‌ای موارد گویا ما فراموش کرده‌ایم که خیلی از این افتخارآفرینان از خانوداه‌هایی هستند که بیست و خورده‌ای سال پیش از ترس جانشان همه چیزشان را گذاشتند و رفتند که مبادا به خاطر کافر بودن یا طاغوتی بودن یا هزار و یک انگ دیگر توسط همین هموطنان امروز جلوی یک دیوار سینه به گلوله نسپارند. حکایت جمهوری اسلامی است که هزار سنک در راه هنرمندان می‌اندازد و از هیچ تلاشی برای مشکل آفریدن در راهشان فروگذاری نمی‌کند٬ اما پایش که می‌افتد از همینها و جوایزشان در جشنواره‌های جهانی مایه می‌گذارد تا وجهه‌ای برای خود بخرد و کارهایشان را از ثمرات انقلاب معرفی کند٬ هرچند که شاید آنها حق داشته باشند: وقتی درباره‌ی کسانی سخن می‌گویند که برای گذشتن از سد سانسور زبانی ویژه برای خود آفریده‌اند و سخن به زبانی ویژه و هنری می‌گویند که اگر این سانسور و فشار نبود شاید هرگز شکل نمی‌گرفت.به هر حال جان‌ ِ برادر٬ هروقت من و شما دستی به کسی دادیم و یاری‌اش کردیم تا به جایی برسد حق داریم خود را شریک بدانیم اگرنه... شرمنده‌ام٬ تنها داریم خود را دست می‌اندازیم!
می‌گویند شاهد از غیب رسید این است: این چند روز وقت به تایپ کردن و فرستادن این یادداشت نشد تا این مطلب را یافتم از نویسنده‌ی ایرانی‌الاصلی که از ایران بیزار است!سخت نگیرید٬ اگر ندیده‌اید بیایید تا نشانتان بدهم ایرانیانی را که بیست٬ سی سال عمر در ایران سپری کرده‌اند و از ایران بیزارند و ترجیح می‌دهند در غربت آنها را به تابعیت هر کشوری بشناسند غیر از ایران! این بنده خدای انگلیسی که دیگر جای خود دارد!

روزی که جهان ایستاد و یا از نو آغاز به گردش کرد!
١. امروز روز مهمی است، مهم‌ترین دلیلش هم این آزمایش فیزیکدانان و تلاششان برای بازآفرینی آغاز حیات است. حرکتی که اگر به سرانجام برسد دنیا را تغییر خواهد داد.
این تونل پنج میلیارد پوندی ِ ٢٧ کیلومتری که بزرگترین ساخته‌ی دست بشر نیز لقب گرفته قرار است جهان را تکان دهد! هر چند بعضی می‌گویند می‌تواند دنیا را نابود هم کند، به عبارتی یک سیاهچاله بوجود آورد و به قول آن فیزیکدان آلمانی بعد از چهارسال اثرش نمودار شود، یعنی می‌خوابیم و صبح در جایی دیگر، مثلآ دنیای دیگری چشم می‌گشاییم! خبر آنفدر هیجان‌انگیز و تخیل‌برانگیز است که نمی‌شود از آن چشم پوشید و به دیگر چیزها اندیشید.

امیرو راست میگه؟
٢. بعد از سالها امیرو که فیلمش در جشنواره‌ی ونیز به نمایش در آمده مصاحبه‌ای می‌کند با یک خبرنگار ایرانی. طلسم سکوتی را که به قول خودش عمدی هم نبوده می‌شکند و حرف می‌زند، از خودش، فیلمش، گذشته و آینده.
در لابلای حرفهایش- که قشنگ هم هستند و آموزنده- امیرو می‌گوید که پس از خروج از ایران مجبور شده تا تمامی وزنه‌های بسته شده بر پایش را بگشاید تا راحت‌تر بدود، پشتش را سبک‌تر کرده و سعی کرده که حتا خوابهایش را به زبان تازه ببیند، اما درست در میانه‌ی همین حرفها گریز می‌زند به آبادان، و وقتی از آبادان حرف می‌زند، همین چند جمله‌اش چنان‌اند که نمی‌توانی آبادانی باشی و تحت‌تاثیر قرار نگیری:
((همیشه هدف‌ام این بود که در خارج از ایران فیلم بسازم.
آرزویم نبود، هدفم بود. علتش هم این است که من بچه‌ آبادان هستم. زمانی که من در آن‌جا به دنیا آمدم و زندگی کردم، آبادان مثل یک کشور خارجی بود. برای همین وقتی به تهران رفتم، هیچ‌وقت خودم را متعلق به آن‌جا ندانستم.
وقتی که جنگ شد و من برگشتم به آن شهر تا فیلم جستجوی۲ را بسازم، دیدم که دیگر "آبادانی" وجود ندارد و از همان‌جا بود که فهمیدم من دیگر "شهری" ندارم.»
این حسِ تعلق به این شهر هنوز در امیرو وجود دارد، برای همین هم احساس می‌کنم امیرو راستش را نمی‌گوید، امیرو همه‌ی وزنه‌هایش را باز نکرده، هنوز در خیالش، در رویایش جایی هست، جایی که او نیز می‌داند در واقعیت دیگر وجود ندارد. جایی که نمی‌شود خوابش را به زبان و لهجه‌ی دیگری دید. این مصاحبه را خیلی دوست دارم، ممنون خانم اسدی.
در فاصله‌ی پنج شنبه 03/11/94 تا چهارشنبه 29/03/95 میکل آنجلو آنتونیونی آخرین فیلمش ، بر فراز ابرها را بر اساس چند داستان کوتاه از خودش فیلمبرداری کرد.
در این زمان او به خاطر آخرین سکته‌اش قدرت تکلمش را تقریبآ از دست داده بود و دیگر حتا قادر به نوشتن نیز نبود. تهیه‌کنندگان برای آنکه مطمئن باشند این پروژه به سرانجامی خواهد رسید، ویم وندرس کارگردان آلمانی را به عنوان همکار/دستیار وکارگردان ذخیره با این پروژه همراه می کنند تا آنتونیونی فیلمش را به شکل اپیزودیک و بر اساس داستانهایش بسازد و ویم وندرس نیز با فیلمبرداری صحنه‌هایی این داستانها را به شکلی به یکدیگر ارتباط دهد و ساختاری برای فیلم بوجود آورد.
پس از پایان فیلمبرداری وندرس یادداشتهای روزانه‌اش در زمان فیلمبرداری را در قالب کتابی با نام: من با آنتونیونی، روزانه های یک تجربه ی خارق العاده در سال 1995 به زبان آلمانی منتشر کرد.
در مقدمه ی این کتاب که در سال 2000 به انگلیسی برگردانده شده، وندرس از اولین دیدارش با آنتونیونی در زمان برگزاری جشنواره فیلم کن می گوید و فیلمی که آن زمان درباره ی سینما می ساخت.
مطلب آنقدر زیبا و عمیق است که شک دارم تا کنون به فارسی ترجمه نشده باشد، اما چون تا کنون نشانی از آن نیافته‌ام، بد ندیدم برگردانی از آن را در اینجا قرار دهم، شاید باشند کسانی که چون من این نخستین دیدارشان با این متن است.
و فراموش نکنید سخنان آنتونیونی متعلق به سال 1982 می باشند، زمانی که انقلابات تکنولوژیکی در زمینه ی سینما هنوز نخستین قدمها را برمی‌داشت و تغییرات به شکل امروزین‌اش هنوز رخ نداده بودند.
و به همین علت این گفتار احترام انسان را بر می انگیزد: وقتی می بینی کسی اینگونه جلوتر از زمان خویش به حرفه ی خویش می نگرد. این چیزی است که این روزها خیلی کم در آدمها می بینی.


وندرس:
اولین بار من آنتونیونی را در جشنواره کن سال 1982 دیدم.

به عنوان بخشی از مستندی که من درباره‌ی زبان سینما می‌ساختم از کارگردانان حاضر در جشنواره کن دعوت کردم تا رو به دوربین دیدگاهشان را درباره‌ی آینده‌ی سینما بگویند. بسیاری از آنان دعوت من را پذیرفتند: ورنر هرتزوگ، راینر فاسبیندر، استیون اسپیلبرگ، ژان لوک گدار و آنتونیونی. هر کدام از کارگردانان به تنهایی در اتاقی قرار می گرفتند به همراه یک ضبط صوت ناگرا و یک دوربین شانزده میلی متری و چند توضیح مختصر. هرکدام آزاد بودند تا پاسخشان به سوالی که من از همه می‌پرسیدم را کارگردانی کنند: می‌توانستند به طور خلاصه جواب دهند و یا اگر دوست داشتند می‌توانستند تمامی یک حلقه‌ی فیلم را استفاده کنند، حدود ده دقیقه. فیلم نهایی اتاق666 نامیده می‌شد، به تناسب اتاقی در هتل مارتینز که تمامی فیلم در آن اتفاق افتاد. این آخرین اتاق ِ خالی در تمام ِ کن بود.
برای من تاثیرگذارترین توصیف از آینده ی سینما متعلق به میکل آنجلو آنتونیونی بود، به همین دلیل هم به طور کامل و تدوین نشده در فیلم استفاده شد، به همراه لحظه‌ای که صحبت آنتونیونی به پایان می رسد و او به سوی دوربین می آید تا آن را خاموش کند.
این سخنانی است که او گفت:

آنتونیونی:
حقیقت دارد، فیلم در معرض خطر بزرگی است. اما ما نباید بر سایر جنبه های این مشکل چشم ببندیم. تاثیر تلویزیون بر علائق دیداری بینندگان(سلیقه ی دیداری) و انتظاراتشان، بخصوص بچه‌ها واضح است. از سوی دیگر نمی توانیم بی‌توجه باشیم به اینکه این مسئله به نظر ما بزرگ می‌آید چراکه ما به نسل قدیمی‌تری تعلق داریم. کاری که ما باید بکنیم این است که خودمان را با تکنولوژی های تصویری جدیدی که بوجود می‌آیند تطبیق دهیم.
فورمهای تازه ی تکثیر و تولید مانند نوارهای مغناطیسی احتمالآ در آینده جایگزین فیلم و سلولوئید خواهند شد، چرا که آنها دیگر مصرفی نخواهند داشت. اسکورسیزی اشاره کرده است که بعضی از فیلمهای قدیمی در حال از بین رفتن و کمرنگ شدن هستند. شاید مشکل سرگرم کردن تعداد بیشتری از انسانها با استفاده از الکترونیک، یا لیزر و یا انواع دیگری از تکنولوژی هایی که هنوز کشف نشده‌اند حل شود، که می‌تواند بگوید؟
البته من هم به اندازه‌ی هر کس دیگری درباره‌ی آینده‌ی سینما به شکلی که ما امروز آنرا می‌شناسیم نگران هستم. ما به آن وابسته شدیم به خاطر اینکه سینما به ما راهی می‌داد برای گفتن چیزهایی که احساس و فکر می‌کردیم باید می‌گفتیم. اما هرچه وسعت امکانات تکنولوژی‌های تازه گسترش می یابد، آن احساس به مرور ناپدید می‌شود. احتمالآ همیشه تفاوتی میان حال و آینده‌ی غیر قابل تصور وجود داشته است. چه کسی می‌داند خانه ها در آینده به شکلی خواهند بود؟ ساختاری که ما امروز با نگاه کردن به بیرون از پنجره‌هایمان می توانیم ببینیم شاید فردا وجود نداشته باشد. ما همچنین نباید به آینده‌ی نزدیک بیاندیشیم، بلکه باید به زمانهای بسیار دور آینده فکر کنیم: باید خود را در دنیایی قرار دهیم که انسانهای آینده در آن ساکن خواهند شد.
من آنقدر بدبین نیستم. من همیشه از آن دسته انسانهایی بوده‌ام که سعی می کنند خود را با بهترین فرمهای بیانی موجود و متناسب با دنیای حاضر تطبیق دهند. من برای یکی ازفیلمهایم ویدئو را استفاده کردم: رنگ را تجربه کرده‌ام، و واقعیت را نقاشی کرده‌ام. تکنیکها خام‌دستانه بودند اما محاسنی هم داشتند.من می‌خواهم به تجربه کردن ادامه بدهم چرا که باور دارم امکانات ویدئو ما را به شناخت تازه‌ای از خودمان خواهد رساند.
سخن گفتن درباره ی آینده‌ی سینما آسان نیست. نوارهای ویدئوی کیفیت بالا به زودی سینما را به خانه‌هایمان می‌آورند: احتمالآ دیگر به سالنهای سینما نیازی نخواهیم داشت. تمامی ساختار معاصر ناپدید خواهد شد، این اتفاق سریع و یکمرتبه رخ نخواهد داد، اما می‌افتد و ما نمی‌تواینم جلوی آن را بگیریم. همه آنچه می‌توانیم بکنیم این است که خود را با آن وفق دهیم.
Deserto rossoدر حال حاضر در من به مسئله‌ی تطبیق یافتن پرداخته ام. وفق یافتن با تکنولوژی جدید، به هوای آلوده ای که احتمالآ مجبور خواهیم بود استنشاق کنیم.حتا بدنمان به شکل فیزیکی نیز تغییر خواهد کرد، که می داند به چه شکل؟ آینده احتمالآ خود را با چنان بیرحمی‌ای نشان خواهد داد که ما حتا تصورش را هم نمی‌توانیم بکنیم. می‌خواهم دیگربار تکرار کنم: من فیلسوف یا سخنران نیستم. من بیشتر ترجیح می‌دهم مسائل را تجربه کنم تا اینکه درباره‌شان سخن بگویم. حس من این است: تبدیل کردن ما به انسانهایی تازه، انسانهایی با قدرت وفق یافتن بهتر با تکنولوژیهای‌های تازه کار چندان مشکلی نخواهد.

وندرس:
این تنها محتوا نبود که من را تحت تاثیر قرار داد. این خود ِ آنتونیونی هم بود: اعتماد به نفس تصور‌ناپذیرش در حرف زدن، حرکاتش، نوع راه رفتن‌اش در برابر دوربین و ایستادنش در برابر پنجره. او همانند کارهایش خونسرد و صاحب سبک بود و نظریه‌اش نیز همانند فیلمهایش: رادیکال و مدرن.

میکل آنجلو آنتونیونی در ٣٠ جولای سال ٢٠٠٧ درگذاشت.

این مطلب برگرفته از مقدمه‌ی این کتاب است:

My Time with Antonioni:
The dairy of an extraordinary experiance

چاپ اول در آلمان ١٩٩۵
چاپ اول در انگلیس ٢٠٠٠


این فیلم را در یوتیوب دیدم. یک فیلم کوتاه حدودآ ده دقیقه‌ای ولی حرفه‌ای.
وقتی به صفحه‌ی کوچک مونیتور زل زده بودم و فیلم را تماشا می‌کردم دقیقآ دوبار از جا پریدم، همینش ذوق‌زده‌ام کرده است، مدتها بود فیلمی این بلا را سرم نیاورده بود!
نه ادا و اصول در می‌آورد و نه حرف گنده می‌زند. خیلی ساده با استفاده از عنصر غافلگیری تماشاگر را به لذت بردن از فیلم می‌رساند. و البته دارای ساختاری حرفه‌ای است. جلوه‌های ویژه‌اش نه در حد یک فیلم کوتاه که به جرآت می‌گویم از نود درصد فیلمهای بلند سینمای ایران بهتر است.
و در آخر اینکه این فیلم کلاس آموزشی‌است برای خیلی از فیلمسازان جوان ایرانی تا بدانند لزومآ برای ساختن یک فیلم کوتاه نیاز به یک کودک با مشکل گم کردن دفتر مشق یا =ول یا کفش و کلاه نیست.
ببینیدش، ارزش نه یک‌بار که چند بار دیدن را دارد:


و البته به روش ضد فیلتر ایرانی‌اش می‌توانید از این نشانی به صفحه‌ی اصلی وارد شوید:
http:// uk.youtube.com/watch?v=hgYykXgwl20
این مطلب در مورد منتقدان به نظرم جالب آمد،
و البته کم و بیش راست است. من یکی زیاد دل خوشی از منتقدان ندارم!
باران تندی می‌بارید.
سرتاپایش خیس شد: لباسهایش، کفشهایش، کیفش، کتابهایش، جزوه‌هایش. همه چیز به جز چترش.
آنرا خانه جا گذاشته بود.

در روزنامه ی متروی دیروز خبری توجهم را جلب کرد. نگاهی به رسانه های فارسی زبان انداختم اما هیچ نشانی از بازتاب آن در آنها ندیدم. بد ندیدم متن خبر را در اینجا بگذارم. خودش گویاست:

بالا رفتن خطر دستگیری وبلاگ نویسها

محققین گزارش داده اند: تعداد وبلاگ نویسهایی که بازداشت می شوند رو به افزایش است.

از سال ٢٠٠٣ مجموع ۶۴ وبلاگ نویس به خاطر نشان دادن فساد، نقض حقوق بشر ودر اختیار داشتن و نشر اطلاعات حساس/ محرمانه بازداشت شده اند.
بیش از نیمی از بازداشتها در چین، مصر و ایران اتفاق افتاده است، محققین اعلام کرده اند.
در یک مورد، هانگ کویی Huang Qi ،یک معترض چینی به خاطر یادداشتهای اعتراض آمیزش نسبت به عکس العمل دولت چین در قبال زلزله ی ماه گذشته در چین که ٧٠٠٠٠ کشته به جا گذاشت، بازداشت شده است.
همچنین محققین با توجه به فیلتر شدن و تحت کنترل بودن اینترنت در حدود ۵٠ کشورمی گویند این تنها می تواند بخش کوچکی از آمار حقیقی باشد.
این گزارش می افزاید:(( پیش بینی می شود که تعداد وبلاگ نویسهای بازداشتی در سال ٢٠٠٨ افزایش یابد. میزان محبوبیت یافتن وبلاگها رو به افزایش است و می تواند امیدی باشد برای پوشش دادن بیشتر به اینگونه بازداشتها.))
این تحقیق که بوسیله ی دانشگاه واشنگتن در امریکا انتشار یافته است نشان داده است که آقای هانگ، پایه گذار یک وبسایت حقوق بشر به نام ۶۴ تیانونگ 64Tianwang
، به علت فاش ساختن و در اختیار داشتن اسرار دولتی بازداشت شده است. این اتهام معمولآ برای تحت فشار قرار دادن و بازداشت مخالفان مورد استفاده قرار می گیرد.


شارون هام Sharon Hom، دیده بان حقوق بشر در چین می گوید: این نمونه ی دیگری است از اینکه چگونه کسی که تلاش برای کمک کردن می کند می تواند در تله ی بازداشت به خاطر قانون اسرار دولتی چین بیافتد.
این استفاده از قانون به عنوان شمشیری بر علیه حقوق افراد در تناقض با گزارش وجود رسانه های گروهی آزاد در چین بعد از زلزله قرار دارد.

روزنامه ی مترو. چهارشنبه 18 جون 2008
بعد‌التحریر:
اما درست همین الان پیش از پست مطلب بد ندیدم که لینکی به مطلب اصلی نیز بگذارم. گشتی در اینترنت زدم و آنرا یافتم و در مقایسه دیدم که بخشهایی از مطلب اصلی در خبر بالا نیامده است. برای کامل‌تر شدن مطلب نکات مهم‌اش را خیلی سردستی ترجمه کردم که می‌توانید در ادامه بخوانید:
رکورد بیشترین بازداشتها در سال ٢٠٠٧ ثبت شده است، سه برابر تعداد ثبت شده در سال ٢٠٠۶.
در عکس‌العمل به این بازدداشتها تعداد زیادی از وبلاگ‌نویسها به مخفی‌نویسی روی آورده‌اند. آنها یا به طور ناشناس می‌نویسند و یا از ابزارهای آنلاین دیگری چون My Space و YouTube برای ارسال یادداشتهای انتقادی‌شان استفاده می‌کنند.
احتمالآ تعداد بلاگرهای بازداشت شده بسیار بیشتر است چرا که در کشورهایی مانند چین، زیمبابوه و ایران این موارد به رسانه‌های گروهی گزارش نمی‌شوند.
در مجموع در طی پنج سال گذشته در تمام جهان وبلاگ‌نویسها ٩۴٠ ماه را در زندان گذرانده‌اند. در این دوره میانگین دوران حبس برای روزنامه‌نگاران ١۵ ماه بوده است.
کشورهای زیادی وبلاگ‌نویسهای سیاسی دارند و همچنین روزنامه‌نگاران آزاردیده. مردم بیشتر و بیشتر به نوشتن اینترنتی روی می‌آورند و بیشتر مجازات می‌شوند.
میزان مجازاتها متفاوت است از حداقل چند ساعت تا حدااکثر هشت سال.
در سال ٢٠٠۵، مجتبا سمیعی‌نژاد، یک وبلاگ‌نویس ایرانی به علت نوشتن درباره‌ی بازداشت دیگر وبلاگ‌نویسان بازداشت شد. بعضی افراد به محض آزادی از زندان شروع به نوشتن درباره‌ی بازداشتشان می‌کنند.
در کشورهای دمکرات مانند انگلستان و آمریکا، تعدادی بازداشت به علت پست مطالب پورنوگرافیک و یا نژاد‌پرستانه صورت گرفته است. با این همه حتا در کشورهای دارای دمکراسی مانند کانادا وبلاگ‌نویسها برای مطالبی که خیلی‌ها آنها را در چهاچوب آزادی بیان طبقه‌بندی می‌کنند بازداشت شده‌اند.به عنوان مثال، چارلز لبانس Charles Leblanc کانادایی برای قرار دادن عکسهای یک اعتراض در وبلاگش بازداشت شد.
این تحقیق توسط فیل هاوارد Phil Howard دستیار پروفسور دانشگاه واشنگتن در رشته‌ی ارتباطات با همکاری دانشجویانش انجام گرفته است. تکیه آنها بیشتر بر منابع در دسترس مانند تلویزیون٬ رادیو٬ اخبار و اطلاعات اینترنتی بوده است.
مقاله‌ی اصلی به انگلیسی را می‌توانید در اینجا بخوانید:
International arrests of citizen bloggers more than triple
و این هم جدول میزان بازداشتها با توجه به علل بازداشت:
جدول

پیش درآمد:
حدود دو سه ماه از این کلاس می گذرد. درست پس از این کلاس دستم چنان بند ِ نوشتن کارهای کلاسی و باقی مسائل شد که تا امروز نوشتن این خلاصه گزارش به تاخیر افتاد. قولش را داده بودم و ابراز علاقه ی بعضی دوستان مزید بر علت می شد تا با دقت بیشتری سخنان مایک فیگیس را به خاطر آورم و سعی کنم تا آنجا که می توانم امانت داری را در نقل کلام به جا آورم. به هر حال از این تاخیر پوزش می خواهم و امیدوارم دیگر تکرار نشود!

خلاصه گزارشی از یک مستر کلاس با مایک فیگیس

12/03/2008 برادفورد

موزه ی ملی عکس، تلویزیون و فیلم برادفورد ِ انگلستان اقدام به برگزاری یک کلاس دو روزه به استادی مایک فیگیس فیلمساز مشهور انگلیسی و خالق آثاری چون ترک لاس وگاس ، تایم کد و هتل کرد.
مایک فیگیس به عنوان یکی از فیلمسازان پیشگام در استفاده از تکنولوژی دیجیتال شناخته می شود و بالطبع موضوع اصلی این کلاسها نیز سینمای دیجیتال بود، بویزه آنکه سال گذشته کتاب او با عنوان فیلمسازی دیجیتال به بازار آمده بود.
به روش خلاصه نویسی مهم ترین نکات از سخنان او را یادداشت کردم که در دنبال می توانید آنها را بخوانید. بدیهی است که در پاره ای از موارد اینها دقیقآ جملات مایک فیگیس نیست اما مفهوم کلی را در بر دارند. و البته بخشهایی از گفتگوی او از قلم افتاده است: یا به علت دیر یادداشت برداشتن و فراموش شدن توسط من و یا به خاطر آنکه از اهمیت آنچنانی برخوردار نبودند(مانند توضیحات پیرامون کتاب ِ فیگیس درباره ی فیلمسازی دیجیتال و معرفی آن). آنچه در پی می آید خلاصه گزارشی از مهم ترین نکات مطرح شده در آن جلسه توسط این کارگردان است:


جلسه ی نخست به نمایش فیلم تایم کد با ریمیکس تازه ای از صدا به شکل همزمان توسط کارگردان اختصاص یافت. اگر تایم کد را دیده باشید می دانید که فیلم چهارداستان را در چهار کادر به شکل همزمان دنبال می کند، فیلم دارای تدوین تصویری نیست اما با صدا تدوین شده است، به عبارت دیگر در بیشتر موارد صدای غالب صحنه برای تماشاگر نقش کدی را بازی می کند تا انتخاب میان کادرها را انجام دهد.
در این بازآفرینی فیگیس اقدام به بازی با چهار باند صدا کرد، گاه صحنه هایی را جلو و عقب کرد و با صدای متفاوتی نشان داد و امکان تجربه ای متفاوت را برای تماشاگرانش پدید آورد.

در جلسه ی دوم مایگ فیگیس شروع به صحبت درباره ی سینما بخصوص سینمای دیجیتال و محاسن آن و تجربیاتش در استفاده از این امکان تازه کرد.

تدوین:

فیگیس سخنانش را با اشاره به تدوین و عدم استفاده از آن در فیلم تایم کد آغاز کرد:

- تدوین امروزه دیگر کاربردی ندارد، بیشتر تبدیل به وسیله ای برای ایجاد جذابیت کاذب و فریب تماشاگر شده است. در آغاز تدوین یک انقلاب در سینما بود اما امروز کاربردش را از دست داده است و تبدیل به یک کلک برای جذاب کردن فیلم ها شده است.
این تنها سینما نیست که در جا می زند. همه ی شکلهای هنر به نوعی در حال درجا زدن هستند.
همه چیز به فرهنگ برمی گردد. ما هنوز از موسیقی دهه ی پنجاه و هفتاد جلوتر نرفته ایم. هنوز ستارگان ما دنباله رو الویس(پریسلی) هستند. گروههای موسیقی ما همچنان از یک جازیست و سه گیتاریست ترکیب شده اند و سالهاست که به همین شکل ادامه می دهند، بدون هیچ تغییری. حتا ظاهر و شکل و آرایش گروهها و خوانندگان نیز تغییری نکرده است. اینها همه نیاز به تغییر دارند.
من فکر می کنم سینما نیز نیاز به یک تغییر و انقلاب دارد. تایم کد تلاشی برای فرار از مونتاز و ایجاد این تغییر است.
ایده ی اولیه ی فیلم از آنجا برای من بوجود آمد که می دیدم تماشاگران در خانه فیلمی را تماشا می کنند، همزمان با دیگر افراد خانواده صحبت می کنند، با چندین مسئله ی دیگر نیز درگیر می شوند و در عین حال فیلم را نیز دنبال می کنند. من فکر کردم پس تماشاگر می تواند به همین شکل چهار موضوع و داستان را با یکدیگر دنبال کند و خودش عمل تدوین را انجام دهد، و تایم کد شکل گرفت.

فیگیس ضمن با اشاره به تجربه ی نمایش روز قبل فیلم تایم کد اضافه می کند:

- در یکی از داستانهای فیلم صحنه ای هست که یکی از بازیگران وارد یک کتابفروشی می شود و کتابی را می دزدد. در این سالها پس از هربار نمایش فیلم از تماشاگران پرسیده ام که آیا متوجه شده اند که در کدام صحنه یک نفر چیزی می دزدد؟ و هیچ کس هیچ وقت آنرا ندیده بود. برای اینکه این صحنه همزمان است با صحنه ی سکس کردن دونفر دیگر در یکی دیگر از کادر تصویرها! البته بالاخره در یکی از نمایشهای فیلم زنی بلند شد و گفت: من دیدم، فلان صحنه بود. و بعد اضافه کرد: من همجنس گرا هستم و علاقه ای به تماشای صحنه ی سکس کردن نداشتم!(خنده ی همه)

تجربه ی اولین نمایش تایم کد:

- جالبترین تجربه اش برای من تماشای تماشاگران و عکس العملهایشان در هنگام نمایش فیلم بود. اینکه هنگام نمایش فیلم سر ِ هرکدام از تماشاگران به سویی است و هر کدام یکی از کادرها را دنبال می کنند.
بعدها به فکر یکپارچه کردن فیلم و تدوین و ساختن یک نسخه ی نهایی از آن افتادم. حتا یکبار مایک لی از من پرسید که آیا نمی خواهم آنرا به شکل یک فیلم کامل تدوین کنم؟ فکر می کنم که فیلم به همین شکل تجربه ای بوده و باید حفظ شود.

جشنواره فیلم لهستان و دیدار با دیوید لینچ:

- در لهستان هر ساله فستیوال فیلمی برگزار می شود که چندین سال است که دیوید لینچ یکی از پایه های ثابت آن است. من همان سالی که لینچ اینلند امپایر را ساخته بود آنجا بودم و وقتی بار اول فیلم را تماشا کردم مثل خیلی دیگر از تماشاگران می خواستم دیوید لینچ را بکشم!(خنده ی همه) اما صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم که تصاویر فیلم هنوز با من مانده اند و تازه از روز بعد شروع به درک فیلم کردم. برخی فیلمها اینگونه اند، زمان برای ارتباط برقرار کردن با آنها لازم است.
در آنجا از برگزارکنندگان جشنواره خواستم که دیداری با لینچ داشته باشم. ما همدیگر را دیدیم و به او پیشنهاد کردم که مصاحبه ای با او انجام دهم. و او پذیرفت. برای این مصاحبه دوربین ام را در راهرویی که تنها یک لامپ از سقف آن آویزان بود کاشتم و از لینچ خواستم که در مقابل دوربین قرار بگیرد. در آن مصاحبه لینچ از تجربه اش با مینی دی وی و علاقمند شدنش به آن گفت. و اشاره کرد که مقداری از تصاویر فیلم را خودش فیلمبرداری کرده است و اینکه تصاویر بعضی جاها واضح(فوکوس) نیست به فیلم حس مورد نیازش را می دهد و باعث می شود که غیر طبیعی به نظر بیایند و این چیزی است که او به دنبالش بوده است. همچنین گفت که به فیلمبرداری علاقمند شده است و و فکر می کند فیلمبردار بودن حسنهای زیادی دارد و او دیگر ترجیح می دهد که بمیرد اما از فیلمبردار برای فیلمهایش استفاده نکند!
من با لب تاپم فیلم را تدوین کردم و در همان جشنواره نمایشش دادم و بالطبع فیلمبرداران زیادی هم آنجا بودند که جمله ی لینچ را شنیدند! الان من بر روی پروژه ای کار می کنم که شامل مصاحبه های زیادی با فیلمبرداران است و حاوی نکات جالبی در همین زمینه است.
لینچ همچنین از علاقه اش به شمع و استفاده از نور آن گفت و اینکه بدینوسیله می تواند تصاویر شاعرانه تری خلق کند.

های دیفینیشن HD:

- فورمت خیلی خوبی است. کیفیت و کارآیی اش بالاست، اما شاعرانه نیست. اکنون کمی برای رفتن به سراغ اچ دیHD زود است. هنوز زمان لازم دارد. امروز اگر به سر صحنه ای بروید که به شکل اچ دیHD فیلمبرداری می شود مجبور می شوید با تکنیسینهای زیادی سروکله بزنید. همه ی صحنه پر از کابلهای مختلف است که دست و پا گیرند و بیشتر به جای آنکه بر خلاقیتتان تمرکز داشته باشید با مسائل فنی درگیر می شوید. من ترجیح می دهم اکنون به سراغش نروم و توصیه می کنم شما هم این کار را نکنید.

هالیوود:

- قصد ساختن ترک لاس وگاس را داشتم. با تهیه کنندگان صحبت کردم. در خانه ی یکی از آنها بودیم. ایده را توضیح دادم و خوششان آمد و بعد خواستند که بخشی از آنرا برایشان بخوانم. یکی از آنها از من خواست که پایان اَکت(فصل یا بخش؟) اول از فیلمنامه را بخوانم. من معنایش را نمی فهمم. از نظر آنها همه ی فیلمنامه ها باید به شکل سه بخشی و بر اساس ساختار جاافتاده ی مورد نظر آنها نوشته شوند. به اجبار شروع کردم بخشهایی از کار را تعریف کردن و توضیح دادن، برای اینکه هنوز فیلمنامه ی کامل و نهایی را در دست نداشتم! در میانه ی این توضیح دادن بودم که گفتند برویم برای غذا خوردن. من در اوج داستانم بودم و همه می خواستند برای غذا خوردن بروند. قرار شد در موقع غذا خوردن درباره ی باقی داستان صحبت کنیم. برای غذا خوردن پسر ده ساله ی تهیه کننده هم به سر میز آمد و به ما ملحق شد تا با ما غذا بخورد. من می خواستم صحنه ای را تعریف کنم که دو کاراکتر من با هم سکس می کنند اما به خاطر حضور پسربچه مجبور بودم بگویم با هم عشقبازی(making love) می کنند، در حالی که آن عشق بازی نیست، سکس کردن است، کردن ِ صرف(fuck)! (خنده ی همه)
در میانه ی صحبت پسربچه گفت من می توانم چیزی بگویم؟ پدرش به او اجازه داد و او گفت: فکر نمی کنی که این صحنه به این شکل درست نباشد و اگر به این گونه بشود بهتر نیست؟
من متعجب مانده بودم که چه بگویم. اگر در انگلیس بود حتمآ یکی توی سر بچه می زدیم و می گفتیم تو حرف نزن!(خنده ی همه)به هر حال پدرش خوشش آمد و گفت بد نمی گوید، ایده ی خوبی است، بهتر است درباره اش فکر کنیم!
و من با خودم گفتم : نگاه کن، در هالیوود بچه ها برای سرنوشت فیلمها تصمیم می گیرند!

فیلمنامه ای را به بازیگر زنی(آنجلینا جولی) دادم تا بخواند. قرار شد بعد از یک هفته خبرش را بدهد. زمان بیشتر از قرار مورد نظر شد و بعد از مدتی مدیر برنامه های آن بازیگر نسخه ای از فیلمنامه را برایم پس فرستاد با یک نامه که: بازیگر مورد نظر با کمک دستیارش فیلمنامه رابه شکل بهتر بازنویسی کرده اند و برایت فرستاده اند تا درباره اش فکر کنی!
در هالیوود همه ی بازیگران فیلمنامه نویس شده اند. دستیار و مدیربرنامه ای دارند که وقتی فیلمنامه ای را می خوانند به آنها پیشنهاد می کنند که مثلآ اگر تو در اینجای فیلم این کار را بکنی بهتر است و تماشاگر بهتر می پسندد و تو بیشتر و بهتر به چشم می آیی، به همین سادگی! الان در هالیوود هر کس سعی می کند به شکلی نظرش را بر فیلمنامه اعمال کند و همین دست کارگردان را برای مستقل بودن می بندد.

سر صحنه:

- معتقدم حس و اتمسفر صحنه را باید حفظ کرد. پیشترها، سر صحنه ی بعضی کارها بعد از کات دادن همه ی عوامل شروع به حرکت و حرف زدن می کردند. اما الان من قانونی دارم و آن این است که بعد از کات دادن هیچ کس اجازه ی حرکت اضافی و یا صحبت کردن ندارد تا وقتی که من اجازه دهم. بدینگونه من سعی می کنم که حس و اتمسفر صحنه را حفظ کنم تا اگر نیازی به برداشت مجدد بود و یا قصد ِ انجام و یا امتحان شیوه ی دیگری برای اجرای صحنه را داشتیم حس بازیگر حفظ شود و بتوانیم آنرا انجام دهیم، بدون آنکه بازیگر و دیگر عوامل از فضا خارج شوند.

فورمت:

- متاسفانه امروزه فیلمسازان به اندازه ی بزرگی و شهرتشان فرمت مورد استفاده شان را انتخاب می کنند، نه بر اساس نیاز اثر. فیلمسازان بزرگی مانند اسکورسیزی و کاپولا دیگر حاضر نمی شوند که فیلمی را با فرمت سوپر شانزده بسازند چرا که فکر می کنند از بزرگی شان کم می شود.
مثلآ به نظر من برتولوچی باید آن فیلمش که درباره ی دانشجویان در فرانسه است را باید به جای 35 میلیمتری با سوپر 16 می ساخت. چرا که هر کدام از این فرمت ها ویژگی های خاص خودشان را دارند و حس و حال ویژه ای به فیلم می بخشند، اما به هر حال در نهایت او برتولوچی است و گرفتن چنین تصمیمی برایش آسان نیست.
من ترک ِ لاس وگاس را با سوپر16 فیلمبرداری کردم، چرا که فکر می کردم به این شکل بهتر می توانستم به حس و حال مورد نیازم دست پیدا کنم.
در نهایت مهم ترین نکته نتیجه است: پس باید به آن فکر کرد که چگونه می شود بهترین نتیجه را گرفت و با چه شیوه و روشی می توان آنرا به دست آورد. بهتر بودن فرمت مورد استفاده دلیلی بر بهتر بودن فیلمساز نیست.

ادامه ی جلسه گفتگو میان حاضران با فیلمساز بود که متاسفانه یادداشت برداری نکردم و بالطبع قادر به نوشتن گزارشش نیز نیستم!
١.دوستانی که بخشی از مطلب پیشین به مذاقشان خوش نیامده بود:
باز هم می‌گویم: ای کاش اینرا هم به قول شما دزدیده بودند و در موزه‌هایشان برایمان نگاه می‌داشتند، باور کنید برای ما جماعت دلال‌صفت همین هم زیادی است!

٢.باستان شناسان می‌گویند بر روی آن کتیبه نوشته شده بوده است: این سرزمین خشک و بی آبی بود، شادی و آسایش را آوردم."
کارشناسان می‌گویند قرار است کتیبه‌ی دیگری به جای آن نصب شود با این مضمون که:
ما دوباره به وضع سابق برگرداندیمش!


این لینک را حتمآ ببینید. مجموعه عکسهای یک عکاس ایرانی عضو مگنوم از قبل و بعد از انقلاب به صورت اسلاید‌شو با عکسهایی واقعآ دیدنی و بعضی بسیار هوشمندانه. بعضی از آنها را قبلآ دیده‌اید. بعضی هم واقعآ در ترکیب شاهکارند.خودتان ببینیدعنوانش هست از شاه تا خمینی. برای شروع بر روی play در پائین چپ کلیک کنید.و توضیح مهم‌تر اینکه نام عکاس عباس معروف است٬ ممنون از اشاره‌ی خوابگرد عزیز. راستش در بیوگرافی‌اش نام کوچکش را یافتم اما هر چه گشتم اشاره‌ای به نام فامیلی‌اش نشده بود.به هر حال:این هم بیوگرافی عکاس به انگلیسیو این هم تعداد دیگری از کارهای بسیار زیبایش
نوشین عزیز اشاره کرده‌اند که فامیلی ایشان عطار است: عباس عطار.
فقط می‌ماند یک احسنت به خودم که هنوز بعد از این همه سال عکاس هموطنی را که برای یکی از مهم‌ترین و معتبرترین پایگاههای عکاسی خبری دنیا کار می‌کند نمی‌شناسم٬ با اینکه پیشتر بارها و بارها کارهایش را دیده‌ام و بعضی را بسیار تاثیر‌گذار یافته‌ام. احتمالآ اگر ایرانی نبود حتمآ بسیار پیشتر از اینها شناخته بودمش! به هر صورت برای ما هر جنسی خارجی‌اش بیشتر اعتبار دارد!
چند روزی قبل از عید چشممان به لیستی روشن شد از فیلمهایی که قرار است در نوروز امسال از شبکه‌های تلویزیونی پخش شوند. هر چه را که هنوز ندیده‌ایم در این لیست می‌توانستیم بیابیم. کمی تعجب کردم٬ اما نه خیلی زیادُ به هر حال ایران است دیگر.دیشب رفیقی از ایران زنگ زد به تبریک سال نو و در میان گفتگو صحبت رسید به فیلم خون به پا خواهد شد٬ همانی که امسال اسکار بهترین بازیگری را برای دانیل دی‌لوئیس به ارمغان آورد. گویا چند روز پیش تلویزیون جمهوری اسلامی پخش‌اش کرده است و همه هم راحت به تماشایش نشسته‌اند٬ انگار نه انگار که این فیلم بدون مجوز سازنده از رسمی‌ترین مرجع کشور در حال پخش است. هرچه در وبلاگها و صفحات اینترنتی می‌گردم باز هم اشاره‌ای نیست. دلم برای سازندگان ان فیلم نسوخته است. اما هنوز فتوای حرام بودن تماشای فیلم سنتوری و آن همه جار و جنجال یادم نرفته است.خواستم بگویم برادر من٬ عزیز من٬ حضراتی که آن هنگام همه‌تان یاد قوانین کپی رایت و حقوق مولف و هزار و یک چیز دیگر افتاده بودید٬ اکنون کجایید؟ فراموش نکنید بینندگان فیلم سنتوری و دیگر دست به دست‌گردانندگان بازار قاچاق سینمای ایران بینندگان همین تلویزیون هم هستند. اگر آن حرام است٬ این هم هست! وقتی تلویزیون دولتی با پررویی فیلمهایی را که هنوز بر پرده‌ی سینماهای دنیا هستند نمایش می‌دهد و هیچ کس هم کک‌اش نمی‌گزد که عنوان دزدی را برای این عمل به کار ببرد و نکوهش‌اش کندُ دیگر چه انتظاری از باقی داریم؟ و اگر این حلال است که وای از فردای ما... .و فراموش نکنیم در دنیای امروز تلویزیون یکی از عمده‌ترین رسانه‌های آموزشی برای جامعه است. با این آموزش٬ باید بپذیریم که ما درسمان را خوب از بر شده‌ایم.همین.
واقعآ حیف است اگر این را نبینید. هنر نزد ایرانیان است و بس.
این مصاحبه‌ی بهمن قبادی و دل پرش هم خواندنی‌استُ.از طرفداران قبادی نیستم٬ البته از مخالفان‌اش هم نیستم! تنها فکر می‌کنم برای روشن شدن ذهن بعضی دوستان خواندن این مصاحبه ضروری است.

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

last summer, London.
یک فیلم خوب
در همان شب کذایی که ذکرش رفت یک فیلم دیگر هم دیدم. و خوشبختانه این یکی را بعد از سنتوری دیدم و تمام خستگی دیدن سنتوری را از بدنم در آورد. به عبارت بهتر می‌توانم ادعا کنم که یکی از بهترین فیلمهای ایرانی است که در چند سال اخیر دیده‌ام و بعد از مدتها با یک فیلم ایرانی برخورد کردم که بعد از تمام شدن دوست داشتم بازبینی‌اش کنم. منظورم چهارشنبه‌سوری است. فیلمی از اصغر فرهادی که من به گمانم دو سه سالی بعد از ساخت دیدم‌اش و آنقدر خوب بود که میل دیدن دیگر فیلمهای این کارگردان را در من زنده کرد. این یادداشت نگاهی است به این فیلم بعد از یکبار دیدن.
الیور استون، فیلمساز معروف می گوید: فکر نمی کنم یک کارگردان خوب بتواند یک فیلم خوب از یک فیلنامه ی بد بیرون بیاورد، اما یک کارگردان بد می تواند یک فیلم قابل قبول از یک فیلمنامه ی خوب تحویل دهد. حتا اینگمار برگمن و وودی آلن هم نمی توانند از یک فیلمنامه ی بد یک شاهکار خلق کنند.( یادداشتهای آکادمی فیلم و تلویزیون انگلستان،سپتامبر 2006)
پایه ی فیلم چهارشنبه سوری همین نکته است. به دیگر زبان چهارشنبه سوری در وهله ی نخست بر یک فیلمنامه ی نسبتآ خوب استوار است. چیزی که سالهاست کمبودش را به شکل فاحش در سینمای ایران- چه فیلمهای بدنه ای و چه هنری ها- احساس می کنیم. اصغر فرهادی و مانی حقیقی به سطح قابل قبولی در فیلمنامه نویسی رسیده اند. بی شک می توان ادعا کرد که دست کم در پشت اثر فیلمنامه نویسانی قرار دارند که می دانند چه می کنند و هر نکته را با فکر انتخاب کرده اند. و می توانم ادعا کنم یکی از معدود فیلمنامه هایی است که در چند سال اخیر دیده ام و ذوق زده ام کرده است. اصول فیلمنامه نویسی در مقیاس قابل قبولی وجود دارند، چیزی که باعث می شود فیلم یک سر و گردن بالاتر از فیلمهای دیگر سینمای ایران بیایستد.
فیلم – و البته فیلمنامه – سرشار از ریزه کاری هاست. این ریزه کاری ها از آن چیزهایی است که در سینمای ایران کم می بینم و در این فیلم زیاد، هر چند که هنوز این افسوس با تماشاگر باقی می ماند که ای کاش بیشتر بودند. این نکات ریز چیزهایی است که باعث می‌شوند فیلم در یک لایه و سطح نماند و هرچه از این نکات در فیلمی بیشتر باشد، امکان رفتن به عمق و لذت بیشتر بردن از فیلم برای تماشاگرانش بیشتر است. این نکات چیزهایی هستند که بعضی وقتها باعث می شوند دوباره بینی یک فیلم باز هم لذت بخش باشد، برای آنکه گاه می بینی هنوز چیزهایی وجود دارند که در بار نخست ندیده بودی و یا حتا در دومین و سومین بازبینی هم به آنها پی نبرده بودی. دست کم در زمینه ی سینما فکر می کنم بیشتر فیلمهای خوب -یا دست کم خوب و محبوب از نظر من- دارای این مشخصه هستند. به خاطره‌هایتان از فیلمهای محبوبتان مراجعه کنید و ببینید چقدر از دانسته‌هایتان از ریزه‌کاریهای فیلم متعلق به دوباره و چندباره بینی آن فیلمهاست. از معدود مثالهای سینمای ایران که به شکلی بسیارقوی این ظرافت و حسن را در خود دارد فیلم گوزنها است که براستی یک استثنا و نقطه ی اوج در تاریخ سینمای ایران است. و البته بگویم منظورم از این نکات ریز اصلآ اشارات نمادین و معناگرایانه و سمبولیستی و سیاسی و غیره نیست. بلکه نکاتی است که در تار و پود داستان تنیده شده اند . تحمیلی و چسبانده شده به اثر نیستند بلکه جزیی از اثر هستند. وجود دارند و در برخورد نخست تنها احساس می شوند. مانند وقتی که وارد جایی دنج و دلچسب می شوی و دنجی اش را احساس می کنی و بعد با بهتر دیدن و دقیق‌تر دیدن می توانی دریابی که چرا آن احساس را در تو ایجاد شده است. روشن‌ترین مثالش اینکه منظورم جای دست خون آلود قدرت بر دیوار مدرسه نیست(در گوزنها)، بلکه منظور آن مجله ای است که فاطی قبل از خواب می خواند، با آن عکس مرد خوش تیپ روی جلد که اکنون یادم نمی آید چه کسی بود. و نکته آنقدر ریز است که شک می کنی آیا کارگردان به راستی به آن اندیشیده است و یا صرف درست بازآفرینی زندگی به این نکته انجامیده است( بخصوص درباره کیمیایی در مقایسه با دیگر آثارش این شک درست است، من هنوز هم شک دارم که آیا براستی همین کیمیایی آن فیلم را ساخته است؟)
چهارشنبه‌سوری با صحنه ای از روحی و نامزدش سوار بر موتور آغاز می شود که به سوی شهر می آیند. پایان فیلم نیز به نوعی با مشابه همین صحنه در پایان روز است که به شکلی فیلم را به دایره ای تبدیل می کند که در پایان روز بسته می شود. اما ، در صحنه ی نخست روحی سرگرم تماشای عکسهایی از خود و نامزدش می باشد. در طول فیلم، ما به همراه او مسیری را طی کرده و مسائلی را می بینیم و بالطبع به تغییراتی می رسیم، تغییراتی که در شخصیت روحی نیز رخ می دهند. روحی در آستانه ی ازدواج قرار دارد و هرچه که او در طول روز می بیند متعلق به مشکلات بعد از ازدواج است و بالطبع همه ی اینها تغییراتی در او ایجاد می کنند. تغییراتی که ما آنرا به شکلی نمادین در ظاهر او- با آرایش تازه و بدون چادردر پایان فیلم- می بینیم. هرچند که این سوال اساسی نیز با تماشاگر باقی می ماند که آیا از نظر سازندگان اثر٬ این چادر است که باید به آن خانواده و شاید جامعه بازگردد تا ضامن بقا باشد؟ و یا این نسل روحی و امثال اوست که به آرامی چادر خود را از دست می دهند و شکل عوض می کنند، به دیگرزبان مدرن می شوند. چادر برایشان دست و پاگیر می شود و زمین شان می زند؟
بعد از این صحنه ی کوتاه وارد دفتر شرکت می شویم. مکانی کاملآ حساب شده: فیلمنامه نویس و کارگردان با همین یک صحنه چند تیر را به هدف می نشانند و این استفاده ی چند منظوره از یک صحنه یکی از آن هنرها و ریزه کاریهای فیلمنامه نویسی است که متاسفانه کمتر در سینمای ایران شاهدش هستیم. در همین صحنه ی کوتاه و جمع و جور تماشاگر در می یابد که: روحی در آستانه ی ازدواج است. وضع مالی مساعدی ندارد. دختر خونگرم و همه جوشی است. سروزبان‌دار است و ... . همه ی این اطلاعات به تماشاگر نشان داده می شوند. تاکید می کنم: نشان داده می شوند و نه گفته. به عبارت بهتر ما سرو زبان داری روحی را می بینیم، خونگرمی اش را حس می کنیم، نه این که کسی بگوید یا توصیف کند.( این دقیقآ نقطه مقابل همان ضعفی است که در سنتوری دیدم، به جای نشان دادن، تنها بیان کردن. مثال بارزش همان شخصیت نادر سلیمانی و تک گویی اش برای توضیح دادن نکاتی که فیلمساز عاجز از نشان دادنشان است)و البته فراموش نکنیم بها دادن فیلمساز به عنصر تصادف را. یعنی به شکلی ما به عنوان تماشاگر و همراه با روحی به هر نقطه ای که او برود خواهیم رفت. یعنی اگر موقعیت روحی با هرکدام از همکارانش عوض می شد ما شاهد داستانی متفاوت می بودیم. واین باز یعنی به تعداد آن آدمها و شاید روزهای کارکردنشان داستان های متفاوت وجود دارد که این میان ما تنها یکی را می بینیم.
کل ساختار فیلم بر مبنای اینگونه نکات ریز شکل گرفته است، و البته هوشمندانه و واقع گرایانه و نه تصنعی و تحمیلی به اثر. عناصر کوچک روزمره نقش کلیدی در جلو بردن داستان بازی می کنند. یک چادر معمولی و یا یک فندک داستان را به هم گره می زنند. فیلمنامه نویسان از حداقلی که در دسترس داشته اند سعی به بردن نهایت استفاده را کرده اند. حضور آدمها در داستان اتفاقی نیست. روابط بر پایه ی دلایل شکل گرفته اند. حضور زن سرایدار ساختمان در خانه، زن همسایه، روابط، همه درست و حساب شده در هم تنیده شده‌اند و همه در راستای داستان اصلی و جلو بردن آن قرار دارند، یعنی مهم ترین نکته در یک فیلمنامه که بیشتر وقتها فراموش می شود.
در چهارشنبه سوری تماشاگر با یک ساختار دومینو گونه روبروست. ساختاری که در آن افتادن هر مهره باعث جلو رفتن داستان و افتادن مهره ای دیگر می شود و نمی توان به آسانی مهره ای را از این مجموعه حذف کرد. هر صحنه استقلال خودش را دارد در عین حال که در ارتباط با صحنه های بعدی اطلاعاتی را در خود نهفته دارد و به نوعی صحنه ها نقش لازم و ملزوم یکدیگر را بازی می کنند. شاید تنها صحنه ای که کمی با آن مشکل داشتم صحنه ی دیدار فرخ نژاد با پانته آ بهرام در ماشین بود که به گمانم آن هم به وجهی سلیقه ای است. به زبان بهتر، وجود آن صحنه برای رسیدن به آن پایان در فیلم لازم است، اما من شاید ترجیح بدهم حذفش کنم و بی آنکه تماشاگر را به یقین صد در صد برسانم ُ با اتکا به اطلاعاتی که پیشتر داده ام از نشان دادن آن چشم بپوشم و اجازه دهم تماشاگر خود آن را در ذهنش بسازد و ببیند(چون روحی). هرچند که در نهایت باز اعتقاد دارم این صحنه برای رسیدن به آن پایان و آن دو چراغ لازم است و حذفش از فیلم پایانی دیگر می طلبد.
دیگر مشکل آن صحنه عدم هماهنگی اش با زاویه روایت داستان است. اگر ما داستان را همراه با روحی و (به نوعی)از زاویه دید او دنبال می کنیم، با توجه به اینکه بیشتر کنش ها در حضور او رخ می دهند، این صحنه و صحنه ی درگیری جلوی شرکت میان فرخ نژاد و تهرانی ناهمگون اند. و تاکید می کنم مشکل به نوعی از آنجا آغاز می شود که ما در طول فیلم بیشتر صحنه ها را به همراه روحی می بینیم و دانسته هایمان با او و به اندازه ی او کامل می شود. شاید عدم دیدن صحنه ی دیدار در ماشین باعث می شد تا تماشاگر نیز به همان کشفی نائل شود که روحی با دیدن فندک ِ آهنگ‌زن در دستان فرخ نژاد می شود. اما در هردو این صحنه ها تماشاگر جلوتر رفته و اطلاعات را کامل تر و پیش‌تر دریافت می کند. و البته در مورد صحنه ی شرکت کمی نیز از جانب کارگردان فریب داده می شود. چرا که به فرخ نژاد فرصت داده می شود تا علاوه بر همسرش برای دیگران نیز نقش مظلوم‌اش را بازی کند و تماشاگر را مطمئن سازد که هیچ ریگی به کفش ندارد تا بعدتر٬ صحنه ی دیدار نهایی در ماشین به تماشاگران شوک وارد کرده و غافلگیرشان نماید.
بازیها در مجموعه قابل قبول و روان هستند، توی ذوق نمی زنند. نه با نابازیگران با بازی بد طرف هستی و نه با بازیگران حرفه ای با بازیهای توی ذوق زن. حتا آنها هم که به نوعی در نقشهای قبلی خود در جا می زنند باز قابل قبول هستند و اعصاب خرد نمی کنند. و البته ترانه علیدوستی واقعآ جای تحسین دارد. باز اگر به مقایسه باشد هرچه فراهانی با بازی کردنش توی ذوق می زند و بی پرده لوس است این یکی توی دل می نشیند. اولین دلیل این اتفاق هم پرداخت درست شخصیت ها توسط نویسنده و کارگردان است. اگر کمی با دقت به فیلم نگاه کنید می بینید که هر کدام از شخصیت ها به نوعی جایی برای نشان دادن خود دارند( و باز تاکید می کنم نشان دادن، نه بیان کردن). شخصیت ها عمل می کنند، تصمیم می گیرند، احساسات نشان می دهند، گریه می کنند، خشمگین می شوند و بالطبع چهره ای انسانی و ملموس به خود می گیرند. والبته به بازیگران هم جای بازی می دهند.
اگر کارگردانی ساده و روان حسن باشد، چهارشنبه سوری از این یکی بهره ی فراوان برده است. به جز یکی دو صحنه- مانند صحنه ی شرکت و دکوپاژ آسانسور- در دیگر جاها کارگردان آنچنان حضور خود را به رخ نمی کشد. تماشاگر بیشتر با داستان و شخصیتها پیش می رود و کمتر با کارگردانی و حضور هوشمندانه‌ی‌ ِ رخ نمایانه در پشت دوربین روبرو می شود. همین باعث می شود که تماشاگر راحت‌تر داستان را دنبال کرده و با فیلم پیش برود. و البته پا گذاشتن روی این وسوسه‌ی کارگردانی و عدم حضور دائم کار آسانی نیست و خود جای تحسین دارد. این مسئله به نوعی لازمه ی فیلم نیز هست. در داستانی واقعگرایانه، وقتی دوربین بیشتر تنها ناظری صرف است و بس، هرگونه به رخ کشیدن و خود نشان دادن و یادآوری حضور دوربین و کارگردان به تماشاگر نقش ناظر بودن آن را زائل می کند و از تاثیر گذاری اثر می کاهد. حتا در همان صحنه ی شرکت نیز دوربین تنها ناظری دور از ماجرا است که در آسانسور قرار دارد و به آرامی پایین می آید، بخشی از ماجرا را می بیند و باز بالا می رود. بی آنکه خود را درگیر کند. تنها چیزی که کمی در چهارشنبه سوری اذیتم کرد، مشکلی بود که به شکلی بسیاری از فیلمهای ایرانی با آن دست به گریبان هستند و شاید با توجه به مخاطب شان حق داشته باشند. این مشکل احساس نیاز سازندگان اثر به شیرفهم کردن مخاطب است. یعنی بزرگ کردن نکات ریز تا آنجا که مطمئن شوند خنگ ترین بیننده هم متوجه آن می شود. چهارشنبه سوری یکی دو جایی این کار را می کند و خوشبختانه در پایان نه، پایان را می شود فهمید اما به آن رویی و پر رنگی نیست.
چهارشنبه سوری را یک بار بیشتر ندیدم و باید اعتراف کنم دوست دارم که دوباره تماشایش کنم، و این اتفاقی است که کمتر در برابر فیلمهای ایرانی برایم رخ می دهد و یا حداقل در این چند سال اخیر رخ نداده است. راستش آخرین فیلم ایرانی که چندباره دیدم فیلم استاد بود که آن را هم که امروز در خاطراتم مرور می کنم می بینم آنچنان ارزش چندبار دیدن نداشت و بیشتر مرعوب نام سازنده بودم تا خود فیلم. کما اینکه امروز نیز راغب به دوباره بینی‌اش نیستم. اتفاقی که در برابر چهارشنبه سوری می توانم ادعا کنم کاملآ برعکس است. از سازنده خیلی کمتر از این انتظار داشتم و حالا در مقابل فیلمی قرار گرفته ام که مرا غافلگیر کرده است(این اولین و تنها فیلیمی است که از فزهادی دیده‌ام). باید دوباره ببینم‌اش و دیگر کارهایش را نیز ببینم و اگر بعد از دوباره دیدن باز هم قدرت‌اش را حفظ کرد، شاید آن هنگام یادداشت مفصل‌تری در توضیح و تاییدش بنویسم. هر چند که در این شلوغی و یک سرو هزار سودایی و هزار کار مانده، همینکه وقت به نوشتن درباره‌ی آن گذاشته ام یعنی خیلی تحت تاثیر قرار گرفته ام. راستش تنها می‌ترسم بعد از مدتها فیلم بد دیدن، با دیدن اثری معمولی زیاده از حد ذوق زده شده باشم!
بگذارید دوباره ببینم اش

یک فیلم نه چندان خوب
می‌گویند ما هم به حرام‌خواری افتاده‌ایم گویا. البته اینکه می‌گویند منظورم آقای مهرجویی است و دیگر تهیه‌کننده‌ی فیلم سنتوری. خودتان بخوانید تا باقی را بگویم.
یکی دو روز پیش مهمان دوستی بودیم و از اتفاق فرصت شد تا در کنار هم یکی دو فیلم هم از سینمای ایران ببینیم و شب‌نشینی‌مان را با آنها تکمیل کنیم.از میان لیست بلند بالایی که دوستمان در اختیارمان گذاشت سنتوری را انتخاب کردم. البته بی آنکه بدانم حرام‌خواری می‌کنم! بسیار درباره‌اش شنیده بودم و به‌به و چه‌چه سینمایی‌نویسها بعد از جشنواره و حاشیه‌ها و هزار و یک داستان دیگر باعث شد توقعم از فیلم بالا برود.
فیلم را دیدم اما از نصفه به بعد به زحمت دنبالش کردم تا به پایان برسد. دقیق‌تر بگویم از بعد از صحنه‌ای که علی به خانه‌ی پدری‌اش می‌رود. به گمان من:فیلم یک اثر بزن‌در‌روئی به نیت جذب تماشاگر عام و فروش بالا است و بس. اگر نام کس دیگری جز مهرجویی در تیتراژ فیلم به عنوان کارگردان نوشته می‌شد بسیاری از این به‌به گفتن‌ها تبدیل به نفرین‌نامه و اَه اَه گفتن می‌شد. فیلمنامه‌ای ضعیف٬ داستانی تکراری٬ بازی‌های بد(البته از ستارگان پول‌ساز) به اضافه‌ی موسیقی عامه‌پسندِ روز. قهرمان فیلم ملغمه‌ای است از عناصری که پیشتر در فیلمهای مهرجویی در برخورد با تماشاگر عام خوب حساب خود را پس داده‌اند. یک هامون جوان که ساز هم می‌زند٬ عاشق هم هست٬ معتاد هم هست و ... . از گلشیفته فراهانی تا کنون دو فیلم بیشتر ندیده‌ام و در هر دو یک بازی معمولی( اگر نگویم ضعیف) ارائه شده و تفاوت چندانی در نقش‌آفرینی‌اش به چشم نمی‌خورد. بهرام رادان خوش چشم و ابروست اما هنوز برای بازیگری کار بسیار دارد. بازی رادان جاهایی دیگر اعصاب خردکن می‌شود٬ بخصوص آن معتادی حرف زدن و راه رفتن‌اش. شاید رادان انتخاب خوبی برای بازی قسمتهای اولیه و نقش دختر‌کش علی‌سنتوری باشد اما برای ارائه‌ی ویرانی کاراکتر و رفتن به عمق شخصیت آن هم به آن سرعت که در فیلم اتفاق می‌افتد مثلمآ کاربردی ندارد. به عبارت بهتر از یک جاهایی شروع به در آوردن اداهایی می‌کند که همه همیشه در بازی نقشهای معتاد دیده‌ایم. قصه جلو نمی‌رود بلکه در بیشتر جاها درجا می‌زند. علی سنتوری(قهرمان) به دنبال چیست؟ و آیا من ِ تماشاگر با خواست او همذات‌پنداری می‌کنم تا بتوانم فیلم را دنبال کنم؟برای پرداخت داستان و پیش زمینه مهرجویی جاهایی کوچکترین خلاقیتی به خرج نمی‌دهد. بارزترین نمونه صحنه‌ی رفتن علی به خانه‌ی پدری است. برادر علی با بازی نادر سلیمانی چه کاربردی دارد؟ به جز حضورش برای گفتن آن تک‌گویی بی منطق برای دادن اطلاعاتی به تماشاگر درباره‌ی خانواده‌ی علی و پدر پولدارش که چه شغلی دارد و چگونه با دیکتاتوری حاکم بر خانه فرزندانش را تباه کرده است. حرف‌ها قشنگ هستند اما متاسفانه به همین شکل سطخی و رو بیان می‌شوند. به عبارت بهتر پرداختی در کار نیست. تماشاگر به جای درک این نکات تنها آنها را می‌شنود.اینگونه اطلاعات دادن سردستی را در سریالهای تلویزیونی بسیار می‌بینیم٬ حتا در فیلمهای سینمایی زیر متوسط ایرانی٬ اما توقع از مهرجویی چیز دیگری است. دوباره یک نگاهی به مهمان مامان یا همان اجاره نشینها بیاندازید تا ببینید مهرجویی بلد است اطلاعات را زیر پوستی و نامستقیم به تماشاگرش بدهد٬ به شرطی که عجله نداشته باشد و نخواهد کار را سر هم بندی کند. سیر سقوطی علی بسیار به سرعت اتفاق می‌افتد به شکلی که صحنه‌های بی‌خانمانی و دربدری و آشغال‌گردی‌اش نه تنها باور‌پذیر نیستند بلکه با بازی بهرام رادان خنده‌دار هم جلوه می‌کنند.مهرجویی زمان برای پرداختن شخصیتهای فرعی فیلمش نمی‌گذارد( بر خلاف نقطه اوجهای کارهای قبلی‌اش که شخصیتهای فرعی هم پرداخت قابل قبول داشتند). ببینید از تمامی این آدمها کدام را به یاد می‌آورید و می‌توانید یک شناسنامه‌ی جمع و جور و قابل قبول برایش بگویید. یا حتا شناسنامه‌ای که برای شخصیتهای اصلی تهیه کنید و ببینید چقدر درباره‌شان می‌دانید٬ و بعد ببینید این دانسته‌ها را چگونه به دست آوردید. تنها راه گفتن سن یک شخصیت نشان دادن تاریخ تولدش در شناسنامه نیست.این همه صحنه‌های آواز خواندن علی و ساز و آواز بازی در داستان چه کاربردی دارند؟ حذف و کوتاه کردنشان چه لطمه‌ای به داستان می‌زند؟ جز این است که هدف اصلی جذب مخاطب عام است و بس؟برای مخاطب عام ساختن عملی نکوهیده نیست٬ بر عکس بسیار هم جای تحسین دارد به شرطی که درست انجام شود. یک فیلم تنها با دو تا ستاره و کمی آواز و چند متلک و جوک و گوشه کنایه زدن به چپ و راست جذاب و قابل قبول نمی‌شود. اصولی هست که باید رعایت شوند و عدم رعایت آنها خواه ناخواه فیلم را به بیراهه می‌کشاند. این همان بلایی است که به نوعی بر سر فیلمهای کیمیایی آمده است. داستان پردازی چونان قابل که گوزنها را در کارنامه دارد٬ وقتی فراموش می‌کند که چرا فیلمهایش موفق بوده‌اند٬ وقتی دلیل را اشتباه می‌فهمد و فکر می‌کند تنها با جنوب‌شهر بازی و رفیق رفیق کردن فیلم جذاب می‌شود و دیگر بی‌خیال داستانگویی و شخصیت‌پردازی می‌شود به ساختن آثاری می‌افتد که در چند سال اخیر همه دیده‌اند و می‌دانند. به گمانم مهرجویی هم در همین دام افتاده است. نام مهرجویی و رادان و فراهانی شاید برای یک‌بار کشیدن تماشاگر به سینما و تماشای فیلم و در آوردن پول کافی باشد٬ اما دلیل ماندگاری فیلم نمی‌شوند.هرچند این بیرون آمدن نسخه‌های غیر مجاز فیلم همه‌ی پنبه‌ها رشته کرده است. من هنوز متعجبم از منتقدانی که یا ضعفهایی چونان فاحش را نمی‌بینند و یا شیفته‌ی نامها می‌شوند و تنها بر روی نام فیلم را قضاوت می‌کنند. یکی سازها را نمادین دیده و تنها با اتکا به همین تمثیل‌گرایی فیلم را پرمحتوا و دارای معانی پنهان می‌داند. اینکه سازها چه باری بر دوش دارند و تمثیل‌گرایی پس فیلم چیست مقوله‌ای محتوایی است که در تقد ساختاری جایی ندارد. هرچند آن عزیز منتقد بد نبود اگر به این هم توجه می‌کردند که پیانو و ویولون شاید سازهایی غربی باشند اما سازهایی کهن‌اند٬ به عبارت دیگر اگر قرار باشد آن تمثیل گرایی هم پذیرفته شود آنوقت باید گفت تقابل فرهنگ غربی و فرهنگ ایرانی٬ نه مدرنیته و سنت. چرا که این دوساز دست‌کم برای انتقال آن بار مفهومی کارکرد تمثیلی درستی ندارند( شاید اگر گیتار الکترونیک انتخاب می‌شد باز به آن مفهوم نزدیک‌تر بود). نکته‌ی دوم اینکه محتوا باید بر ساختار درست بنشیند تا جواب دهد. آیا تنها زدن حرفی گنده بسنده است برای خوب کردن یک فیلم؟ اگر من قرار است با فیلمی تجربه‌گرا طرف شوم بالطبع می‌توانم بسیاری از بی‌اصولی‌ها را به پای تجربه‌گرایی اثر بگذارم٬ اما فیلمی که تمام تلاشش را به شکلی فاحش می‌کند تا داستان‌گو و سرراست باشد٬ وقتی نتواند راه را درست برود توی ذوق می‌زند. فیلم سعی می‌کند حرفهایی بزند٬ اما واقیت این است که لکنت زبانش اجازه‌ی بیان آنها را نمی‌دهد. حال اگر دوست دارید به زور حرف توی دهان این موجود نیم‌زبانی بگذارید!

مغز اتمی!
آیا با این جمله موافقید که:نسبت حجم مغز انسان به هستی مشابه است با نسبت حجم یک اتم به کره ی زمین؛ تقریبآ، نه تحقیقآ!به همین کوچکی، به همین ناچیزی.آری؟ نه؟
اگر با آن موافقید حال به این بیاندیشید که:
همان اتم کوچک وقتی شکافته می شود بالاترین انرژی و نور را تولید می کند، و وقتی به شکل نادرست مورد استفاده قرار می گیرد می تواند نیمی از آن کره ی بزرگ را از بین ببرد!و به همین نسبت می توان مغز انسان را قیاس کرد در برابر هستی، اگر شکافته شود:اگر درست شکافته شود، باز شود، می رسد به نور و انرژی و می شود بزرگترین منبع سازندگی.و اگر بیراه رود به بیراهه و نابودی می کشاند هستی را!
و برای همین است که همه می ترسند از شکافته شدن این حجم کوچک، اتم پنهان:نورجویان از بیراه رفتنش
و تاریکی جویان از به راه!
شکافتن این منابع بزرگ، داشتن آزادی برای کار کردن بر روی آنها، داشتن زمینه برای رفتن این راه سخت نخستین حق انسان است.حق مسلم ما داشتن این آزادی است، برای باز کردن دریچه های بسته به دنیایی نو و روشن، نه داشتن و شکافتن آن اتم برای رسیدن به دنیایی تاریک تر!
من هنوز اتمی ناشکافته ام که باید نخست بشکافم خود را، میل ِبشکافم کو؟
جشنواره‌ی فیلم لیدز فرصتی شد تا پرسپولیس را ببینم٬ به گمانم بهترین فیلم جشنواره بود. اما هنوز فرصتی دست نداده تا بتوانم چند خطی درباره‌اش بنویسم. اکنون که نگاه میکنم می‌بینم بiای بهتر نوشتن درباره‌ی فیلم نیاز به دوباره دیدنش دارم.
آنچه انگیزه‌ی نوشتن این چند خط شد مصاحبه‌ای با مرجانه ساتراپی بود که لینکش را در پایان همین یادداشت می‌بینید.
گفتم که از دیدن فیلمهای ایرانی می‌ترسم. از اینکه همه توی سر خود می‌زنند و چنان چهره‌ی کریه و ترحم برانگیزی از ایران و مردمانش به نمایش می‌گذارند که برای مخاطب نا آشنا هیچ نشانه‌ای برای تمیز دادن میان ایران با کشورهای فقیر آفریقایی یا حتا همسایگان صد پله عقب‌مانده‌ترش چون پاکستان باقی نمی‌ماند.اما می‌توانم ادعا کنم که پرسولیس اینگونه نبود. و برای همین هم به مذاق بسیاری خوش نیامد.
پرسپولیس از واقعیاتی سخن می‌گوید که من نوعی سالهاست منتظرم کسی برای جهان بگویدشان. از آنچه بر ایران رفته است. از شاه تا حکومت اسلامی. و همه از دیگاه یک نفر که گذشته‌اش را مرور می‌کند و بالطبع بسیاری قضایا از دیدگاه بچگی او روایت می‌شوند.قهرمان داستان٬ مرجانه٬ بسیار تاثیر گرفته از عمو یا دایی‌اش(مطمئن نیستم٬ برای آنکه فیلم را با زیرنویس انگلیسی دیدم!) انوش است که همچون نامش نامیرا با قهرمان ما مانده است. او که گرایشات چپی داشته در دوران شاه به زندان می‌افتد و در اوایل انقلاب آزاد می‌شود و بعد دوباره به زندان می‌افتد و در گیر و دار اعدامهای سیاسی دهه‌ی شصت ایران(موضوعی که هیچ‌کدام از علمداران سینمای سیاسی ایران هرگز جرات نزدیک شدن به آن را هم نداشته‌اند) اعدام می‌شود. اما شب قبل از اعدام اجاره دارد با یک نفر دیدار داشته باشد و او مرجانه را انتخاب می‌کند و از او می‌خواهد که این پیام را به همه برساند. کاری که مرجانه با فیلمش می‌کند.نه حکومت اسلمی فیلم را دوست دارد و نه شاه‌دوستان. برای آنکه حقیقت تلخ است. جایی مرجانه در کلاس درس بر علیه معلمش می‌شورد٬ وقتی معلم از برتری نظام جدید بر دوره‌ی شاه می‌گوید و مرجانه پاسخ می‌دهد: در دوره‌ی شاه تنها عموی من را زندانی کردند٬ اما شما اعدامش کردید!و یا به نقل از خانواده‌اش اشاره به داستان رضا خان و بر سر کار آمدنش با حمایت انگلیس می‌کند و بعد با اشاره به انقلاب به ناکارآمدی شاه و برخوردهایش با مخالفین می‌پردازد.قصد پرداختن به فیلم را ندارم٬(متاسفانه وقتش را ندارم) این توضیح کوتاه را دادم تا در برخورد با این گفتگو زیاد متعجب نشوید. به گمانم گفتگو کننده کمی گرایشات شاه دوستانه دارد. وقتی از آغاز خشت اول گفتگویش را بر مشکل داشتن مرجانه با انگلستان برای سیاستهایش در ایران می‌گذارد و بعد به نگاه او در پرداخت شاه خرده می‌گیرد و ادعا می‌کند واقع‌بینانه نیست. و مرجانه در همه حال تاکید می‌کند که این نگاه شخصی من است٬ و من یک هنرمندم نه سیاست‌مدار و من نمی‌توانم مطابق میل شما فیلم بسازم و این برخورد شما غیر دمکرات است که اجازه نمی‌دهید مطلبی خلاف آنچه شما فکر می‌کنید گفته شود. و یا صریحآ می‌گوید من اینگونه می‌بینم٬ اگر نگاه شما فرق دارد بروید و آنرا بسازید!

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

رفیقی داشتیم اهل کتاب و قلم. اما مانند بسیاری برای آنکه از قافله عقب نماند و بتواند بالا برود از دست‌آویزی به هیچ چیز ابا نداشت٬ و بالطبع مذهب و کارهای مذهبی و اداهای باب میل حضرات یکی از چیزهایی بود که در کارهایش بسیار می‌دیدی٬ به جا و نا بجا. یعنی کافی بود بداند فلان داور فلان جشنواره از دیدن مراسم سینه‌زنی بر روی صحنه خوشش می‌آید٬ به هر نکبتی که شده صحنه‌ای اینگونه در نمایشش می‌چپاند تا باب میل شود. بگذریم.این رفیق شفیق برای آنکه در دایره‌ی روشنفکرنمایی و گرایی بماند البته به هیچ‌چیزی نه نمی‌گفت. به پایش که می‌افتاد عرق سگی را بی مزه می‌خورد٬ و در موقعش به سنت ایرانیان که همه چیز را با هم دارند٬ نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت و سینه می‌زد.عاشق مهرجویی بود و عرفان‌زدگی‌اش و هامون بتی بود دست‌نایافتنی.(آن سالهای بسیاری درگیر هامون شدند. برای خود من که آخرین بار شاید هفت هشت سال پیش هامون را دیده‌ام٬ هنوز خاطره‌اش شیرین است و مزه‌اش زیر دندان. هرچند که شاید آن هم مانند بسیاری چیزهای دیگر که امروز برایم بی‌معنا و مسخره شده‌اند٬ به همان درد دچار شود و دوباره دیدنش را تاب نیاورم).به هر حال٬ آن دوران ما صادق هدایتی بودیم٬ این رفیق ما محمود دولت‌آبادی ونادر ابراهیمی را به رخ می‌کشید: که الحق حق هم داشت٬ که ایشان هم خود بلد هستند نان را به نرخ روز بخورند و باید شاگردی‌اشان را کرد٬ اگر رهرو این راهی!یکی دیگر از کسانی که گهگاه این رفیق ما دست به دامانش می‌شد تا ثابت کند روشنفکری و مذهب با هم کنار می‌آیند٬ این شهید اهل قلم٬ یعنی مرتضی آوینی بود. بخصوص وقتهایی که قصد به انجام کاری برای جشنواره دفاع مقدس داشت. از اتفاق نازینی چندتایی از نقدهای مرتضی آوینی بر فیلمهای مادر و هامون را بر روی وبلاگش گذاشته و من برای اولین بار می‌دیدمشان. دلم می‌خواست آن رفیقمان نیز این نقدها را می‌خواند و بعد می‌دیدم که چگونه می‌تواند عشقش به هامون را با روشنفکری‌ای که خود آوینی منکرش است بیامیزد.این خود نقدها:مادر٬ دلبستگی به عهد قاجار
هامون
به گمان من هیچ‌چیز بهتر از همین نوشته‌ها ماهیت فکری صاحب اثری را که همه سعی می‌کنند از او هنرمند ومتفکری درجه‌یک بسازند روشن نمی‌کند. یادتان نرود که بزرگان هنر امروز این سرزمین٬ یعنی سینما‌گرانی چون حاتمی‌کیا و ملاقلی‌پور و باقی جنگی‌سازان سینمای ایران بسیار به این دستمال می‌آویزند.اما با این همه با آن قسمتش راجع به روشنفکری و عدم ارتباطش با جامعه‌‌ی ایرانی موافقم. یکی از مشکلات ما همین است. به عبارت دیگر ما مدرنیزاسیون را می‌خواهیم ولی با آفتابه٬ پست مدرن را می‌خواهیم ولی با حفظ مطلق‌گرایی مذهبی٬ دمکراسی را می‌خواهیم ولی بدون بها دادن به حقوق دیگرانی که چون ما نیستند٬ آزادی را می‌خواهیم ولی تنها برای خودمان و دارو دسته‌مان. فراموش می‌کنیم که غرب دست‌آوردهایش را به وسیله ی همین روشنفکران به دست آورده است. جامعه‌ی بدون روشنفکر٬ بدون پل ارتباطی میان متفکران و مردم٬ جامعه‌ی بی‌مطالعه از این جلوتر نخواهد رفت. حال به قول آن شهید٬ اول قبله‌نماینتان را پیدا کنید تا بعد ببینیم سر‌انجام به کجا خواهیم رسید و مطمثن باشید پایان راه همانجاست که قبله‌نمایتان می‌گوید!
ار این گذشته این عکس‌ها هم دیدن دارند٬رضاشاه و کشف حجاب
و آخر اینکه از این آدم خطرناک‌ترمن نمی‌شناسم. بتونه‌کاری که با قدرت هرچه تمام‌تر به مرده‌ای نیمه‌جان مسیحاوار می‌دمد و جان می‌دهد و می‌تواند به راحتی حاصل سالها زحمت بسیاری را به باد دهد. نگاهی به این مصاحبه‌اش بیاندازید تا بفهمید چگونه این آدم با ظرافت بتونه بر حاصل زحمات‌ِ کسانی چون علی دشتی و کسروی می‌کشد و دیوار نیمه‌ویران را از نو با مصالح مدرن می‌سازد. مصاحبه با عبدالکریم سروش هرگونه می‌خواهید برداشت کنید. اما این حمایتها و هواداری از جانب غربی‌ها از او برای من غیر قابل قبول و شک بر‌انگیز است. این از آن کمانچه‌زدن‌هاست که فردا صدایش در می‌آید٬ و بد صدایی هم دارد.این دیدگاههای مثلآ مدرن از اسلام رادیکال نیز خطرناک‌تر است و راه به بیراهه‌ای می‌برد که بیرون آمدن از آن آسان نخواهد بود.همین.

سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۶

جشنواره فيلم ليدز


به این می‌گویند دوراهی وحشت!

دبیرخانه‌ی بیست و یکمین جشنواره ‌فیلم لیدز که از هفتم تا هجدهم ماه آینده -یعنی نوامبر- برگزار می‌شود٬ با افتخار و مسرت اعلام داشته است که فیلم بحث‌برانگیز و تحسین شده‌ی پرسپولیس را به عنوان فیلم افتتاحیه نمایش خواهند داد.خبر خوبی است به ظاهر. هم فرصتی به دست می‌آيد تا فیلم را ببینیم و هم اینکه بنا به رسم و سنت دیرینه‌ی ایرانی‌مان که در هر افتخاری خود را دعوت نشده شریک می‌کنیم(مثالش را در آخر همین یادداشت بخوانید!)٬ ما هم سری بالا بگیریم در میان این چهار نفر انگلیسی‌ای که به زور می‌شناسندمان و بگوییم: بفرمایید٬ ما اینیم!اما سوی دیگر داستان زیاد امید بخش نیست. شما بهتر از من می‌دانید تا به امروز هرچه از ایران به این‌سو آمده و سروصدایی کرده همه از این دسته فیلمهایی بودهاند که در دهاتی دورآُتاده و در میان پایین‌ترین قشر آدمها و فقیرترین‌ها ساخته شده‌اند و فیلمساز عملآ با نشان دادن فیلمش به داوران و تماشاگران یادآور می‌شود که: -شما را به خدا ببینید٬ میان این همه کور و کر و کچل و تراخمی بدبخت ِ گرسنه که به نان شب محتاج‌اند و پول خرید یک دفتر مشق برای بچه‌هایشان را هم ندارند٬ من چه نابغه‌ای بودم که توانسته‌ام این فیلم را بسازم!قبول بفرمایید شما هم از آن طرف بی‌خبر باشید با خودتان می‌گویید:راست می‌گوید٬ ببین طرف چه مخی است که با هیچ این همه ساخته٬ این اگر آمریکا بود و آن همه امکانات در اختیارش چه می‌کرد؟و البته این من و تنها تعداد معدودی از شما هستند که می‌دانیم این بابا اگر آمریکا بود این موقعیت را هرگز به دست نمی‌آورد و الان یا راننده‌ی کامیون بود یا صاحب رستوران!داستان پرسپولیس همینگونه است٬ حرف و حدیث و ضد و نقیض درباره‌اش بسیار است. ترجیح می‌دهم قضاوتی نکنم و بگذارم به بعد از دیدن فیلم. فقط امیدوارم بعد از دیدن فیلم کسی از دوستان انگلیسی جلویم را نگیرد و بگوید:-بفرمایید٬ شما اینید!

اما داستان شراکت ما در افتخارات.

آخرین نمونه‌اش همین برنده‌ی جایزه‌ی نوبل است که تا دیروزپدر و مادرش به دارودسته‌ی استعمارگرانی که ایران را تاراج کردند تعلق داشتند و اگر از خودش حرفی به میان می‌آمد هزار و یک قصه به دنبالش بود و امروز به آنجا می‌رسد که در بعضی سایتهای ایرانی از ایشان به عنوان یک ایرانی‌الاصل نام برده می‌شود! این یعنی به زور خود را به دیگری چسباندن. به هر روی آخرین اخبار حکایت بر این دارند که این نویسنده سرگرم نوشتن کتابی درباره‌ی آداب و رسوم اصیل ایرانی و نقش آنها در بردن جایزه‌ی نوبل است. منابع دیگر می‌گویند ایشان پیام تشکر دریافت جایزه را به زبان انگلیسی و با لهجه‌ی غلیظ کردی قرائت کرده‌اند٬ در حالی که چشمه چشمه اشک می‌ریختند!بله٬ بالاخره بعد از صد و خورده‌ای سال(به گمانم هفت سال) به قول یکی از همین سایتها: ما ایرانی‌ها جایزه‌ی نوبل را بردیم!

روشن‌فکر از نوع ايرانی
هادی خرسندی در تکه‌ای از نمایش ((هادی و صمد٬ ده سال بعد))٬ بخش از رئالیسم جادویی تا جمکران با زبان طنزش اشاره می‌کند به مارکز و عقاید دیروز خودش و می‌گوید:
هرکس که ما در زمان جوانی به او اعتقاد داشتیم بعدها تو زرد از آب در آمد.(نقل به مضمون )
حالا حکایت بعضی چیزهاست مانند این کشفیات جناب سهیل محمودی درباره‌ی نیما
این هم یکی دیگر از آن دلایلی است که آدم باید همیشه در یاد داشته باشد برای اینکه هر هنرمندی را روشنفکر نداند و البته هر روشنفکری را هنرمند. یکی از مشکلات ما همین است. گمان می‌کنیم هر داستان‌نویسی روشنفکر است٬ هر هنرمندی را روشنفکر می‌دانیم و از او انتظار راه‌نمودن و پیشگام بودن داریم٬ که اینگونه نیست. از من بپرسند می‌گویم روشنفکر یعنی احمد کسروی. هدایت روشنفکر است اما نه بخاطر داستانهایش بلکه به خاطر دید باز و آزاد اندیشی‌اش٬ بخاطر سواد بالایش٬ به خاطر قدرت تحلیلش.به هرحال روشن‌فکری و هنر دو مقوله‌ی جدا از یکدیگرند که گاه با یکدیگر می‌آمیزند. اما عدم نبود یکی در یک فرد از شان او به عنوان یک هنرمند یا یک روشنفکر نمی‌کاهد.
تنها لطفآ این دوتا را با یکدیگر قاطی نکنید٬ مانند این یکی:
پی‌نوشت: جدیدآ پس از پیوستن نویسندگان و هنرمندان و خوانندگان و بازیگران و امثالهم به جرگه‌ی روشنفکری گویا وبلاگ‌نویسان هم خود را به صرف نوشتن خطی چند روشنفکر می‌دانند. لازم به اسم بردن نیست که نمونه‌های درخشان بسیار دارد. نسلی که نویسندگانی چون دولت‌آبادی و سید علی صالحی و ابراهیمی و غیره را به جای روشن‌قکر عوضی گرفت و از ایشان بز راهنما ساخت و به دنبالشان راه افتاد شاهکاری چنین تحویل داد٬ وای اگر نسل جدید به دنبال روشنفکرانش در این فضای مجازی پوچ بگردد!

درباره من

عکس من
who am I... a question I hate to answer. an Iranian. before coming to England: a writer, director and actor, specially in theatre... working with my amazing group or company( siah company, in translate it word by word it means black!) who were my best friends too... but now... a student and...and what else?the problem is that, at the moment I don"t know who am I myself, what I am doing, just in run! in scape to somwhere where I don"t know where is it exactly! that"s it.

بايگانی وبلاگ